دوشنبه, ۱۵ شهريور ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۲۹
نویدشاهد- داستان «پرواز» از کتاب «یک روز، یک مرد» به نویسندگی محسن مطلق است که بر اساس زندگی سردار شهید حاج «داود کریمی» نوشته شده است. این داستان که لحظه شهادت حاج داود کریمی را پس از سال ها تحمل درد و رنج بیان می‌کند را می خوانید.

یک روز، یک مرد، آماده پرواز

دکتر برای ویزیت بالای سر حاجی آمد. سه روز بود که حاج داود نتوانسته بود آب بخورد. با باند خیس شده لبهایش را تر می کردند. تومورها همه جای ریه اش را گرفته بود. سخت نفس می کشید. دستهایش نیمه‌جان و بدنش از شدت ضعف عرق می کرد. عصر جمعه بود... دکتر گفت:"نمی تواند نفس بکشد. تومورها همه نای و ریه را گرفته اند..."
-چاره ای نیس باید بره آی‌سی‌یو.
همه زدند زیر گریه...
شب سوم چشم باز کرد دید که در آی سی یو است و دکتر سفید پوشی می‌خواهد معاینه اش کند چقدر این مرد آشناست! باز هم فکر کرد... امکان نداره! حتما شباهت دارند... دکتر فیاض بخش! اینجا؟ دکتر به حاج داود سلام کرد و گفت:"چطوری داود؟"
-سلام دکتر جان منو به جا آوردی؟ سال ۵۴ با بچه‌های فجر الاسلام؟ اون پسره را که "سه راهی" توی دستش منفجر شد آوردیم بیمارستان معیری یادتونه؟...
دکتر تبسمی کرد و گفت:" از دوستات چه خبر؟" حاجی گفت:" جاموندم ازشون دکتر..." و او پاسخ داد:" این دستگاه‌ها را گفتم ازتون جدا کنند. نیاز به اونها نداری. میتونی راحت تنفس کنی؛ اما هنوز ضعف داری. بهتره یکم دیگه استراحت کنی."
ساعت از ۲ بامداد گذشته بود که خواب آرام حاج داود با سر و صدای توی راهرو به هم خورد. چشم باز کرد و با خود گفت، چقدر بلند بلند صحبت می‌کنند... در اتاقش باز شد. چه می‌دید؟! محسن وزوایی، مهدی باکری، محمد جهان آرا، حسن باقری، دکتر دادمان همه دوستانی که به یادشان بارها زیارت عاشورا خوانده بود.
حسن باقری آمد جلو...
-حاج داود پاشو بابا نزدیک سحره! امام توی بهشت زهرا نماز را به جماعت می خونه، دیر بجنبیم نمی‌رسیم ها...
برق شادی توی چشمهای داود موج می‌زد...
اما من شرمنده ام. نمی تونم راه بروم؛ الان ۱۷ ماهه که قطع نخاع شدم. یه ویلچر برام بیارین!
چشمش افتاد به علی اصغر رنجبران!
-علی عصات کو؟
علی لبخند می زند که حاجی اینجا دیگه عصا نیاز نیست. بجنب داره دیر میشه.
از بستر برمی‌خیزد و رو به حاج حسین خرازی می‌گوید:" میدونی حسین دلم لک زده واسه وضو. پنج هفته‌‌ای است همه اش تیمم کردم." و حسین پاسخ می‌دهد:" بریم بهشت زهرا، وضوخانه با تبرکی آب زمزم..." و حاج داود با جماعت به راه می‌افتد.
طلوع خورشید در راه بود و با خود نطفه فغان و شیون دوستان را به همراه داشت. دکتر از اتاق خارج می‌شود تا حاج داود لحظات آخر را تنها بماند. می‌داند که او عاشق تنهایی است. چرا که دوستان واقعی او فقط هنگام تنهایی به او سر می‌زنند.
حاج داود پلکهایش را با زحمت باز می‌کند تا انتهای اتاق را ببیند. در آنجا دری است که قاعده چهاردیواری را برهم می‌زند. این در به سالن ها و راه پله‌ها و حیاط بیمارستان و از آنجا به خیابان ها و کوچه ها راه دارد؛ لحظه، لحظه پرواز است و باید پرواز را از همان در شروع کرد.
ناگهان صدای راه رفتن چند نفر به گوش می‌رسد. صداها برای او آشناست و چهره ها؛ شهید همت، شهید مهدی باکری، حسین باقری...
سرداران به پیشواز حاج داود کریمی آمدند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده