می‌گفت: مانع رفتن من نشوید، من راهم را پیدا کردم، من خودم را در جبهه‌ها پیدا کردم. اما باز هم پدرم متقاعد نشد. گفت: استخاره باز کنید... ادامه این خاطره از خواهر شهید «قدرت‌الله زرآبادی‌پور» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
استخاره باز کردیم خوب آمد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید قدرت‌الله زرآبادی‌پور، دوم فروردین ۱۳۴۲ در روستای کامان از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش امان‌الله، فروشنده بود و مادرش آئینه‌خاتون نام داشت، تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. این شهید بزرگوار از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور یافت، دهم اردیبهشت ۱۳۶۵ در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش قرار دارد.
حسنی زرآبادی‌پور خواهر شهید قدرت‌الله زرآبادی‌پور:
او تنها پسر خانواده ما بود، هرگاه که می‌خواست به جبهه برود خانواده با او مخالفت می‌کردند، در آخرین اعزامش که باز هم با مخالفت خانواده روبرو شد می‌گفت: مانع رفتن من نشوید، من راهم را پیدا کردم، من خودم را در جبهه‌ها پیدا کردم.
اما باز هم پدرم متقاعد نشد. گفت: استخاره باز کنید، اگر خوب بود من می‌روم، بد آمد نمی‌روم. استخاره باز کردیم خوب آمد و دیگر دلیلی برای مخالفت نبود، همه دورش جمع شدیم تا اورا بدرقه‌ کنیم، در حال رفتن تا به آخر کوچه برسد مرتب برمی‌گشت، پشتش را نگاه می‌کرد و خدا حافظی می‌کرد.
ما دیگر مطمئن شده بودیم که این آخرین دیدار ما با اوست، دلمان می‌خواست که باز او را ببینیم، به خاطر همین بدون اطلاعش به محل اعزامش، سپاه رفتیم، او هیچوقت دوست نداشت که برای بدرقه‌اش به آنجا برویم، بنابراین همین که ما را دید ناراحت شد و گفت: چرا آمده‌اید؟ کمی آنجا بودیم سپس برای بدرقه‌اش تا جلوی اتوبوس رفتیم، خواهر بزرگم پیشانی‌اش را بوسید و او سوار اتوبوس شد و از داخل اتوبوس با ما خداخافظی کرد.
خوش به سعادتش!
وی در خاطره دیگر می‌گوید: یک شب بی‌خواب شده بودم، ساعت از نیمه شب گذشته بود. صدای خفیفی به گوشم رسید که تا به حال نشنیده بودم، حساس شدم، به دنبال صدا رفتم، دیدم قدرت‌الله چراغ نفتی کوچکی را روشن کرده و در زیر شعله کم آن مشغول خواندن قرآن و پس از آن نماز شب و دعا و غیره است.
این ماجرا تا سپیده دم صبح ادامه داشت، او پس از اقامه نماز صبح، لباسهایش را پوشیده و به سر کار رفت، این ماجرا تقریباً هر شب ادامه داشت و من با شنیدن صدای قرآن، دعا و نماز برادرم آرامش خاصی می‌گرفتم.
 مدتی از این جریان گذشت تا اینکه یک روز بحث بر سر نماز بود و ایشان داشت در خصوص نماز صحبت می‌کرد که من نام یکی از بستگان را بردم و گفتم: راستی شنیده‌ام فلانی نماز شب‌اش ترک نمی‌شود. و او بلافاصله گفت: خوش به حالش و خوش به سعادتش، ما که سعادت نداریم! و من دیگر هیچ نگفتم.
منبع: کتاب خوشه سرخ(آشنایی با شهدای جهاد کشاورزی استان قزوین)
مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده