سالروز شهادت/خاطرات
شیون مکن ، مادر ، بر مرگ خونبارم ... شیون مکن ، مادر . »من گریه نمی کنم ، اطرافم هم گریه می کنند ؛ اما من ساکتم ، خودم را نگه می دارم و شیون نمی کنم . به عکس پسرم ، رضا نگاه می کنم ، که غرق در دسته های گل ، روی تاقچه اتاقمان گذاشته ام . چشمهایش انگار می خندند...
سخن عکس شهید با مادرش/ شیون مکن مادر (تیتر خوبی نیست)

به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران:شهید رضا پازو كي دوم آبان  1342، در شهرستان ورامين د يده به جهان گشود دانش آموز سوم متوسطه در رشته انساني بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت .بیست وپنج آذر 1360 ، در دزفول بر اثر اصابت تر كش خمپاره به قلب، شهيد شد پيكر او رادرامامزاده محمدروستاي ده امام تابعه شهرستان پا كدشت به خاک سپردند.

سخن عکس شهید با مادرش/ شیون مکن مادر (تیتر خوبی نیست)

خاطراتی از زبان مادر شهید:
شیون مکن مادر
جوانی هم سن و سال رضا پشت میکروفون نشسته است و چنان می خواند که اشک از دیدگان کسانی که در مراسم شرکت کرده اند سرازیر می شود و همچنان که گریه می کنند جوان می خواند :
« شیون مکن ، مادر ، بر مرگ خونبارم ... شیون مکن ، مادر . »
من گریه نمی کنم ، اطرافم هم گریه می کنند ؛ اما من ساکتم ، خودم را نگه می دارم و شیون نمی کنم . به عکس پسرم ، رضا نگاه می کنم ، که غرق در دسته های گل ، روی تاقچه اتاقمان گذاشته ام . چشمهایش انگار می خندند :
-    شیون مکن ، مادر ... شیون مکن .
-    همه دوستانش ، اعضای انجمن اسلامی ، بچه های بسیج ، تمام آنهایی که رضا از کودکی نمازش را با آنها به جماعت خوانده بود و همه کسانی که رضا را می شناختند شیون می کردند و آرام نمی گرفتند . اما من به عکس رضا ، با آن چشمان خندانش نگاه می کنم . دوستانش در آن اتاق نشسته اند . آنهایی که در آن سالهای اول انقلاب با رضای من هم درس و هم سال بودند و به همراه آنها در راهپیمایی ها و جلسات مذهبی شرکت می کردند و تا صبح با هم پاسداری می دادند . چه روزهایی که آنها و رضا ، صبحانه نخورده ، مستقیما از پست پاسداری شان به دبیرستان می رفتند . اکنون آنها ، بدون رضا ، گریان و غمگین در آن اطاق نشسته اند و با حسرت به عکس رضا ، که در آن یکی اطاق هم هست . نگاه می کنند و آن صدا می خواند :
-    شیون مکن مادر ... شیون مکن .

سخن عکس شهید با مادرش/ شیون مکن مادر (تیتر خوبی نیست)

« یادم است ، آن روزی که در حیاط دیدمش ، چنان سراپا غرق شادمانی بود که فهمیدم بالاخره با اعزام او به جبهه موافقت کرده اند . تا آن موقع بارها خواسته بود که برود و بارها به علت سن کمش او را نفرستاده بودند  اما آن روز حال دیگری داشت . دوید به داخل اطاق . سلام کرد و ورقه ای را که در دست داشت بوسید و بالای طاقچه گذاشت .
گفتم :
-    چی شده ؟
برگشت و با چشمان خندانش نگاهم کرد و گفت :
« بالاخره ما هم رفتنی شدیم ... الهی شکر . »
گفتم : « خیلی ها رفتند و برنگشتن رضا . » 
گفت : « خوشا به حالشون ... »
بعد آمد کنارم نشست ، دستم را گرفت و گفت :
« ناراحت نباش ، اگر قرار باشد بمیرم دوست دارم در جبهه باشم . » نگاهش کردم .
چشمهای خندانش را نگاه کردم . می دانستم راست می گوید . مثل همیشه ، حرف درست را می زد . آن روز چنان شاد بود که شادیش به همه جا و همه کس سرایت می کرد . من هم شاد بودم . انگار چهره نورانی اش مرا هم روشن می کرد .
و آن صدا چنین می خواند ، که : شیون مکن ... مادر ... شیون نکن .
روز آخر نگاهش کردم تا رفت . می دانستم اگر برای رفتنش گریه می کردم ناراحت می شد . خود را نگه داشتم و دیدمش که شاد و خندان رفت .
سخن عکس شهید با مادرش/ شیون مکن مادر (تیتر خوبی نیست)

تقریبا دو ماه بعد بود که قاصدش آمد . و در خانه ما را زد . دوستش بود و بسته کوچکی در دست داشت . چشمهایش پر از غم بود . چشمهایم را بستم و شنیدم که گفت : مادر ! رضا چهل و شش روز با دشمن جنگید . در دزفول جنگید و پیش رفت و روز بیست و پنجم آذرماه در اثر اصابت ترکش به آرزویش که مرگ باافتخار بود رسید .
« مادر ... این مهر رضا است ... سپردش به من تا به شما بدهم تا با آن نماز بخوانید . » مهر رضا را در دستانم می فشارم و به عکس او ، که چشمان خندانی دارد نگاه می کنم . در وصیت نامه اش نوشته است :
« ما مثل امام حسین می جنگیم و مثل حسین هم به شهادت می رسیم ... »
و صدا می خواند و می خواند :
شیون مکن مادر ... بر مرگ خونبارم ...
و من شیون نمی کنم ، ...
منبع: برگرفته از اسنادشهید درمخزن اداره کل شهرستانهای استان تهران       
       

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده