خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۹:۴۲
حاج آقا به صورتم نگاه می کرد و اشک می‌ریخت حاج خانم قضیه چیه که از من پنهان کردی هیچی حاج آقا موضوع مهمی نبود که پنهان کنم یک روز برای خرید به فروشگاه ۱۵ خرداد کبوتراهنگ نزدیک پایگاه رفتم اقلام مورد نیاز را خریدم دو عدد لامپ با آن که در منزل نیازی به آن نبود هم خریداری نمودم برای روز مبادا همین.

یک نفر از پرسنل پایگاه در نمازخانه اداری به پدر شهید مراجعه می‌کند و می‌گوید حاج آقا من فرزند شما را ندیدم اما از روی تصاویر شهید دیشب امیر آقا به خوابم آمد به من گفت به پدرم بگویید دو تا لامپ در خانه داریم که بی مصرف است لامپ ها را به حسینیه بدهند. حاج آقا می گوید اطلاعی ندارم اجازه دهید از منزل بپرسم حاج آقا وقتی این موضوع را برایم تعریف کرد اشک در چشمانم حلقه زد آخر امیر جان تو از کجا می دانستی قربانت بروم که روحت هم بیقرار کمک‌رسانی است.

حاج آقا به صورتم نگاه می کرد و اشک می‌ریخت حاج خانم قضیه چیه که از من پنهان کردی هیچی حاج آقا موضوع مهمی نبود که پنهان کنم یک روز برای خرید به فروشگاه ۱۵ خرداد کبوتراهنگ نزدیک پایگاه رفتم اقلام مورد نیاز را خریدم دو عدد لامپ با آن که در منزل نیازی به آن نبود هم خریداری نمودم برای روز مبادا همین.

در آن زمان منزلمان در پایگاه شهید نوژه بود. کارهای ساخت حسینیه رو به پایان بود اعضا هم درصدد رفع نقایص بودند که به زودی افتتاح شود پدر شهید از خرید لامپ و غیره خبر نداشت و آهی کشید و اشک‌هایش را پاک کرد و گفت الله اکبر حاج آقا وقتی لامپ ها را به مسئول حسینیه داد گفته بود اتفاقا حاج آقا دو تا لامپ کم داشتیم.

خانم حسینی مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده