چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۰۳
در آن چمدان پارچه اى وجود دارد. آن را بردار و به چشم عليرضا بكش. چشم درد او خوب مى شود. در اين حالت تا سه بار پارچه اي كه بر آن عكس سه طاووس بود در نظرم آمد و غيب شد. پس از اين خواب به خود گفتم: به اين خواب ها نمى شود اكتفا كرد. اين در حالى بود كه نگرانى من از جهت چشم درد عليرضا و خونى كه از آن مى آمد روز به روز بيشتر و بيشتر مى شد...

بوى پيراهن يوسف

نوید شاهد، چند ماه پس از شهادت همسرم، فرزند خردسالم كه يكسال سن داشت بعد از ابتلا به يك سرماخوردگى دچار درد شديدى شد كه باعث نگرانى زياد من گرديد. از چشم او خون زلالى مى آمد و هرچه به دكتر مراجعه میكردم و دارو می نوشتند، درد او برطرف نمى شد و خون هم بند نمى آمد.
 شبى كه از اين قضيه بسيار متأثر بودم و فقدان همسرم را احساس میكردم به خواب رفتم. در خواب شوهرم را ديدم و با او درد دل كردم و به صورت شكوايه به او گفتم: نگاه كن تو رفته اى و ما گرفتار شده ايم. چشم عليرضا درد میكند و هرچه به دكتر مراجعه میكنيم، خوب نمى شود. همسرم گفت: از اين مسأله خبر دارم و ادامه داد: در زير زمين منزلمان چمدانى است كه در آن وسايل شخصى ام را كه از جبهه براى شما آورده اند گذاشته ايد.
 در آن چمدان پارچه اى وجود دارد. آن را بردار و به چشم عليرضا بكش. چشم درد او خوب مى شود. در اين حالت تا سه بار پارچه اي كه بر آن عكس سه طاووس بود در نظرم آمد و غيب شد. پس از اين خواب به خود گفتم: به اين خواب ها نمى شود اكتفا كرد. اين در حالى بود كه نگرانى من از جهت چشم درد عليرضا و خونى كه از آن مى آمد روز به روز بيشتر و بيشتر مى شد.
 سه روز بعد در حالى كه وسط هفته بود به بهشت زهراى كازرون رفتم، بر سر مزار همسرم دوباره اين مشكل را مطرح كردم و از او خواستم به من كمك كند. در مراجعت به منزل با اينكه فصل زمستان نبود توفان شديدى گرفت و باران زيادى باريد تا جايى كه ناچار شديم براى دقايقى به غسّالخانه قبرستان كه در آن مرده اى را مى شستند پناه ببريم.
بوى تند كافور مشام همه را آزار میداد. چند نفر كه مثل ما به غسّالخانه آمده بودند به من گفتند زود از اينجا برو كه اين بوى كافور بيمارى بچه ات را بدتر میكند. از آنجا خارج شدم و به منزل بازگشتم، در حالى كه نگرانى ام از اين قضيه بيشتر شده بود. عصر روز بعد با خودم گفتم حال كه چشم درد عليرضا برطرف نمى شود خوب است سرى به زيرزمين بزنم. به زيرزمين رفتم و درِ چمدان را باز كردم، ولى هرچه گشتم از پارچه اى كه در خواب ديده بودم، اثرى نديدم. داشتم نااميد مى شدم كه يك دفعه چشمم به يك زيرپوش سفيد افتاد.
 به دلم الهام شد آن پارچه بايد همين باشد آن را برداشتم و با خود به بالا آوردم و چندبار بر روي چشم عليرضا كشيدم و از خدا خواستم كه اين مشكل را برطرف كند. صبح روز بعد با حيرت و شگفتى زيادى مشاهده كردم از گريه و زارى فرزندم خبرى نيست. وقتى دقت كردم ديدم چشمان فرزندم كاملاً خوب و خونريزى آن قطع گرديده است.

راوی: فرحناز رحيمى، همسر شهيد
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389
نشر: شاهد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده