ویژه روز شهید
هر وقت خبر شهادت فرزندانم را برایمان می آوردند اولین کار که من و پدر فرزندانم انجام می دادیم، وضو گرفته و دو رکعت نماز شکر به جا می آوردیم و از خداوند می خواستیم این هدیه را از ما قبول کند
به گزارش نوید شاهد گلستان: به مناسبت روز شهید، به سراغ مادر عزیز گلستانی می رویم که سه فرزند خود در راه اسلام و امنیت ما از دست داده است. 

مادری که وقتی برای اولین بار او را دیدم برخلاف تصور خود بر لبانش لبخند و در چهره او جز صبر و آرامش و بر زبانش جز شکر خدا چیزی ندیده و نشنیدم.

فاطمه مازندرانی؛ من درمصیبت شهیدانمان جز زیبایی چیزی ندیدیم.

 
با خوشرویی از ما استقبال کرد. وقت اذان مغرب بود، وقتی کنارم نشست  یک لحظه در چهره اش اظطراب و نگرانی موج زد. علت را جویا شدم با آرامش به من گفت: مادر جان وقت نماز است و من همیشه نمازم را به حاج آقا علی رضا «پدر شهیدان»، اقتدا می کنم. اگر اجازه بدهید بعد از نمازم مغرب گفتگویان را آغاز کنیم. دستانش را گرفتم  و گفتم: منتظر می مانم او رفت و بعد از مدت زمان کوتاهی برگشت.


فاطمه مازندرانی؛ من درمصیبت شهیدانمان جز زیبایی چیزی ندیدیم.
 
مادر جان از خودتان برایمان بگویید:

من فاطمه مازندرانی هستم. مادر شهیدان «نعمت الله، حجت الله و هادی» بهمنی نژاد. با آوردن نام شهیدانش برق خاصی از غرور در چشمانش دیده شد. هفت فرزند دارم دو دختر و پنج پسر که بعد از شهادت پسرانم دو دختر و دو پسر برایم مانده است.


شهید «نعمت الله»، را بیشتر برای معرفی  کنید: 

«نعمت الله»، متولد بیست و پنجم اردیبهشت 1344، در گرگان متولد شد. وقتی به جبهه رفت دانش آموز کلاس چهارم متوسطه بود به عنوان پاسدار وظیفه وارد جبهه شد.  


با توجه به این که «نعمت الله »،اولین فرزند شما بود که به جبهه می رفت، شما چطور راضی شدید که به جبهه برود:

تابستان سال 1360، بود مدارس تعطیل شده بودند، مدتی بود که «نعمت الله»، قصد رفتن به جبهه را داشت. رفت و چند ماهی را در مریوان خدمت کرد اما هنگام بازگشایی مدارس بازگشت. در مدرسه ثبت نام کرد و چند روزی هم به کلاس رفت، اما غیرت و مردانگی او بیشتر از سنش بود و دوباره قصد رفتن به جبهه در ذهنش زنده شد. 

وقتی از تصمیمش مطلع شدم خواستم منصرفش کنم و گفتم: تو باید الان درس بخوانی، الان وقت سربازی رفتن برادر بزرگترت است. بگذار ایشان بروند بعد شما به وقتش خواهی رفت. اما او اعتقاد داشت هر کس وظیفه ای دارد. در جوابم به من گفت: من می خواهم به وظیفه خود عمل کنم. من نتوانستم به او اجازه بدهم. 

«نعمت الله»، از عدم رضایت من ناراحت شد و مدتی به خانه نمی آمد و شب ها را در خانه اقوام به سر می برد. تا اینکه من راضی شدم. 

رفت و به اهواز اعزام شد. پس از مدتی در هفدهم فروردین در چزابه به شهادت رسید. بعد از شهادت، بدن ایشان را  پس از حدود پنجاه روز محاصره به عقب آوردند. 


دوران کودکی شهید به چه صورت گذشت؟

نعمت الله بسیار شوخ طبع و مهربان بود تمام  پول توجیبی اش را برای کمک به نیازمندان خرج می کرد. و به خانه آنها می برد. حتی گاهی پول خرجی خانه  را از من می گرفت و می گفت: ما، در منزل همه چیز داریم الان کسانی هستند که به کوچکترین کمک ما نیاز دارند.
 با هر کسی دوست نمی شد. در انتخاب دوستانش وسواس زیادی به خرج می داد. با توجه به رفتاری که داشت هر کسی که با او دوست می شد و اهل نماز و روزه نبود به همین راه هدایت می کرد.


فاطمه مازندرانی؛ من درمصیبت شهیدانمان جز زیبایی چیزی ندیدیم


بارزترین خصوصیات اخلاقی شهید چه بود؟

صداقت و صفای باطنی خاصی داشت. روی گشاده داشت و بسیار شوخ طبع بود. با کودکان بسیار مهربان و به بزرگترها احترام خاصی قائل بود. 


آیا تا به حال خوابی از شهید دیده اید؟

بعد از اینکه برای دومین و آخرین بار به جبهه رفته بود تعبیر یک رویا می توانست مرا از آینده خبردار کند. 

شبی در خواب دیدم یک خانم با لباس سفید بر تن نزد من آمد و دست مرا گرفت. مرا به یک باغ خیلی بزرگ برد. تا چشم کار می کرد پر از درخت های میوه بود. وسط باغ یک قصر زیبا وجود داشت. مرا با خود به درون قصر برد و تک تک اتاق ها را به من نشان داد. 

وقتی علت را جویا شدم در جواب به من گفت: این خانه و قصر برای تو است. آیا این را از ما می پذیری؟ رو به خانم لباس سفید کردم و گفتم: من پولی برای پرداخت این قصر و باغ ندارم. 

لبخندی به من زد و گفت: پول اینها قبلا پرداخت شده است. با تعجب گفتم: آیا حاج آقا پول این خانه را برای من خریده است. در جوابم گفت: این خانه را خودت برای خودت خریده ای مثل همین امارت به نام حاج آقا شده است. من فقط آمده ام جایگاه تان را به شما نشان بدهم.

در حالی که از امارت خارج می شدیم رو به من کرد و گفت: از این میوه ها کدام را می خواهی؟
گفتم من انار خیلی دوست دارم. ناگهان شاخه درخت انار به سوی من  دراز شد. و اناری در دستانم قرار گرفت. گفتم من این انار را برای فرزندانم می برم لبخندی بر لبانش نقش بست و گفت: این انار مال شما است و هر وقت بخواهی می توانی به این باغ بیایی. 

خانم سفید پوش قصد رفتن را داشت از او خواستم با من به منزلمان بیاید. ولی او قبول نکرد و به من گفت: من دوباره باز می گردم و بعد از این  بارها همدیگر را ملاقات خواهیم کرد. ناگهان  با صدای اذان از خواب بیدار شدم. فردای همان روز خبر شهادت پسرم نعمت الله را برایم آوردند.


نقش ارشادی شهید در برخورد با اعضای خانواده و دوستان و اقوام چگونه بود؟

همیشه در صحبت هایش به ما توصیه می کرد برای برپا بودن حکومت اسلامی کوتاهی نکنید و تا آخرین قطره خون از قرآن و اسلام حمایت کنید. در ضمن توصیه فراوانی به قرائت قرآن و برپایی نماز جماعت داشتند. 


شهید دوم را بیشتر برایمان معرفی کنید:

  شهید دوم من «حجت الله»، دوم آبان 1346، در گرگان متولد شد. او هم مانند دیگر برادرش دانش آموز چهارم متوسطه بود و از سوی بسیج وارد جبهه شد. یازدهم اسفند 1365، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. 


بارزترین خصوصات اخلاقی شهید چه بود؟

 شهید «حجت الله»، بسیار مهربان و دلسوز بود، آثار مظلومیت و مهربانی در چهره اش هویدا بود. همه نسبت به او علاقمند بودند و عاشق رفتار و خصوصیات اخلاقی او شده بودند او فردی ساده و بی آلایش و بدون از هر رنگ و ریایی بود. 

فاطمه مازندرانی؛ من درمصیبت شهیدانمان جز زیبایی چیزی ندیدیم


چگونه از خبر شهادت پسر دومتان با خبر شدید:

شب قبل از شهادت پسر دومم باز همان خانم سفید پوش را دیدم که به همراه حجت الله نزد من آمدند و مرا به یک جنگل پر از درخت بردند. در قسمتی از جنگ یک عمارت زیبا بود. مرا به داخل امارت بردند و با وسواس تمام، تمام قسمت های عمارت را به من نشان دادند. 

خانه بسیار زیبا بود. حجت الله نگاهی به من کرد و گفت: مادر جان این خانه من است، من آن را ساخته ام تنها یک ایرادی دارد! با تعجب به او نگاه کردم و گفتم مادر جان من تا به حال خانه ای به این زیبایی ندیده ام. ایراد این خانه چیست؟!

«حجت الله»، در سکوت نگاهی به بالا کرد و مرا نگاه کرد. در چشمان پسرم غم موج می زد. با نگرانی گفتم: مادر جان اگر باران بیاید خانه ات خراب می شود.

پسرم رو به من کرد و گفت: مادر جان اگر تو راضی باشی این خانه برای من سقف می شود. اول تو باید راضی باشی و بعد از شهادتم نگو جگرم سوخت تا خانه ام آباد و سقف دار شود. به یکباره فریاد زدم مادر جان من راضی ام. من دلم نمی آید این همه زحمتی که کشیده ای با یک باران از بین برود ناگهان حجت الله به سقف بالای سر خود نگاه کرد این بار در چشمانش برق شادی و بر لیانش لبخندی زیبا نقش بست.

خانه سقف دار شده بود. زن سفید پوش به من نزدیک شد و لبخندی از رضایت  به من زد و هر دو از من دور شدند و رفتند.

با استرس از خواب بیدار شدم. آرام و قرار نداشتم چند روزی بود از «حجت الله»، خبری نداشتم. نزدیکی های ظهر به طرف امامزاده عبدالله راهی شدم تا با شهید اولم «نعمت الله»، دردو دل کنم. 

نیمه های راه دامادم نزد من آمد و گفت: مادر جان کجا می روی؟ گفتم دلم گرفته دلواپس «حجت الله»، هستم می خواهم بروم با شهیدم دردو دل کنم تا کمی آرام بگیرم. در چشمان آقای جعفری غم موج می زد، به دلم آگاه شد حادثه ای رخ داده است. رو به من کرد و گفت: مادر جان بیا به خانه برگردیم مهمان داریم. 

نگاهی به او کردم و گفتم: خبر شهادت حجت الله را برایم آورده اند؟

این بار اشک از چشمانش جاری شد سرش را به پایین انداخت و به آرامی گفت: بله مادر جان. 

یاد خواب دیشبم افتادم که پسرم از من خواسته بود محکم و با اقتدار باشم. 

رو به دامادم کردم و گفتم: مادر جان سرت را بالا بگیر. چرا میخواهی ما را دشمن شاد کنی؟ 

با اقتدار به سوی خانه قدم بر می داشتم. منزل بسیار شلوغ بود درونم طوفانی بود و ظاهرم آرامشی به وسعت زلالی دریا. این ما بودیم که دیگران را دلداری می دادیم. 

فاطمه مازندرانی؛ من درمصیبت شهیدانمان جز زیبایی چیزی ندیدیم

با توجه به این که پسر اول شما در سن پایین شهید شدند چطور راضی شدید تا فرزند سومتان به جبهه بروند:

من از اینکه فرزندانم به جبهه می رفتند، بسیار خوشحال بودم. زمان جنگ صحبت این حرف ها نبود. به خاطر فرمایش امام که گفته بودند؛ هر کس می تواند برای کمک به رزمندگان به دفاع از مملکت برود به همین دلیل جان و مال و فرزند برای هیچ کس ارزش نداشت.

به خاطرم هست یک بار که برای تشییع جنازه یکی از شهدا به امامزاده عبدالله رفته بودم، دیدم قبرکن، مشغول کندن قبری  کنار نعمت است. بالای سر او رفتم و گفتم این قبر را برای چه کسی آماده می کنید؟  از درون قبر سرش را بالا آورد، نگاهی به من کرد و گفت: برای همین شهید که الان تشییع می کنید. 

با ناراحتی به او گفتم: دست نگه دار! پسر دوم من جبهه است امروز و فردا خبر شهادتش را برای من می اورند  و باید اینجا کنار برادرش خاک شود. مرد، دست از کار کشید بیلش را در خاک فرو کرد و نگاهی به من کرد و گفت: اسم تو را نمی شود مادر گذاشت. تو با چه دلی حاضر می شوی این حرف را بزنی!

در جواب به او گفتم: من تمام هستی ام را فدای اسلام و قرآن می کنم. همانطور هم شد دو روز بعد خبر شهادت پسر دومم را آوردند و کنار نعمت الله به خاک سپرده شد. 



آیا در تمام این سال ها از اینکه پسرانتان به جبهه رفته اند و شهید شده اند پشیمان شده اید؟

من در مصیبت شهیدانم جز زیبایی چیزی ندیدم. این راهی بود که فرزندام با دید باز انتخاب کرده بودند و ما همیشه آنها را حمایت می کردیم. پسرانم روزها درس می خواندند و شب ها برای پاسداری و حفاظت شهر تلاش می کردند.  


از شهید هادی بهمن نژاد بیشتر برایمان بگویید:

«هادی»، بیست و ششم آذر 1349، در گرگان متولد شد. دانش آموز دوم متوسطه بود از طریق بسیج در تاریخ بیست و پنجم تیر 1366، در روستای «مجن شاهرود»، هنگام آموزش نظامی به شهادت رسید.

«هادی »، و من مثل دو تا رفیق بودیم رابطه خوب و صمیمی با هم داشتیم. او بسیار با محبت و شوخ طبع بود. بسیار درس خوان بود. 

به نماز جماعت بسیار علاقه داشت او یک بسیجی ورزشکار بود. به خاطر روح بلندش رابطه بسیار خوبی با همسن و سال های خود داشت غالبا از این رابطه به نحو احسنت برای تشویق جوانان به نماز جماعت و شرکت در مراسم ادعیه و کارهای خیر استفاده می کرد.


از روزهای قبل از شهادت شهید چیزی به خاطر دارید:

 چند روز قبل از اعزام به دوره آموزشی، گویی شهادت بر او الهام شده باشد عکس جدیدی گرفت. چون تحویل گرفتن عکس ها را نداشت به من گفت: حتما عکس ها را زود تحویل بگیرید چون بعد از شهادتم عکس ها لازمتان می شود. 

 
خاطره ای از دوران کودکی شهید برای ما بازگو کنید:

یک بار من در آشپزخانه مشغول آشپزی بودم که هادی از مدرسه بازگشت و از پشت مرا بغل کرد و مرا بوسید. به او گفتم چرا اینطوری می کنی؟ خوبه چند ساعت از من دور بودی! در جواب به من گفت: مادر جان شما نمی دانی من چقدر شما را دوست دارم. 

همین چند ساعتی را که در مدرسه می گذرانم برایم چند سال می گذرد و من شدیدا دلتنگ شما می شوم  و دوباره مرا در آغوش گرفت و بوسید. من آن لحظه را هیچ وقت فراموش نمی کنم. 

من آن زمان هر وقت از تشیع جنازه یک شهید بازمی گشتم رو به من می کرد و می گفت: مادر جان برایم دعا کن تا من هم شهید شوم. شهادت تنها آرزوی من است. 

من با ناراحتی به او می گفتم مگر همه باید شهید شوند شما برای اسلام و آبادانی این مملکت تلاش کنید و به بازسازی آن بکوشید. و او در جواب به من می گفت: مادر جان دعا کن فقط شهادت قسمت من شود. 

خدا بعد از من به شما پسری می دهد اسم او را مهدی بگذارید. انگار می دانست فرزند بعدی من که بعد از ده سال به دنیا می آید پسر است.


نحوه شهادت هادی به چه صورت بود:

پسرم در زمان آموزشی زمانی که مشغول خواندن دعا بود همدوره اش مشغول تمیز کردن اسلحه خود بود که از پشت مورد اصابت گلوله قرار می گیرد. و یک تیر به قلبش اصابت می کند. و در جا به شهادت می رسد. 

روزی که برای دادگاهی همدوره ای پسرم در دادگاه حاضر شدم. همانجا رضایت دادیم وقتی به خانه بازگشتم از ناراحتی به یک پشتی تکیه دادم یک لحظه به عالم رویا رفتم در خواب دیدم هادی آمد و مرا در آغوش گرفت و مرا بوسید

 به او گفتم پسرم اینجا چه کار می کنی؟ گفت: مادر جان من آمده ام از شما تشکر و قدر دانی کنم شما با این کارتان هم خدا و هم مرا و هم بنده خدا را راضی کردید. من با این کار شما بسیار سربلند شدم. 

فاطمه مازندرانی؛ من درمصیبت شهیدانمان جز زیبایی چیزی ندیدیم

آیا شهید به خواب شما آمده است؟

شب قبل از شهادت هادی، خواب دیدم به کربلا رفته ام. و در حال زیارت ضریح امام حسین «ع» هستم. در حال زیارت بودم و فریاد می زدم یا امام حسین داد مرا از صدام بگیر و انتقام خون دو پسر شهیدم را بگیر. 

ناگهان از داخل ضریح صدایی بیرون آمد و گفت: این راه ادامه دارد و هنوز مصلحت نیست که کاری انجام شود. همان لحظه از داخل ضریح دو جوان بیرون آمدند یکی پیشانی بند قرمز و دیگری پیشانی بند سبز به سر داشتند. 

با دقت نگاهی به آنها کردم. یکی «حجت الله»، و دیگری «نعمت الله»، پسران شهیدم بودند. که به من لبخند می زدند در حال بازگشت به داخل ضریح بودند که دیدم پسر کوچکم هادی هم به آنها ملحق شد و هر سه لبخند زنان از من دور شدند. 

من به گوشه ضریح امام رفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم همان لحظه با صدای اذان از خواب بیدار شدم. ظهر همان روز خبر شهادت هادی را هم برایم آوردند. 


نظر شما به عنوان مادر سه شهید در رابطه با شهادت شهیدان چیست؟

من از اینکه فرزندانم شهید شده است هیچ ناراحت نیستم و حتی خوشحال هم هستم که فرزندانم را فدای اسلام و انقلاب کرده ام من اگر ده فرزند دیگر هم داشتم همه آنها را فدای اسلام عزیزم می کردم...


وقتی خبر شهادت فرزندانتان را به شما میدادند چه احساسی داشتید:

هروقت خبر شهادت فرزندانم را برایمان می آوردند اولین کار که من و پدر فرزندانم انجام می دادیم، وضو گرفته و دو رکعت نماز شکر به جا می آوردیم و از خداوند می خواستیم این هدیه را از ما قبول کند. 


  کلام آخر:

ما برای آبیاری ریشه گرفتن نهال انقلاب خون های زیادی را اهدا کردیم. از همه مسولین تقاضا دارام  قدر این جوانان را بدانند. من مطمعن هستم جوان های امروزی اگر لازم باشد راه گذشتگان را ادامه خواهند داد. 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده