خاطره فوتبال در اسارت در گفت‌وگو با امیر حسین یاسینی
يکشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۳۶
بعضی از خاطرات جنگ آن‌قدر شیرین و جالب هستند که می‌توانند موضوع ساخت فیلم‌های سینمایی یا کتاب‌های جذاب و پرمخاطب قرار گیرند.

تیم فوتبال اسرا بعثی‌ها را 6 تایی کرد

نوید شاهد:

بعضی از خاطرات جنگ آن‌قدر شیرین و جالب هستند که می‌توانند موضوع ساخت فیلم‌های سینمایی یا کتاب‌های جذاب و پرمخاطب قرار گیرند. در سفری که اخیراً به مناطق عملیاتی جنوب کشور داشتیم، با امیر سرتیپ حسین یاسینی از آزادگان سرافراز کشورمان آشنا شدیم که خاطرات جالبی از دوران حضور در جبهه‌ها و اسارت در اردوگاه‌های بعثی داشت. پیشتر خاطره‌ای از ایشان با عنوان «درس‌هایی که از یک سرباز وظیفه آموختم» تقدیم حضورتان کردیم. این بار ماجرای مسابقه فوتبال اسرای ایرانی با نظامیان عراقی را از زبان امیر یاسینی پیش رو دارید.

بدعهدی دشمن
اواخر جنگ عراق مرتب فشار می‌آورد تا قبل از برقراری آتش‌بس امتیازهایی از ما بگیرد. ما که در منطقه سومار بودیم، چند بار در برابر حملات‌شان ایستادگی کردیم، گاهی ما موفق بودیم و گاهی دشمن از برتری نفرات و تسلیحاتش بهره می‌برد. قطعنامه 598 که پذیرفته شد، روحیه نیروها تا حدی افت کرد. من که معاون گردان بودم، به نیروها گوشزد کردم که نباید به قول و قرار بعثی‌ها اعتماد کنیم و باید برای مقابله با شیطنت‌های احتمالی‌شان آماده باشیم.
30 تیر 67 عراقی‌ها با تانک‌های‌شان دیدگاه‌های ما را زدند. سریع با مقر تیپ تماس گرفتم و موضوع را اطلاع دادم. گفتند قطعنامه پذیرفته شده و باید خویشتن‌داری کنیم. نگو این بمباران عراقی‌ها مقدمه حمله سراسری‌شان است که روز بعد انجام شد. تماس را که قطع کردم، عراقی‌ها دوباره دیدگاه‌های ما را زدند. باز با فرماندهی تماس گرفتم و حرف‌های قبلی تکرار شد. دفعه سوم گفتم دیگر نمی‌توانیم دست روی دست بگذاریم. از طرف فرماندهی اعلام شد به صلاحدید خودتان عمل کنید. احساس کردم نمی‌خواهند در شرایط پذیرش قطعنامه، دستور صریحی بدهند. بنابراین با مسئولیت خودم به نیروهای گردان دستور دادم دیدگاه‌های دشمن را گلوله‌باران کنند.

حمله سراسری
از صبح روز 31 تیر عراق حمله سراسري‌اش را انجام داد. حملات‌شان به قدری برق‌آسا بود که تا ساعت 9 صبح مناطقی که اصلاً فکرشان را نمی‌کردیم، سقوط کردند. دشمن در جناح چپ و راست‌مان نفوذ کرده بود و ماندن‌مان فقط تلفات را بیشتر می‌کرد. تصمیم گرفتیم به مقر تیپ برویم و آب و آذوقه‌ای بگیریم اما وقتی به مقر نزدیک شدیم، به طرف‌مان تیراندازی شد! نگو عراقی‌ها مقر تیپ را هم گرفته‌اند و ما بی‌خبریم. سریع به ارتفاع کهنه ریگ زدیم. دیدم دشمن آنجا جاده زده و ستون تانک‌های‌شان عبور می‌کنند. در تاریکی هوا بچه‌ها را دو به دو از بین تانک‌ها عبور دادم و تا حدی از منطقه خطر دور شدیم.
مشکلی که در گرمای وحشتناک مردادماهی داشتیم، نبود آب و آذوقه بود. حدود سه روز سرگردان بودیم و از آب رادیاتور ماشین‌هایی که در منطقه جا مانده بود، استفاده می‌کردیم. در بین راه چند نفر از بچه‌های گروه از ما جدا شدند و چند نفر تازه‌وارد از یگان‌های دیگر به ما ملحق شدند. نفرات تازه‌وارد حرف گوش نمی‌کردند. من می‌گفتم روزها را استراحت کنیم و شب‌ها حرکت کنیم، اما آنها عجله داشتند زودتر به خط خودی برسیم. بالاخره صبح سوم مرداد به حرف‌شان تن دادم و در روشنایی حرکت کردیم. هنوز یک ساعت نرفته بودیم که یک بالگرد عراقی روی سرمان چرخی زد و رفت. چند دقیقه بعد دو، سه بالگرد دیگر از راه رسیدند. اول بالای سرمان دور زدند و وقتی فهمیدند مهمات نداریم، رفته رفته ارتفاع‌شان را کم کردند تا جایی که در ارتفاع یک و نیم متری ایستادند و چند سرباز از داخل بالگردها بیرون پریدند و ما را به اسارت درآوردند.

فرار چند دقیقه‌ای
ما را سوار یک مینی‌بوس کردند تا به پشت جبهه بفرستند. حین راه مینی‌بوس با یک تانک عراقی شاخ به شاخ شد. راننده تانک و راننده مینی‌بوس هیچ کدام کوتاه نیامدند و راه را برای دیگری باز نکردند. بحث‌شان بالا گرفت و با توجه به گرد و خاکی که در اطراف وجود داشت، یکهو از مینی‌بوس پایین پریدم و شروع به دویدن کردم. 200 متر آن طرف‌تر یک شیار بود که خودم را داخلش انداختم. فکر می‌کردم کسی من را ندیده و آنجا می‌توانم تا رفتن عراقی‌ها مخفی شوم اما فقط چند لحظه بعد عراقی‌ها بالای سرم آمدند و از اینجا به بعد دوران اسارتم شروع شد.
ما را به زندان الرشید بغداد بردند و در سلول‌هایی که گنجایش 7 یا 8 نفر را داشت، 36 نفرمان را جا دادند. فضا به قدری تنگ بود که بچه‌ها راضی می‌شدند زیر آفتاب گرم مرداد به حیاط بروند اما در آن فضای خفه اسکان نیابند. شب‌ها مجبور بودیم هر دو ساعت نوبت‌بندی کنیم و هر بار 16 نفر استراحت کنند و 16 نفر دیگر در محوطه بمانند. تازه آنها که نوبت خواب‌شان بود در شرایط وحشتناکی استراحت می‌کردند. یکهو از خواب می‌پریدی می‌دیدی پای یک نفر توی دهانت رفته است. یا آن یکی از کمی‌جا، دستش را روی بینی و دهانت انداخته و داری خفه می‌شوی.

مهمان سید رئیس!
مدتی بعد ما را به اردوگاه 19 تکریت منتقل کردند که مخصوص افسران بود. گفتیم از شر الرشید خلاص شدیم اما تا به اردوگاه رسیدیم، تونل مرگ در انتظارمان بود. سربازان بعثی به ردیف دو طرف می‌ایستادند و تونلی تشکیل می‌دادند. از در وسیله نقلیه تا در آسایشگاه این تونل ادامه داشت. با کابل و شلنگ و مشت و لگد و هرچه دم دست‌شان بود ما را می‌زدند. آن طرف تونل در حالی که خونین و مالین بودیم، تابلویی خودنمایی می‌کرد که رویش نوشته بود: به فرموده سید رئیس (صدام) شما نه اسیر بلکه مهمان ما هستید!
در اردوگاه شرایط کمی‌ بهتر بود. من که قبلاً در یگان‌های خدمتی‌ام ورزش می‌کردم، تصمیم گرفتم سایر بچه‌ها را تشویق به ورزش بکنم. البته عراقی‌ها اجازه ورزش‌های رزمی ‌را نمی‌دادند. مثلاً محمود مرآت که قهرمان جودوی کشور بود، جرأت نمی‌کرد حتی تمرین کند. به همین خاطر شروع به بازی فوتبال کردیم. با اصرار لباس‌های اسرای خلبان که مندرس شده بود را گرفتیم و با آن توپ پارچه‌ای دوختیم. آن هم چه توپی که با هر ضربه‌ای زهوارش درمی‌رفت.

توپ و آب نمک
توپ پارچه‌ای را محکم شوت می‌زدی دو، سه متر بیشتر نمی‌رفت اما یک روز از شانس ما یکی از بچه‌ها چنان شوتی زد که صاف به سینه فرمانده اردوگاه خورد. فرمانده که سرتیپ بود، با عصبانیت من را صدا کرد و گفت این چیست؟ گفتم مثلاً توپ فوتبال است. شما که به ما توپ نمی‌دهید مجبوریم با پارچه درست کنیم. فرمانده گفت ما اینجا آن قدری غذا به شما می‌دهیم که از گرسنگی نمیرید، آن وقت شما ورزش هم می‌کنید! بعد نمی‌دانم چه شد که دستور داد یک توپ فوتبال به ما بدهند و گفت تا 45 روز حق ندارید درخواست توپ جدید کنید.
فقط 15 روز بعد توپ فوتبال به سیم خاردارها خورد و سوراخ شد. مانده بودیم چه کار کنیم که یکی از سربازها گفت می‌توانیم با آب نمک غلیظ و سرنگ، توپ را تعمیر کنیم. نمک در آشپزخانه بود ولی سرنگ را از بهداری عراقی‌ها کش رفتیم و توپ را تا 45 روز بعدی هر طور شده سرپا نگه داشتیم.

لیگ حرفه‌ای
کم‌کم بازی بچه‌ها حرفه‌ای شد. لیگ یک و دو و سه و چهار را هم راه انداختیم. آن قدر حرفه‌ای شده بودیم که یک روز فرمانده پادگان آمد و بعد از دیدن بازی بچه‌ها به من گفت: می‌توانید با ما مسابقه بدهید؟ گفتم: قربان بردن نگهبان‌های اردوگاه که کاری ندارد. گفت: نخیر از بیرون بازیکن می‌آوریم. بعد گفت: فقط حواس‌تان باشد که شما به عنوان تیم ملی ایران با ما بازی می‌کنید!
به شرطی قبول کردیم که اگر بردیم شکنجه‌مان نکنند! فرمانده قول داد و یک هفته مهلت گرفتیم تا خودمان را برای بازی آماده کنیم. عراقی‌ها آن‌قدر به بردشان اطمینان داشتند که به شکرانه این بازی به همه اسرا نوشابه و کیک دادند. بعضی از بچه‌ها بعد چند سال نوشابه می‌خوردند. فکر کنم معده‌مان هم از خوردن نوشابه تعجب کرده بود! به هر حال در یک هفته مهلتی که داشتیم محوطه اردوگاه را خط‌کشی کردیم و با چوب، دروازه درست کردیم و با رشته رشته کردن گونی‌های کنفی تور دوختیم.

گزارشگر شوخ و شنگ
روز مسابقه یکی از بچه‌ها که شوخ‌طبع بود گزارشگر ما شد. عراقی‌ها هم یک پیرمرد را به عنوان گزارشگر آورده بودند که حین بازی مرتب می‌گفت: هدف هدف هدف... گل گل گل.... لا لا لا... گزارشگر ما هم که بچه سبزوار بود، با لهجه شمالی او را مسخره می‌کرد و بچه‌ها را می‌خنداند. گاهی هم تکه‌هایی به صدام می‌انداخت که سریع ماست‌مالی‌اش می‌کرد.
بازی که شروع شد، در 15 دقیقه اول دو گل خوردیم. شرایط واقعاً بغرنج شده بود اما به همت بچه‌ها کم‌کم به بازی مسلط شدیم و اولین گل‌مان را زدیم. اسرا فریاد کشیدند و روحیه گرفتیم. هجوم آوردیم و یک گل دیگر زدیم. عراقی‌ها که روحیه‌شان را باخته بودند رو به بازی احساسی آوردند و توانستیم دو گل دیگر بزنیم. بازی 4 بر 2 به نفع تیم ایران پیش بود. اسرا آن‌قدر خوشحال شده بودند که بدون ترس از بعثی‌ها برای‌شان کری می‌خواندند. عراقی‌ها در آمار می‌گفتند واحد، اثنین، ثلاث، اربع... اسرا هم به همین شیوه و با لهجه آنها گل‌ها را می‌شمردند و یکصدا داد می‌زدند: واحد، اثنین، ثلاث، اربع...
در وقت استراحت بین دو نیمه یک تعداد اسیر پیرمرد داشتیم که در شرایط عادی یک دکمه به کسی نمی‌دادند اما آن روز کفش‌ها و لباس‌های‌شان را آوردند و به ما دادند و گفتند در نیمه دوم از آنها استفاده کنید. ناگفته نماند ما با عکس رادیولوژی کلیشه‌هایی درست کرده بودیم و روی زیرپیراهن‌های رکابی‌مان نام مقدس کشورمان را چاپ کرده بودیم. کتانی‌های کف تختی هم به پا داشتیم. آن طرف عراقی‌ها با لباس‌های متحدالشکل و کتانی‌های استوک‌دار مقابل‌مان بازی می‌کردند.

6تایی‌ها!
نیمه دوم که شروع شد، یک گل دیگر زدیم. روحیه برای تیم حریف نمانده بود. خصوصاً که اسرا داد می‌زدند خمسه خمسه هی! خمسه خمسه هی... فرمانده عراقی از شدت عصبانیت بلند شد و از کنار زمین به داور فحش داد. یکی از بازیکنان عراقی هم از حرصش تکل خشنی زد و داور که از اسرا بود با شجاعت اخراجش کرد. در لحظات آخر بازی کاشته‌ای برای ما گرفته شد که برادرِ سعید رجبی از فوتبالیست‌های قدیمی ‌کشورمان آن را به گل تبدیل کرد و 6-2 بازی را پیش افتادیم. بچه‌ها دور میدان داد می‌زدند: سته سته... یعنی شش تایی‌ها، شش تایی‌ها... تا بازی تمام شد عراقی‌ها هجوم آوردند برای زدن بچه‌ها. آمار اعلام کردند و طبق عادت روی زمین نشستیم و دست‌مان را روی سرمان گرفتیم. هر بار به آرامی ‌آمار می‌گرفتند اما این‌بار با لگد ما را می‌زدند و می‌شمردند: واحد (یک لگد)، اثنین (یک مشت)... از روز بعد عراقی‌ها اجازه ندادند تا یک ماه پای‌مان به توپ فوتبال بخورد. حتی دروازه‌های چوبی را خرد کردند و توپ‌هایی که ذخیره کرده بودیم را تکه تکه کردند اما هرگز نتوانستند از بار شکستی که توسط اسرا به آنها تحمیل شده بود کمر راست کنند.

منبع: روزنامه جوان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده