نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: مش عباد برایم دست تکان داد و گفت: چه عجب! آقا راه گم کردی؟ اینجا آبادانه، امیدیه نیس. دستم را سایه بان چشمم کردم. چرا رفتی اون بالا؟ بیا پایین ببینمت سیاه سوخته. دست تکان داد و مجسمه ی شاه را نشانم داد. جذبه ی من از این بیشتره!

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

 

در برش پانزدهم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

 

فردا، صبح زود با اتوبوس به همراه یک درجه دار وظیفه به آبادان رفتیم. سه ساعت توی راه بودیم و هنگام ظهر به آنجا رسیدیم. درجه دار وظیفه به پادگان ارتش رفت و من برای بررسی تانکها به میدان مجسمه رفتم. هوای گرم آبادان کلافه ام کرد. توی گرما راننده های تاکسی هم نگه نداشتند. پیاده به طرف میدان شاه رفتم. آفتاب سرم را داغ کرد. دنبال سایه به طرف دیگر خیابان رفتم. گربه ای از هرم آفتاب توی ترک دیوار پناه برد و با صدای خفه ناله کرد.

دستمالم را با بطری آبی که از ترمینال پر کرده بودم، خیس کردم. روی پیشانی ام کشیدم. پیشانی ام کمی خنک شد. کسی در خیابان نبود. صدای بوق ماشینی را از دور شنیدم.

با خودم گفتم: توی این گرما کی حوصله داره تظاهرات کنه!

پیکانی بهم نزدیک شد. دست تکان دادم، ولی سرعتش را کم نکرد و از کنارم رد شد. چند متر جلوتر که رفتم، برجک تانک را از میدان شهر دیدم. قدم هایم را تندتر کردم. صدای خنده های مش عباد را از دور می شنیدم. مش عباد را دیدم. لبخند زدم و به طرف تانک دویدم. مش عباد روی برجک تانک نشسته بود و با کلاه خودش را باد میزد. بهش دست تکان دادم.

- مشدی! نجه سن؟

مش عباد برایم دست تکان داد و گفت: چه عجب! آقا راه گم کردی؟ اینجا آبادانه، امیدیه نیس.

دستم را سایه بان چشمم کردم.

- چرا رفتی اون بالا؟ بیا پایین ببینمت سیاه سوخته.

دست تکان داد و مجسمه ی شاه را نشانم داد.

- جذبه ی من از این بیشتره!

گفتم: بیا پایین چشمام دراومد تو این آفتاب.

پاهایش را جمع کرد و چمباتمه نشست.

- یوخ بابا.

بادی وزید و عرق پشتم خنک شد. مش عباد سر جایش جابه جا شد.

- میدونی چیه؟ بهم گفتن من که نمیتونم برم توی تانک، فقط بشینم این بالا تا مردم منو ببینن و دیگه تظاهرات نکنن.

قهقهه زدم و گفتم: حالا اینجا که کسی نیس، بیا پایین ببینمت خب.

سرش را تکان داد و گفت: نمی آم دستور فرمانده است.

آن روز مش عباد از بالای تانک پایین نیامد. من تمام تانک های یگان را بررسی و چند تانکی را که مشکل فنّی داشت، تعمیر کردم.

قبل از انقلاب بین ارتشیان تبعیض های زیادی وجود داشت. این تبعیض ها و اطاعت محض از فرماندهان مخصوص نیروهای زمینی نبود، بلکه در بین همافران بیشتر بود.

اکثر نیروهای همافران تحصیل کرده ی خارج از کشور بودند و حجم کاری بیشتری نسبت به سایر گروهها داشتند. همین موضوع باعث شد تا همافران زودتر از بقیّه ی ارتشی ها به انقلابی ها بپیوندند و درجه داران که قشر پایین دست همافران بودند، با آنها همراه شدند. این تبعیض ها در نیروی زمینی ارتش هم باعث شد تا درجه داران پایین زودتر به انقلابی ها بپیوندند؛ زیرا تبعیض ها دیگر نفس گیر شده بود. اگر برای درجه داری مشکلی پیش می آمد، باید سلسله مراتب را برای دیدن فرمانده گردان که سرگرد یا سرهنگ دو بود طی میکرد تا مشکلش را به او بگوید. البته بیان مشکلات همراه با تحقیر و توهین فرماندهان بود؛ مثلاً گاهی فرمانده را در محوطه ی یگان می دیدیم و برای صحبت با او به سمت راستش می رفتیم. فرمانده به کنایه میگفت: «گوش سمت راست من سنگینه.» به این معنی که زیر دستان باید سمت چپ و یک قدم عقب تر از فرمانده حرکت کنند. فرماندهان حتّی شأن همسر و فرزندان خود را از بقیّه ی افراد بالاتر می دانستند. در سرویس رفت و آمد به پادگان نیز خانواده آنها در صندلی های جلو می نشستند و ترتیب ارشدیت رعایت میشد.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده