مرتض گفت: ببین جناب سروان، من فقط می خواستم بگویم که شلغم های عراق این قدر بزرگند که پنج تاش پنجاه نفر رو سیر می کند. آخر جناب سروان، شلغم های ایران خیلی کوچکتر از شلغم های عراق هستند.من خدای ناکرده منظور بدی نداشتم!
نوید شاهد کرمان،کتاب «رنج شیرین» مجموع خاطرات آزاده سرافراز، احمد یوسف زاده است که نویسنده در این کتاب، ۳۰ خاطره ی کوتاه از سال های اسارت را روایت می کند.

یکی از این خاطرات طنز را با هم مرور می کنیم:
وقتی گرسنگی و تنگدستی به اوج خود می رسید، تا جایی که می توانستیم، به این و آن شکایت می کردیم. اگر عراقی ها جوابمان را نمی دادند، به صلیبی ها می گفتیم و اگر آنها نیز وقعی نمی گذاشتند؛ شکایت همه شان را از طریق نامه به مامان هایمان می کردیم.
یک روز افسر توجیه سیاسی وارد اردوگاه شد و سراغ مرتضی را گرفت.  وقتی پیدایش کرد؛ پس از نواختن یکی سیلی محکم به گوشش، گفت:چرا در نامه یتان حرف های دروغ می نویسید؟ خوبی به شما نیامده؟
کی حرف دروغ نوشته؟ منظورتان را نمی فهمم جناب سروان.
:خودت را نزن به آن راه. کی ما پنج تا شلغم به پنجاه نفر دادیم که ورداشتی تو نامه ات نوشتی؟
:من نوشتم؟
مرتضی شستش با خبر شد. ماه قبل؛ شکایت عراقی ها را به مامانش کرده بود.
افسر توجیه سیاسی ؛ نامه ای از جیب بیرون آورد و پیش چشم مرتضی گرفت.
:این نامه از تو نیست؟
مرتضی که راه گریز را بسته دید؛ درمانده گفت: بله، مال من است.
:اینجا را بخوان.
افسر یکی از خطوط نامه را که زیرش خط قرمزی کشیده بود؛ به مرتضی نشان داد. مرتضی من ومن کرد. افسر تشر زد:
:با توام ؛ این را بخوان.
مرتضی خواند: مامان جان؛ اینجا وضع ما خوب است؛ دیروز برایمان شلغم آوردند؛ به هر پنجاه نفر، پنج عدد شلغم رسید.
افسر؛ گوش مرتضی را گرفت و به شدت فشرد.
:چرا دروغ نوشتی.
مرتضی لحظه ای مردد ماند و سپس مثل این که جوابی را به یاد آورده باشد, گفت: دروغ ننوشتم جناب سروان! شما بد برداشت کرده اید!
اتفاقاً من می خواستم پیش مامانم از شما تعریف کرده باشم.
سروان گفت: تعریف کرده باشی؛ چه تعریفی؛ این جوری تعریف می کنند؟ جواب محبت را این جوری می دهند.
مرتض گفت: نه ؛ نه ؛ببین جناب سروان، من فقط می خواستم بگویم که شلغم های عراق این قدر بزرگند که پنج تاش پنجاه نفر رو سیر می کند. آخر جناب سروان، شلغم های ایران خیلی کوچکتر از شلغم های عراق هستند.من خدای ناکرده منظور بدی نداشتم.
افسر عراقی به همین سادگی ادعای مرتضی را باور کرد و گفت: آفرین آفرین.... همیشه در نامه هایتان بنویسید که با شما مثل مهمان برخورد می شود.
مرتضی گفت: این که گفتن ندارد جناب سروان! ما آدم های نمک نشناسی نیستیم! حتماً حقیقت را می نویسیم.
افسر راضی و خشنود از اردوگاه خارج شد.

برگرفته از کتاب رنج شیرین
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده