گفت و گو با جانباز 65 درصد البرزی:
نوید شاهد البرز - در آستانه روز شهید جانباز "احمد سرتیپی" در گفتگویی بیان کرد: شهدا رفیق من بودند که رفتند و من از دسته پرستوها جا ماندم.

رفیقی که از دسته پرستوها جا ماند

به گزارش نوید شاهد البرز: هنوز هم پر پرواز داری که عزم دفاع از حرم کرده‌ای تا شهید نشوی، کوتاه نمی آیی!

در آستانه "روز شهید" با جانباز 65 درصد و برادر دو شهید گفت‎گویی داشتیم که ماحصل آن تقدیم مخاطبان می‌شود.

*   نوید شاهد البرز: حاج‌آقا لطفا خودتان را برای مخاطبان نوید شاهد معرفی کنید؟
جانباز: "احمد سرتیپی" هستم، متولد اول مهرماه 1348 ساکن کمال ‌شهر کرج و جانباز 65 درصد که از ناحیه دو پا به درجه جانبازی رسیدم و جانباز شیمیایی نیز هستم.


* نوید شاهد البرز: شما اصالتا اهل کجا هستید؟
جانباز: ما اهل تویسرکان از توابع استان همدان هستیم. نام روستای ما آرزواج است. زادگاه من هم آنجاست. از دوره نوجوانی با خانواده به تهران عزیمت کردیم. 

*نوید شاهد البرز: از دوران کودکیتان تعریف کنید؟
جانباز: ما دوران ابتدایی را در روستا درس خواندیم چون پدرمان در تهران سر کار بود، ما در روستا هم درس می خواندیم و هم کشاورزی می کردیم.


*نوید شاهد البرز: تا چه مقطعی درس خواندید؟
جانباز: من ابتدایی را در روستا خواندم، به کرج که آمدیم با برادرم در کارگاه موزائیک سازی کار می کردیم. بعد از مدتی کارگاه را ترک کردم و دنبال شغل برقکاری که اخوی بزرگ‌تر مشغول بود، رفتم تا اینکه جنگ شروع شد. سال 63 برای اعزام به جبهه به حوزه 13 رفتم. گفتند: شما نمی‌توانید به جبهه بروید، سنتان کم است و رضایت پدر را ندارید. سرانجام با تلاس و اصرار خودم و با کمک آقای عطایی و آقای دمیرچی به جبهه اعزام شدم. آذرماه سال 63 برای مدت 45 روز آموزش دیدم و بعد به کردستان اعزام شدم. آن زمان هم اعزام  در کرج از میدان طالقانی شمالی بود.


رفیقی که از دسته پرستوها جا ماند

*نوید شاهد البرز: روی هم رفته چند وقت جبهه بودید؟
جانباز: در طول هشت سال دفاع مقدس در حدود 33 یا 34 ماه  در مقطع‎های مختلف جبهه بودم. یکسال جبهه غرب بودم. بعد هم به قسمت ‌های دیگر منطقه جنگی انتقالی گرفتم.


*نوید شاهد البرز: جوانتر که بودید، اوقات فراغت خود را چگونه می‌گذراندید؟
جانباز: معمولا خانواده هایی که از طبقه متوسط بودند، دنبال کار و تلاش برای امرار معاش بودند و اوقات فراغتشان هم به همین‌گونه سپری می شد.


*نوید شاهد البرز: شما برادر دو شهید هستید، آنها چگونه به شهادت رسیدند؟  
جانباز: بله، دو برادرم به شهادت رسیده ‎اند. برادرم ناصر 21 تیرماه سال 80 بر اثر عارضه شیمیایی در یکی از بیمارستان های مشهد به شهادت رسید. او جانباز شهید است. برادر دیگرم منصور هم در دوران انقلاب شهید شد که قطعه 24 بهشت زهرا به خاک سپرده شده است.


*نوید شاهد البرز: برادرتان که شهید انقلاب هستند چگونه شهید شدند؟
جانباز: برادرم منصور سرباز بود، در بحبوحه انقلاب با فرمان امام از سربازی فرار کرد. آن زمان گروهی با نام "مجاهدین انقلاب" معروف بودند که علیه رژیم وقت مبارزه می‌کردند. یک گروه هم در مدرسه عالی شهید مطهری بود که منصور با آنها فعالیت می‌کرد. او هم آموزش و هم تظاهرات را سازماندهی می‌کرد. در یکی از تظاهرات‌های میدان شهدا تهران گارد نظامی از پشت یک تیر به ‌او شلیک می کند و او را به شهادت می‌رسانند. 15، 16 روز مفقود بود که به ما خبر دادند به شهادت رسیده است و در قطعه 24 بهشت زهرا او را به خاک سپردند. روی سنگش نوشته است: "سرباز منصور سرتیپی".

*نوید شاهد البرز؛ وقتی به جبهه اعزام شدید، متاهل بودید؟
 خیر، من مجرد بودم. در حال ساختمان‌سازی بودیم که تصمیم گرفتم به جبهه بروم. مادرم مخالف بود چون برادر بزرگم در جبهه بود. من علی رغم مخالفت مادرم از روی در پریدم و به جبهه رفتم. البته خدا قسمت کرد!
*نوید شاهد البرز: در دوران انقلاب و مبارزات شما چه می‌کردید؟
جانباز: در بحبوحه انقلاب من روستا بودم. به‌خاطر دارم؛ مردم اطراف امامزاده ای که آنجاست، جمع می‌شدند و شعار می دادند.

*نوید شاهد البرز: چه شد وارد فضای انقلاب و بسیج شدید؟
جانباز: من بحث انقلاب و انقلابی بودن را از برادرم منصور آموختم. او انسان بسیار وارسته‌ و آگاهی بود. آن زمان که مردم تحصیلات بالایی نداشتند او در تهران درس خوانده بود و دیپلم گرفته بود.
بعد از شهادت برادرم، همه ما را به عنوان خانواده شهید می شناختند. خانواده ما یعنی هم پدر و هم مادر مذهبی بودند. امام را زیاد دوست داشتند. همان زمان اوایل انقلاب فکر می‌کنم در تویسرکان عکس امام را خریده بودیم و روی دیوار زده بودیم. عکس آیت‌الله مشکینی را روی دیوار زده بودیم.


*نوید شاهد البرز؛ تحصیلاتتان چقدر است و چگونه ادامه دادید؟
جانباز: درسم را تا پنجم دبستان خواندم و بعد ترک تحصیل کردم، ولی بعد از جانبازی درس را ادامه دادم و دیپلم گرفتم.


*نوید شاهد البرز: ارتباط شما با شهدا چگونه بود؟
جانباز: با شهدا دوست بودم. تقریبا همه دوستان من شهید شدند. نوجوانی ما افرادی چون عباس سرتیپی، علی سرتیپی که بیت المقدس 2 شهید شدند از دوستان دوران نوجوانی من بودند.
از فامیل‌های نزدیک ما شش هفت نفر شهید شدند که از دوستان من بودند. رفقایم همه شهید شدند و رفتند. من از دسته پرستوها جا مانده ‎ام.


*نوید شاهد البرز: در جنگ با کدام فرماندهان بودید؟
جانباز: "حاج‌علی فضلی" که همشهریمان هم بود و با هم ارتباط داشتیم. حاج ‎عباس قهرودی که فرمانده گردان ما بود. الان سردار بازنشسته هستند. شهید محمدرضا کراز. آقای کیان‎پور، آقای قریشی و...


*نوید شاهد البرز: در جبهه چه سمتی داشتید؟
جانباز: در جبهه، کردستان که بودیم سه چهار تا پایگاهی به نام مقر بود. یک مقر با نام میرله بود. من در مخابرات بی‌سیم‌چی بودم بعد در پایگاه فرمانده مقر شدم. من بعد از مدتی یک اعزام دیگر از کردستان به سقز رفتم. یک پایگاه بود به نام "شیخ پر"، آنجا هم جانشین پایگاه بودم. سه، چهار ماه آنجا بودم، دوباره به کرج برگشتیم و اعزام انفرادی برای لشکر 10، گردان زهیر که شهید حاج داوود حیدری فرمانده گردان بود. گردان بازسازی شده بود که ما را به گردان قاسم فرستادند. سردار قاسمی فرمانده گردانمان بود. آنجا آموزش ادوات دیدیم. جانشین ادوات شدیم، دیگر در ادوات بودیم این مدت 18 یا 19 ماه را در ادوات بودیم که والفجر 8 را شرکت داشتیم، کربلای 4، کربلای 5، کربلای 2، کربلای 1 مستقیم حضور داشتم.


*نوید شاهد البرز: از خاطرات جبهه برای ما بفرمایید؟
جانباز: جبهه که همه اش خاطره هست! ولی جلوی بندر خرمشهر دیوار مرزی بین ما و عراق بود، دیوار خاکی بود که با گِل درست کرده بود، آنجا نشسته بودیم، شهید پیرویسی هم بود. من آنجا آرپی جی زن بودم. شهید عباس بختیاری بچه شهریار بود. او هم کمک آرپی‎چی من بود. آنجا نشسته بودیم و کوله پشتی یکی از بچه ها را باز کرده بودیم. یک خوراکی از کوله اش برداشتم و خوردم. گفتم تبرک است. آقای پیرویسی به من گفت که تو خیال می‌کنی که دیگر شهید شدی! گفتم: خیالتون راحت باشه.. من لُر هستم. شما دو تا را اینجا جا می گذارم. از شانس بسیار بد من، این بنده خداها هر دو آنجا شهید شدند که پیکر شهید پیرویسی را به عقب آوردیم و پیکر شهید بختیاری ماند که فکر می کنم دو سه سال پیش پیکرش را برگرداندند..
بعد خاطره بسیار جالبی از آنجا دارم، یک فرمانده گروهانی داشتیم که از بچه های سپاه کرج بود و قد بلندی داشت. تیر خورده بود به پهلویش و از پهلوی دیگرش درآمده بود. دستش را گرفته بود و فشار می داد. می‌گفت: به بچه ها نگویید که من مجروح شدم. حالا فامیلی اش در ذهنم نیست همان جا هم شهید شد. بنده خدا! این خاطره ای بود که همیشه در ذهنم هست. من راهیان نور زیاد می‌روم، همیشه روبه روی بندر خرمشهر که می‌روم، وقتی چشمم می افتد، یاد این خاطره می‌افتم.


*نوید شاهد البرز: بدترین خاطره ای که از جنگ دارید؟
جانباز: بدترین خاطره این بود که ما برای شناسایی رفته بودیم. یکی از دوستانمان اشتباه کرد گونی را که آتش گرفته بود با آب خاموش کرد. فاصله مان حدود 25 یا 26 متر بود. چهار پنج نفر بودیم که برای شناسایی رفته بودیم. عراقی ها ما را دیدند. با خمپاره 60 و نارنجک ما را زدند. چهار نفرمان آنجا شدید مجروح شدیم و هم از دوستان شهید شدند.
بحث ترکش بود که عراقی ها زده بودند و از شلمچه مقداری جلو آمده بودند، بعد ما هم قرار بود که مرخصی بیاییم؛ ولی خب گردان فراخوان زد و به منطقه برگشتیم.

من با خمپاره 60. هر دو تا پا و کمرم و پشتم را گرفت.
لحظه ای که مجروح شدم، یادم هست به هوا پرتاب شدم؛ یعنی در باتلاقی که آنجا بود و گِل مانند بود، به پشت افتادم توی باتلاق توی ذهنم هست، ولی بعدش را نمی دانم. بی‌هوش شدم ولی در والفجر 8 هم شیمیایی شده بودم. قبل از آن در فاو مجروح شده بودم.
بهمن سال 64 بود اگر اشتباه نکنم.
من بی‌هوش شدم و یک موقعی به هوش آمدم که در بیمارستان صحرایی امام حسین(ع) بودم که گفتند احتمال قطع نخاع هست؛ ترکش به پا و پشتم خورده بود. در بیمارستان امام حسین (ع) چیزی در حدود 24 ساعت بعد متوجه شدم.
پا داشتم. پای من در حین عمل گاز اشتباه گذاشته بودند، بعد از 14 یا 15 ماه در بیمارستان پارس که بودم، عفونتش شدید بود و سیاه شد. حتی تصمیم داشتند که از ته ران قطع کنند که من رضایت ندادم.
 
نوید شاهد البرز: وقتی برای اولین بار گفتند که پای شما می خواهد قطع بشه، چه حالی داشتید؟
جانباز: من روحیه ام خیلی بالا بود. وقتی در آسانسور من را به اتاق عمل می بردند پرستارهایی که دور من بودند، گفتم: فاتحه الصلوات! آنقدر گریه کرد بنده خدا! من حقیقتاً با وجود جانبازی در اکثر راهپیمایی ها و برنامه استخر فعال هستم. و پایم زیاد جلوگیری از فعالیتم نکرده‌ است.

نوید شاهد البرز: بعدش دیگه جبهه نرفتید؟
جانباز: بعد از مجروحیت یک بار دیگر به جبهه رفتم؛ ولی به حساب دیگر چون بیمارستان هم خیلی طولانی شد، اوایل مرصاد رفتیم و بعد از مرصاد هم جنگ تمام شد.


*نوید شاهد البرز: وقتی به شما گفتند که جنگ تمام شده، چه حالی داشتید؟
جانباز: وقتی که گفتند جنگ تمام شده، من با آقای سعید براتی و آقای مرتضی عاشوری در استخر حسین آباد بودیم، ساعت 2 بعداظهر بود که اخبار اعلام کرد! بعد یکی از بچه ها به شوخی گفت: خاویار بادمجون کار خودش را کرد آخر! واقعاً ناراحت شدیم. تصمیم به اعزام داشتیم. وقتی هم که هفت صبح خبر فوت امام را دادند، بسیار ناراحت شدم! حتی اون روز هم با عصا راه می رفتم.
نوید شاهد البرز: چه چیزی شما را به سمت جبهه برد؟ یک شور جوانی بود یا چیز دیگری بود...؟
جانباز: ببین! اون زمانی که بحث جبهه و جنگ بود، یکی اینکه حسّ برای نجات وطن، بعد موقعیت جوری بود که می طلبید! شما در مجلسی شادی که هستی، نمی توانی غمگین باشی، نزد دیگران انگشت نما میشوی! بحث جنگ هم خُب بالاخره حفاظت از مرزها، حفاظت از کشور، زن و بچه ها و ناموس بود. اینها چیزهایی بود که من به جرأت می گویم خیلی کارهای واجب تری اینجا داشتم ولی اهمیت نمی دادیم. یک روز یادم هست که پدرم با برادرام صحبت کرده بود که احمد جبهه نرود. از حصارک با عمویم تا 45 متری پیاده رفتیم، آنقدر به من گفت که بسه دیگه، دنبال زندگی ات باش. توی 45 متری ناخودآگاه به عموم گفتم که فکر می کنم که دو سه روز دیگر عملیات شروع می شود و من باید بروم. یعنی ناخودآگاه گفتم، نه اینکه خدای ناکرده بخواهم حالش را بگیرم...!


*نوید شاهد البرز: از وضعیت جامعه راضی هستید؟
جانباز: جامعه شکر خدا، امنیت که هست به برکت خون شهدایی که همرزم ما بودند و شهدای مدافع حرم؛ ولی مسئولان بحث سیستم اجتماعی را بیشتر مدنظر قرار بدهند و به فکر باشند. مسئولان به برکت خون شهداست که مسئول شده اند. به برکت خون شهداست که این کشور آرامش دارد. آقای استاندار، آقای فرماندار، آقای فرمانده سپاه و ... حالا من نوعی که کارمند جزئی هستم و دیگران، باید حواسمان را بیشتر جمع کنیم. متأسفانه در بعضی زمینه ها خیلی کم کار شده است. مخصوصاً در بحث فرهنگ کم کاری شده است! الان جنگ ما شاید از جنگ هشت ساله سخت تر باشد! آن موقع جنگ روبه رو بود؛ ولی امروز جبهه را آوردند خونه ما و داریم نگاه می کنیم! الان همین فیلم هایی که ماهواره پخش می کند و تولیدات کشورهای دیگر است، کشورهای دیگر حق نگاه کردن ندارند؛ اما ما اینجا می نشینیم و به خوبی نگاه می کنیم. البته ما که می‎گویم منظورم جامعه است!


*نوید شاهد البرز: از خودتان راضی هستید؟
بله! خدا را شکر!
*نوید شاهد البرز: اگر به آن دوران برگردید دوباره به جبهه می‌روید؟  
جانباز: صد درصد. من همین الان هم در تلاشم که به سوریه بروم!. به سردار محمدی هم سپردم. از خداوند هم می‌خواهم که عزّتی به ما بدهد که در بستر نمی‌ریم؛ بلکه در شهادت بمیریم؛ چون نعمت شهادت، نعمتی است که می گویند: «شهید همیشه زنده است»!
*نوید شاهد البرز: شما و همسالانتان چقدر شبیه جوان های امروزی بودید؟ جوان های امروزی چقدر شبیه شما هستند؟
جانباز: من بارها با بعضی از جوان ها که برخورد می کنم، جوان های امروز به مراتب بهتر از جوان های دوران ما هستند؛ ولی باید روی این جوان ها کار شود چون آن زمان اطلاع رسانی در کار نبود.
*نوید شاهد البرز: روی شما هم کار شد؟
جانباز: روی ما یک پدر معنوی بود مثل امام خمینی(ره)!
در حال حاضر هم حضرت آقا هستند اما رسانه ها زیاد شده و تهاجم فرهنگی با همه قدرت وارد میدان شده است. یک زمانی در خانه یک رادیوضبط داشتیم آن هم با اجازه بابام روشن می‌کردیم یا خاموش می کردیم و حتی در دهه اول محرم حق روشن کردن نداشتیم؛ ولی الان در چهاردیواری خانه چندین شبکه ماهواره ای است روی جوان‌های ما کار می‌کند و ما در جنگ نرم به سر می‌بریم.
*نوید شاهد البرز:  در پایان اگر خاطره یا صحبت خاصی دارید، بفرمایید؟
جانباز: ما آنچه وظیفه بوده انجام دادیم. اخوی هم که در وهله اول به خاطر اسلام و مسلمین رفت اما جانبازان و شهدا و مخصوصاً رزمندگان واقعاً خیلی در حقشان بی مهری می‌شود!

 

گفت و گو از اباذری

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده