دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۰۷
شهید علی اصغر حاجی غلامزاده سبزیکار معاون اطلاعات و عملیات تیپ مستقل 21 امام رضا (ع) در تاریخ بیست و یکم بهمن سال 1364 در عملیات والفجر8 در اروند رود بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. روایتی کوتاه از این شهید بزرگوار را بخوانید:
دیدار در هور

نوید شاهد: علی اصغر در مجموع، آدمی کم حرف و ساکت بود و تا کسی چیزی از او نمی پرسید حرفی نمی زد اما وقتی به هم می رسیدیم قضیه اش فرق می کرد.

خیلی دوست داشت توی زندگی ام مشکلی پیش نیاید، روی همین اصل همیشه تا می آمد به خانه ی ما از همه چیز زندگیمان می پرسید و مرا راهنمایی می کرد.

به طور مثال وقتی حامله بودم می گفت:

-شما الان باید زیاد خرما بخوری، هم بچه ات مؤمن بار می آید و هم رنگش سفید می شود، اما از خودش چیزی نمی گفت.

وقتی هم که ازش پرسیدم سربه هوا جواب می داد، به همین خاطر از دستش کلافه شده بودم!

-علی اصغر کجایی؟

-درایران.

-چه کار می کنی؟

-آسفالت سابی.

-وا! جبهه آسفالتش کجا بود!

-پس چی! فکر کردی می رویم جبهه چه کار می کنیم؟

یک روز از جبهه آمد تا پرسید:

-چه خبر؟

بین قهر و آشتی رویم را ترش کردم و گفتم:

-تو چه کار به من داری که می پرسی چه خبر!

اصغر که انتظار چنین حرفی را نداشت پرسید:

-چی شده؟

- همیشه باید من خبر بدهم به تو؟

-یعنی چی!

-ببین شما هر چه می خواهی از من می پرسی و من هم همه ی مسائل و اتفاقات را برایت تعریف می کنم اما وقتی از شما چیزی می پرسم سر به هوا جواب می دهی و می گویی ایران – آسفالت سابی، این هم شد حرف که تو تحویل من می دهی!

اصغر وقتی دید خیلی جدی جلوش ایستادم، برای این که مثلاً دلم را به دست بیاورد گفت:

-من فقط یک خاطره برایت تعریف می کنم اما یک شرط دارد!

-شرطش این است که تا وقتی زنده هستم این خاطره را برای احدی تعریف نکنی.

-باشه قول می دهم و حاضرم قسم بخورم.

-یک روز به اتفاق چند نفر از رزمنده ها با سه عدد بلم رفتیم شناسایی داخل هور، قرار بود آب های هور را ردکنیم و برویم طرف عراقی ها، به وسط هور که رسیدیم به طور ناخواسته از آنها جدا شدم.

-درواقع توی آبراه های پیچ در پیچ هور گم شده بودم، سه یا چهار ساعت روی آب سرگردان بودم، هرچه پارو می زدم ابراه اصلی را پیدا نمی کردم و نمی دانستم که به کدام سمت باید بروم!

-آبراه ها مثل هم بود، نی ها اندازه ی هم بودند و هیچ شاخصی هم وجود نداشت که بتوانم آبراه اصلی را از آبراه فرعی تشخیص بدهم.

بیش از یک روز از این سرگردانی می گذشت، گرسنه و تشنه، طاقتم داشت تمام می شد و ناامیدی به سراغم می آمد.

نزدیک غروب روز دوم بود که احساس کردم صدایی می آید، در یک آن با خودم گفتم:

-ممکن است گشتی های عراقی باشند!

خیلی سریع بلم را کشیدم به داخل نیزار تا از چشم گشتی های عراقی پنهان بمانم، نی های بالای سرم را هم طوری داخل هم قرار دادم تا در استتار کامل باشم.

هر لحظه صدا نزدیک و نزدیک تر می شد، به نزدیک محل اختفای من که رسید، یک صدا زد؛

-علی اصغر بیا بیرون!

با خودم گفتم:

-بی خیال شاید همین جوری یک اسمی را گفته است.

دو مرتبه صدا زد و گفت:

-علی اصغر سبزیکار بیا بیرون!

تعجب کردم! یعنی چه؟ کی هست که اسم و فامیل و محل اختفای مرا می داند ولی باز عکس العملی نشان ندادم.

مرتبه سوم صدا زد:

-علی اصغرحاجی غلامزاده سبزیکار فرزند حسن بیا بیرون!

وقتی دیدم این طور دقیق مشخصات مرا می گوید، یقین کردم خودی هست، از طرفی هم برایم جالب بود بدانم گوینده ی صدا چه کسی هست.

صدایش برایم آشنا نبود،تسلیم شرایط شدم اما در عین حال به طور مسلح از لای نی ها آمدم بیرون.

پیرمردی نورانی را دیدم که لباس بسیجی تنش بود ولی یقه ی سفید پیراهنش از زیر لباس نظامی اش پیدا بود.

تا سلام کردم، پرسید:

-برای شناسایی منطقه آمده ای؟

-آره.

-با من بیا، تو را راهنمایی کنم.

پیرمرد نورانی پارو زد و بلم را حرکت داد و من هم به دنبالش به راه افتادم. مقداری که از آبراه گذشتیم به یک خشکی رسیدیم، تا سرم را بالا گرفتم دیدم عراقی ها دچار زده اند و هر کسی مشغول کاری هست.

همه به زبان عربی با هم صحبت می کردند، هزار فکر کردم و با خودم می گفتم:

-چه راحت اسیری شدی اصغر!

مانده بودم که با کالک و نقشه هایی که همراهم بود چیکارکنم! ولی یک حس درونی می گفت:

-توکل کن.

رفتیم تا به یک چادر سفید رسیدیم، چادر خیلی تمیز و مرتب بود، یک میز بزرگ عقب چادر و یک میز کوچک هم نزدیک درچادر بود، چند سرباز هم آن جا ایستاده بودند.

وارد چادر شدم و نشستم، دستور دادند؛ چایی بیاورید.

چایی آوردند، با یک نعلبکی پر از خرما، خرماهایش هسته نداشت، اما خیلی بزرگ و سیاه و براق بود.

یک دانه خرما برداشتم و گذاشتم داخل دهان، یک قورت از چایی را که خوردم احساس کردم که تمام انرژی که در طول دو روز از بدنم خارج شده بود یک دفعه به بدنم بازگشت!

احساس کردم نیروی عجیبی به بدنم تزریق شده است و خیلی قوی و نیرومند شده ام، دیگر از گرسنگی و تشنگی خبری نبود و چیزی نفهمیدم.

سپس دستور دادند؛ نقشه ها را بیاورید.

وقتی نقشه ها را روی میز پهن کردند، به نظرم حدود یک ساعت توضیح دادند، بعد نقشه ها را لوله کردند و از چادر خارج شدند.

من هم بلند شدم، نقشه ها را زیر بلغم گرفتم و پشت سر ایشان حرکت کردم، به نزدیک بلم ها که آمدیم، دستی به شانه ام زدند و گفتند:

برو به سلامت.

تا یک پایم را گذاشتم داخل بلم و سرم را برگرداندم که تشکر و خداحافظی کنم، دیدم نه از اون آقا خبری هست و نه از چادرها اثری!

جز زمین خشک و برهوت خدا، هیچ چیزی پیدا نیست، یک لحظه ماتم زده بود و با خود می گفتم:

-خدایا این آقا که بود، چه شد؟!

حالم منقلب شد و فریاد میز دم یا امام زمان! یا امام زمان!

سرم می چرخید، بلم هم روی آب می چرخید، حال عجیبی داشتم، نمی فهمیدم از کدام طرف بروم، فقط اشک می ریختم و گریه می کردم و از خودم می پرسیدم؛

-این آقا چه کسی بود؟

به طور ندانسته در آبراه پارو می زدم تا چشمم به یک خشکی و خاکریز افتاد. نمی دانستم خاکریز ایران اتست یا خاکریز عراقی ها، دقایقی گذشت تا قدری آرام شدم، آرام آرام پارو می زدم تا رسیدم به لب خشکی. آن جا کمی شلوغ بود.

با سرو صدای بچه ها و صدای تکبیر بچه ها مطمئن شدم به نقطه ی رهایی رسیده ام، تا از بلم پیاده شدم، بچه ها ریختند دور من و مرا توی بغل گرفتند و بوسیدند و می گفتند:

-شهید زنده برگشت!

راوی: فاطمه جهانگیری، خواهر رضاعی شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده