يکشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۲۳
خواهر شهید "حمیدرضا زمان زاده" بیان می کند: «برای بدرقه برادرم داخل حیاط خانه بودیم نگاهش کردم تمام‌صورتش یک پارچه نور شده بود، شاید باور نکنید، زیباتر از همیشه مثل پرنده‌ای که می‌خواهد پرواز کند.»
«حمید» تمام‌صورتش یک پارچه نور شده بود

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، شهید «حمیدرضا زمان زاده» چهاردهم تیر ماه 1350 در شهرستان شهریار دیده به جهان گشود. ایشان دانش آموز دوره متوسطه بود که به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر در سی ام مرداد ماه 1367 در مهرانشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.  مزار وی گلزار شهدای امامزاده اسماعیل(ع) به خاک سپرده شد.

روایتی از خواهر شهید

سوم مردادماه مصادف با عید قربان بود. نماز صبح را که خواندیم، حمید آماده رفتن شد، وسایلش را برداشت و ما هم آماده شدیم تا برای بدرقه پای ماشین برویم قرارشان جلوی مسجد جامع بود. تا متوجه شد داریم حاضر می‌شویم گفت: کجا؟! من جلوی خانواده شهدا و دوستانم خجالت می‌کشم.

جنگ تمام‌شده و من برای اولین بار است که به جبهه می روم. از ما خواهش کرد که برای بدرقه نرویم. ما هم قبول کردیم. مادر و مادربزرگم او را از زیر قرآن رد کرده و پشت سرش آب بپاشیدند. بغض گلویشان را گرفته بود اما پدرم به بهانه نانوایی از خانه بیرون رفت.

حمید تمام‌صورتش یک پارچه نور شده بود. شاید باور نکنید، زیباتر از همیشه مثل پرنده‌ای که می‌خواهد پرواز کند، به‌طرف در حیاط می‌رفت. نگاهم را به نگاهش دوخته بودم. نمی‌توانستم یک لحظه هم از چشمان زیبایش چشم بردارم.

یک حس عجیبی به من می‌گفت: آخرین باری است که حمید را می‌بینم. تا جلوی در حیاط پشت سرش رفتم. جلوی در که رسید همدیگر را در آغوش گرفتیم و هر دو برای دقایقی گریه کردیم. نمی‌توانستم از هم دل بکنیم. نه حمید می‌توانست از در خارج شود و نه من می‌توانستم به منزل برگردم.

دقایقی گذشت، دو مرتبه سفارش پدر و مادرمرا کرد و خداحافظی کرده و رفت. از جلو در منزلمان تکان نخوردم. چون خواهش کرده بود؛ ولی تا جایی که از کوچه به سمت مسجد دور می‌زد با نگاهم قد و قامتش را دنبال کردم. وقتی به سمت خیابان دور زد، دیگر از نگاهم پنهان شد.

حال خیلی بدی داشتم پیش مادر و مادربزرگم برگشتم هر دوی آن‌ها گریه کرده بودند. آرامشان کردم. پدر به بهانه‌ی بردن نان برای بچه‌های جبهه، طاقت نیاورده بود و به بدرقه فرزند رفته بود. بعد از رفتن بچه‌ها تقریباً وقت صبحانه بود که به منزل برگشت. بعد از سلام اولین جمله‌ای که گفت این بود: «مریم! حمید رفت ولی دیگر برنمی گردد!»

گفتم: «باباجان! این چه حرفیه؟! خدا نکند.» مطمئن باش جنگ خیلی زود تمام می‌شود و همه برمی‌گردند. پدرم گفت: «موقع خداحافظی وقتی به صورتش نگاه کردم، چشمانش به من گفت که دیگر برگشتی در کار نیست!» مادرم هم گفت: «امروز عید قربان است. امروز خیلی از هاجرهای ایران اسماعیل شان را به قربانگاه فرستادند.» نمی‌دانم چرا این حرف‌ها به زبان این پدر و مادر جاری می‌شد.

انگار یک طوری به همه‌ی ما الهام شده بود که این اولین و آخرین بار جبهه رفتن است. سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم مادربزرگم با شنیدن این حرف‌ها گریه کرد و گفت: «اگر یک تار مو از سر حمید کم شود من یک آه می کشم و می میرم.»

هر سه نفرشان را آرام کردم. با خنده و شوخی سعی کردم فضا را عوض کنم. گفتم: «بعد از هشت سال جنگ، تازه یک رزمنده به جبهه فرستادید چه خبرتونه؟!» خلاصه آن روز گذشت ولی ته دلم چیز دیگری می‌گفت. چاره‌ای جز صبر و دعا برای رزمندگان و پیروزی آن‌ها نبود.

منبع: کتاب "حمیدرضا" عاشقانه‌ های خواهر شهید زمان زاده

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده