خوابی که به واقعیت پیوست خاطره جانباز روانبخش احمدی
وقتی که جسد مرا بر روی دست گرفتند و حرکت کردند ، خودم مانند پرنده ایی شدم که روی دستانم بال بود . بالای سر جمعیت پرواز می کردم و هرچه نگاه می کردم جمعیت بود وهمه باهم . . .

خوابی که به واقعیت پیوست

اینجانب روانبخش احمدی فرزند نبی الله اهل و ساکن چلیچه از توابع استان چهارمحال و بختیاری و از نیروهای توپخانه 44اصفهان گردان 374کاتیوشا بودم که در سال 1366 در منطقه عملیاتی سومار مشغول خدمت بودم ، روزی فرمانده گردان می خواست به مرخصی برود ، من مآمور شدم اورا با تویوتای فرماندهی تا درب دژبانی منطقه سومار رساندم . وقتی به طرف مقر برمی گشتم شهید علی فرهادی را در بین راه دیدم که از مرخصی برگشته بود . علی همشهری و از دوستان من بود . ایستادم و با ایشان احوالپرسی و روبوسی کردم . او می بایست به خط مقدم سومار که در 2کیلومتری مقر ما بود برود . علی سرباز لشگر 58 ذوالفقار بود و مقر آنها خط مقدم سومار. مقر ما هم نزدیکی پل سومار بود . او را سوار کردم و به طرف مقر حرکت کردیم . در مسیر از وضعیت چلیچه و بچه های ده ازش سوال می کردم و او جواب می داد ، که در بین صحبتهایش گفت : اتفاقا پدرت را با عمو مراد دیدم که به من گفت رفتی منطقه اگر پسرم را دیدی سلام گرم مرا به او برسان . در بین راه که می رفتیم ناگهان صدای پدافند هوایی بلند شد و بچه ها به سمت جاده شیرجه زده بودند . من سریع ماشین را از جاده بیرون بردم کنار پل ایستادیم و خودمان پیاده شدیم رفتیم زیر پل . در همین حین هواپیمای عراقی در ارتفاع خیلی پایین به طرف سربازانی که در جاده بودند شلیک می کرد که متأسفانه یکی از آنها مورد اصابت گلوله هواپیما قرار گرفت و افتاد روی زمین . وقتی هواپیمای عراقی اوج گرفت من و علی به طرف سربازی که روی زمین افتاد دویدیم و او را با هم بغل کردیم و به داخل ماشین بردیم . شانه راستش تیر خورده بود . با چفیه زخم او را محکم بستیم و ناگهان آمبولانس گردان 351 توپخانه رسید و او را به بیمارستان انتقال داد. برادر علی کمی وحشت کرده بود . به او گفتم نگران نباش تا چند دقیقه دیگر که هواپیماهای عراقی از منطقه خارج شدند ، حرکت می کنیم . او شروع کرد به صحبت کردن و اشک از چشمانش جاری بود . علت گریه را از علی جویا شدم ، گفت : 3روز قبل از اینکه به جبهه بیایم خواب دیدم . گفتم انشاالله خیر است . چه خوابی دیدی ؟ گفت خواب دیدم به منطقه آمدم و شهید شدم ، وقتی جنازه ام را به چلیچه بردند بچه دبستانی ها آمده بودند کنار جاده . دخترا یک طرف جاده و پسرا هم طرف دیگرجاده ایستاده بودند . زن و مرد چلیچه هم در قسمت دیگر تجمع کرده بودند . وقتی که جسد مرا بر روی دست گرفتند و حرکت کردند ، خودم مانند پرنده ایی شدم که روی دستانم بال بود . بالای سر جمعیت پرواز می کردم و هرچه نگاه می کردم جمعیت بود وهمه باهم شعار می دادند . مرا به طرف خانه مان بردند ، ولی من به این فکر بودم که چرا مرا به طرف آبمراد نمی برند . همه جا سرسبز بود و درختان زیادی با انواع میوه ها . تعجب کرده بودم که ناگهان ، سیدی با لباس سبز که او را نمی شناختم با صدای بلند گفت : تابوت علی را به طرف آبمراد انتقال دهید . جنازه مرا به سمت آبمراد بردندو گرد امامزاده و آبمراد طواف دادند و برگشتند به طرف قبرستان . هر طرف که نگاه می کردم چمن و گل و لاله بود . ناگهان چشمم به پدرم افتاد که دستمالی در دست داشت و گریه می کرد . نگران پدرم شده بودم و در میان جمعیت به دنبال مادرم می گشتم که ناگهان متوجه مادرم شدم و دیدم که بی تابی می کند و چند تا زن دستان او را گرفته اند . به سمت مادرم رفتم و هر چه او را صدا می کردم ، صدای مرا نمی شنید . بعضی مواقع به آسمان نگاه می کرد و چون بالای سر او در حرکت بودم برایش دست تکان می دادم ، اما او مرا نمی دید . مرا تا قبرستان همراهی کردند . به آنها می گفتم من که زنده ام اما کسی حرف مرا نمی شنید . تا اینکه مرا در قبر گداشتند . خیلی شلوغ بود پدرم از مردم تشکر و قدردانی می کرد ولی مادرم گریه می کرد و بی تاب بود . غروب شده بود که دیدم مادرم حال خوبی ندارد . کنارش رفتم ، صدایش کردم و گفتم مادر ، نگاهم کرد اما با من نمی توانست حرف بزند . خیلی بی قرار بود و با همان حات حرکت کرد و رفت داخل خونه ، من هم خواستم وارد خانه شوم اما نمی توانستم . خونه خیلی نورانی بود و روشنایی زیادی از داخل خونه بیرون می آمد . مادرم خیلی بی قراری می کرد و من بی قراری او و یکی از خواهرانم را که خیلی گریه می کرد نمی توانستم تحمل کنم و بسیار برایم سخت شده بود . . . در همین لحظه من صحبتهای شهید فرهادی را قطع کردم و گفتم علی جان انشاالله خیر است و چون شما در جبهه زیاد بودید و می دیدی که برادران و همرزمانت چگونه مجروح ویا به شهادت میرسند . لذا چون به فکر اونا بوده ای این خواب را دیده ای . انشاالله صد سال عمر خواهی کرد و شروع کردم به دلداری ایشان . سپس به او گفتم علی آقا من که آرزوی شهادت را دارم و دوست دارم شهید شوم و شهادت بالاترین ارزش در پیشگاه خداوند است آن هم که در راه دین و وطن باشد . شهید فرهادی آرام شد . آفتاب داشت غروب می کرد منطقه آرام شده بود و از هواپیماهای عراقی هم دیگر خبری نبود . سوار بر خودرو شدیم و به طرف خط سومار حرکت کردیم . به مقر ما که رسیدیم هوا داشت تاریک می شد . شهید فرهادی باید می رفت خط مقدم جبهه . به او گفتم هوا دارد تاریک می شود . من هم فردا باید تعدادی جعبه کاتیوشا ببرم برای سنگرهای خط مقدم ، امشب را بیایید در سنگر ما بخوابید تا فردا صبح اول وقت باهم می رویم خط ، اما ایشان قبول نکرد و من هم بالاجبار او را تا مقر لشکر 58 ذوالفقار که محل خدمت شهید بود رساندم و برگشتم به مقر خودمان که همان توپخانه 44اصفهان بود . ساعت 3 و نیم صبح بود که بچه های تدارکات لشگر 58 ذوالفقار امدند به مقر ما و دو نفر از هم سنگران ، خود را به محل حادثه رساندم اما اجازه ورود به مقر را به من نمی دادند . با خواهش و تمنا فرمانده آنها را راضی کردم تا اجازه ورود به مقر لشگر را گرفتم . مرا به طرف بهداری لشگر هدایت کردند .وقتی وارد سنگر بهداری شدم تاریک بود . برانکاردی را دیدم که یک نفر روی آن خوابیده و پتویی روی آن کشیده اند . دونفر هم آنجا بود که مجروح شده بودند . هیچ یک از مجروح ها علی نبودند . برگشتم به طرف فرمانده و سوال کردم که علی فرهادی که تیر خورده کجاست ؟ اشک در چشمان فرمانده حلقه زد و اشاره به برانکارد کرد . پتو را از روی برانکارد برداشتم ، صورت علی غرق خون بود . روی پیشانی علی خطی از قبل بود . خونها را بوسیله چفیه از صورت علی پاک کردم . خط روی پیشانی را که دیدم مطمئن شدم علی که به شهادت رسیده . صورت او را بوسه زدم اشک چشمانم جاری شد . با خود گفتم خدایا ببین علی از قبل شهادتش را در خواب دیده بود . صحبتهای او در ذهنم تداعی می شد و با خودم آنها را زیر لب تکرار می کردم . فرمانده پرسید زیر لب چه می گویی ؟ جریان روز قبل را برایش تعریف کردم . اشک از چشمان فرمانده جاری شد و شروع کرد به گریه کردن و گفت خدایا اگر قرار است  شهید شویم ، ما هم شهادت خود را در خواب ببینیم . پیکر مطهر شهید را برای انتقال به زادگاهش روستای چلیچه تحویل ستاد معراج گردید . من هم بر حسب وظیفه و ادای دین به این شهید عزیز که از دوستان و همشهریانم بود به مرخصی آمدم تا بتوانم در مراسم تشییع جنازه وی شرکت نمایم . نکته ای که ضرورت دارد عنوان کنم این است که تمام صحنه هایی را که شهید درخواب دیده بود و برای من تعریف کرد ، در طول مراسم تشییع جنازه مشاهده کردم و با آنها روبرو شدم . روحش شاد و یادش گرامی باد .   

 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده