چهارشنبه, ۰۱ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۳۰
در اين ملاقات كه چند دقيقه بود امام براى ما صحبتى نكردند، علت را كه پرسيديم يكى از اعضاى دفتر امام گفت: حضرت امام فرموده اند ديگر براى خانواده هاى شهدا كه به رسالت خود عمل كرده اند چه صحبتى بكنم. بعد از زيارت امام...

نوید شاهد، بعد از شهادت فرزندم يوسف كه در عمليات والفجر يك در فكه به شهادت رسيد با جمعى از خانواده هاى شهدا به زيارت امام در جماران مشرف شديم. در اين ملاقات كه چند دقيقه بود امام براى ما صحبتى نكردند، علت را كه پرسيديم يكى از اعضاى دفتر امام گفت: حضرت امام فرموده اند ديگر براى خانواده هاى شهدا كه به رسالت خود عمل كرده اند چه صحبتى بكنم. بعد از زيارت امام، ما را به بهشت زهرا و سپس به جمكران در قم بردند. به علت خستگى مفرط سفر در محوطه جمكران در نزديكى يك آب سردكن براى لحظاتى نشستم تا استراحت كنم. به پدر شهيد علی اكبر نيك نفس كه فرزندش با يوسف به شهادت رسيده بود، گفتم: من دقايقى را اينجا استراحت میكنم.

اگر خبرى شد مرا بيدار كنيد. همانجا در حالت خواب و بيدارى كه انگار چشمانم باز بود و همه چيز را مى ديدم تشنگى شديدى به من غلبه كرد. در حالى كه توان حركت نداشتم و ميدانستم كنار آب سردكن درازكشيده ام. ولى انگار رمقى نداشتم كه تقلايى بكنم و به آب برسم. با خود گفتم: كسى نيست تا جرعه اى آب به من برساند. در اين اثنا يك لحظه يوسف فرزند شهيدم را بالاى سرم ديدم كه لباس بسيجى داشت و زانوهايش خاكى بود و سبويى با آب خنك در دست داشت و به من تعارف كرد. تشنگى زياد از يك طرف و ديدن يوسف از سوى ديگر زبانم را بند آورده بود. با لكنت زبان گفتم: يوسف تو كه شهيد شده اى، چطور شده كه براى من آب آوردى؟ گفت: پدر ما هميشه زنده ايم و در كنار شما هستيم. با دست هاى لرزان از دست يوسف جام گِلى آب را گرفتم. آب خنك و گوارايى بود كه سر كشيدم. تا به خود آمدم يوسف رفته بود و من سيراب شده بودم.


کرامات شهیدان؛(55) سیراب وصل


قبل از تولد فرزند شهيدم يوسف، شبى در خواب ديدم فرزندى را به دنيا آورده ام. اما نمی دانستم پسر است يا دختر. چنين به نظر مى رسيد اين بچه تازه متولد شده سرى در بدن ندارد ولى زنده است. بسيار مضطرب و پريشان بودم كه چرا بچه ام ناقص به دنيا آمده است. در همين حالِ نگران، يك سيده خانم بسيار مجلله و نورانى را بالاى سرم مشاهده كردم كه ايستاده بود و نوزاد مرا به دست مبارك خود گرفته و لباس سفيد حريرى را به تن او پوشانيده بود. سپس با تبسّم بچه را به آغوش من دادند و فرمودند اين بچه امانتى ما پيش شماست و رفتنش از دنيا در راه خدا خواهد بود. لحن كلام روحانى آن بانوى بزرگوار در اعماق جانم طنين افكند و در همان حال از خواب بيدار شدم. سه روز بعد از اين خواب، يوسف هنگام اذان مغرب، شب اول ماه مبارك رمضان سال 1344 به دنيا آمد. بعد از گذشت 24 ساعت كه از تولد يوسف می گذشت هنوز نمی دانستم پسر است يا دختر، ولى با توجه به خوابى كه ديده بودم دو مورد برايم مسلم بود يكى اينكه فرزندم پسر است و ديگر اينكه بطور طبيعى به دنيا آمده است ولى سومين علامت )امانت بودن او( برايم نامفهوم بود. در آخرين مرحله اى كه مى خواست به جبهه برود به تعدادى از اعضاى فاميل كه آن شب در خانه ما مهمان بودند گفت: شايد اين آخرين ديدار من با شما باشد، يك به يك بياييد تا با هم وداع كنيم كه رفت و به شهادت رسيد؛ اين را هم فهميدم. بعد از شهادت يوسف يك شبكه خيلى دلم گرفته بود با حال راز و نياز يوسف را خطاب قرار دادم و به او گفتم يوسف به خواب من بيا. اتفاقاً همان شب او را در خواب ديدم كه گفت:مادر من سه روز به خواب تو خواهم آمد. روز سوم كه او را در خواب ديدم به من گفت: ديگر منتظر من نباش، نخواهم آمد.

***

وقتى حبيب موافقت بسيج را براى حضور در جبهه گرفت چون سنش خيلى كم بود چند روز بعد يك شب آقاى محترمى را در خواب ديدم. در دستم دو عدد گل سرخ داشتم كه يكى از آن گلها باز شده و ديگرى هنوز غنچه بود. ساختمان بلند و مجلل زيبايى در ميان يك صحرا كه به كوير شباهت داشت ديده مى شد. آن آقا به من گفت: وارد شويد. وقتى به ساختمان وارد شدم و داخل اتاقى گرديدم، ميز و صندلى زيبايى را مشاهده كردم. آن آقا وارد اتاق شد در حالى كه يوسف فرزند شهيدم در كنار او بود. آن آقاى نورانى دستش را با مهربانى و محبت خاصى به دور گردن يوسف انداخت و پيش من آمد و گل را خواست. من هر دو گل را تقديم كردم. ولى برگشت و گفت: آن يكى )غنچه( را برگردان كه هنوز به وقتش مانده است. ولى گل شكفته را از من گرفت. وقتى از خواب بيدار شدم فهميدم حبيب هم مثل برادرش يوسف شهيد خواهد شد. اين قضيه گذشت تا اينكه شب عمليات كربلاى 5 كه حبيب در آن به شهادت رسيد. در عالم رؤيا ديدم كه می گويند حبيب به شهادت رسيد و من در صحرا دنبال او مى گشتم. خانم مجللّه و نورانى كنار تختى ايستاده بود و حبيب روى آن دراز كشيده بود. به آن خانم عرض كردم اجازه می دهيد ببينم اين حبيب هست يا نه؟ تا اين را گفتم ناگهان آن سيده خانم از جلو چشمانم غيب شد و ديگر او را نديدم. بعد به حبيب گفتم: مرا ببخش نمی دانستم اين فاطمه زهرا)س( است كه بالاى سر تو ايستاده است. اگر می دانستم حضرت زهرا)س( بالاى سر تو آمده من نمى آمدم. تا اين را گفتم از خواب بيدار شدم و مطمئن شدم كه حبيب هم به شهادت رسيده است. همانطور هم بود چون بعد معلوم شد كه درست در همان شب حبيب شهيد شده است.

راوی: پدر و مادر شهيدان يوسف و حبيب هاتف

منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389

نشر: شاهد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده