پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۲۰
نوید شاهد- مادر شهید عباس معصومی گرجی شهید مدافع امنیت می گويد: «می‌گفت مامان با دوستانم برای مدافع حرم شدن ثبت‌نام کردیم، گفتم اشکالی ندارد و خیلی هم عالی است اما زودتر پرواز کرد و نشد که به سوریه برسد و در لباس نیروی انتظامی و برای دفاع از امنیت کشورش به شهادت رسید.»

عباس، شهید مدافع امنیتی که می‌خواست مدافع حرم شود

نوید شاهد: آن زمان که غافلان در کاخ‌هایشان غرق در رؤیای دنیا به خواب غفلت رفته‌اند جوانانی از جنس آینه در میدان‌های دفاع از امنیت کشور، شجاعانه در خون خود می‌غلتند و به شهادت می‌رسند و یکی از همین شیرمردان مدافع امنیت شهید عباس معصومی گرجی است که به مناسبت هفته نیروی انتظامی با مادرش به گفتگو نشسته‌ایم. ماحصل این گفتگو را می‌خوانیم.

 

عباس محرم به دنیا آمد
وقتی از مادر شهید عباس معصومی پرسيدم پسرتان متولد چه سالی است؟ با بغضی غریب گفت: عباس 7 تیر‌ماه 1372 که مصادف با هفتم محرم آن سال بود به دنیا آمد. بچه اولم بود و نور چشمم، جز عباس یک دختر هم دارم که همه زندگیم است. از بچه‌گی در هیئت بود و زیر سایه حضرت ابوالفضل(ع) بزرگ شد. ما هیئت داریم و پسرم در هیئت به اهل بیت(ع) خدمت می‌کرد. چهره معصومی داشت، خیلی خوش اخلاق بود و به بزرگترها احترام خاصی می‌گذاشت. تا پنج سالگی عباس به خاطر شغل همسرم سمنان بودیم و بعد به آسیاب‌سر بهشهر آمدیم. نوجوانی و جوانیش همینجا گذشت.

منتظر سوال من نشد و با شوق ادامه داد: دیپلمش را در رشته معماری و نقشه‌کشی گرفت، بعد هم به سربازی رفت و جذب نیروی انتظامی شد. دو سال پاسگاه سوادکوه مازندران بود، بعد به بندرعباس رفت و حدود دو سال هم در بندر جاسک  خدمت کرد. در دانشگاه  آنجا هم دو ترم رشته تربیت‌بدنی خواند. دو ماه از مأموریتش در جاسک باقی مانده بود که شهید شد.

من شهید می‌شوم و تو مادر شهید می‌شوی!

چشمانش پر از اشکش را به عکس فرزندش دوخت و گفت: این عکسش را ببینید چقدر چهره‌اش نورانی و مهربان است. دو سال آخر  عباس عوض شده بود و انگار زمینی نبود. از خودم می‌پرسیدم چرا عباس اینطوری شده؟

کودکم حالا جوان رشیدی شده بود که من با دیدنش قند در دلم آب می‌شد که بهار جوانیش را می‌دیدم، واقعا مرد شده بود و رفتارش خیلی با قبل فرق داشت. دو ماه آخر اصلا نمی‌توانستم به چشمانش نگاه کنم. شاید به من هم الهام شده بود که شهید می‌شود. دست‌هایم را می‌بوسید و می‌گفت: «مادر مثل تو پیدا نمی‌شود. من شهید می‌شوم و تو مادر شهید می‌شوی.»

وقتی به خانه می‌آمد بغلش می‌کردم و با بوییدن عطر تنش آرام می‌شدم. بوی بهشت می‌داد.الان هم وقتی به دیدنش می‌روم سرم را روی سنگ مزارش می‌گذارم، بغلش می‌کنم و آرام می‌شوم. عباس به من نزدیک است، در را که باز می کنم مزارش را می‌بینم و با او صحبت می‌کنم. دفتر خاطراتی دارم که از عباس در آن می‌نویسم و با خاطراتش زندگی می‌کنم. خوشحالم که عباس با شهادتش به من افتخار و ارزش داد.

حتما باید محرم را در محله

بغضش را فرو برد، اشک چشمش را پاک کرد و گفت: آخرین محرمی که عباس در بین ما بود از بندرعباس تماس گرفت و گفت مادر امسال حتما باید محرم را در محله خودمان باشم. حتما خودش می‌دانست محرم سال بعد دیگر پیش ما نیست. هشتم محرم بود که به مرخصی آمد و تاسوعا و عاشورا را در هیئت محله بود و الان چند سال است که محرم جای خالیش را می‌بینم.


قرار زیارت داشتیم

انگار گفتن از پسرش او را به آن سال‌ها برده بود و من هم بدون اینکه بتوانم حتی کلمه‌ای بگویم می‌شنیدم و ادامه داد: یک سال قبل از شهادتش  با هم به زیارت امام رضا(ع) رفتیم. سالی که شهید شد هم قرار زیارت داشتیم، همه وسایل را هم آماده کره بودیم اما قسمت نبود و عباس شهید شد.

خیلی دلتنگش هستیم، هنوز هم فکر می‌کنم بندرعباس است و منتظرم به خانه بیاید. حتی وسایلش را هم هنور جمع نکرده‌ام. اما با همه دلتنگی که دارم به پسرم افتخار می‌کنم.

پدرش پیکر عباس را از بندرعباس برایم سوغات آورد
با غصه‌ای پنهان در پشت نگاهش اما بسیار محکم ادامه داد: یک روز آقایی که خودش را سرهنگ امیری معرفی کرد با منزل ما تماس گرفت و گفت همسرتان هستند؟ چون همسرم منزل نبود شماره‌اش را دادم اما دلم گواه بد می‌داد. وقتی همسرم برگشت و پرسیدم با تو چکار داشتند؟ گفت برای عباس مشکلی پیش آمده و باید به بندرعباس بروم. دلم خبردار شد که دیگر عباس را نمی‌بینم. همسرم به بندرعباس رفت، پنج روز آنجا بود اما وقتی برگشت پیکر عباس را با خودش برایم سوغات آورد. عباس را اشرار مسلح 5 اسفند‌ماه 1395 مظلومانه به شهادت رسانده بودند.

عباس، شهید مدافع امنیتی که می‌خواست مدافع حرم شود

 

می‌خواست مدافع حرم شود اما قسمتش نشد

وقتی از شهادت حرف می زد دلم نمی‌خواست قبول کنم. می گفت مامان با دوستانم برای مدافع حرم شدن ثبت‌نام کردیم، گفتم اشکالی ندارد و خیلی هم عالی است اما زودتر پرواز کرد و نشد که به سوریه برسد و در لباس نیروی انتظامی و برای دفاع از امنیت کشورش به شهادت رسید.

روزی که پیکرش را آوردند همه برایش ادای احترام کردند. خدا را شکر می‌کنم که فرزندم شهید شده چون لیاقتش شهادت بود. عباس مظلوم بود و مظلومانه به شهادت رسید.

عکس‌های موقع شهادتش را که آوردند دیدم صورتش غرق لبخند بود موقع کفن کردنش خواهرش موها و ریشش را شانه کرد و یک عکس سلفی خواهر برادری هم گرفتند. خیلی خواهرش را دوست داشت و این دوری برای دخترم هم سخت بود.

عباس، شهید مدافع امنیتی که می‌خواست مدافع حرم شود


مامان ناراحت نباش من پیشت هستم

نگاهش در دوردست‌ها خیره ماند وگفت: هنوز هم گاهی خوابش را می‌بینم و در خواب می‌گوید مامان من پیشت هستم چرا ناراحتی؟ چند روز بعد از شهادتش یک شب خیلی گریه کردم و خوابم برد، در خواب دیدم مرده‌ام و در بهشت هستم. عباس به استقبالم آمد، من را بوسید، بغل کرد، دستم را گرفت و به زیر بغلش کشید و گفت: مامان از اینجا تیر خوردم و از اینجا درآمد و من را به محل شهادتش برد و گفت: اینجا به من تیراندازی کردند.


وقتی عباس شهید شد انگار روح پدرم هم با عباس رفت

اشک‌های جاری شده از چشمش را پاک کرد و ادامه داد: عباس با پسر خاله‌اش فاصله سنی کمی داشت، وقتی به مرخصی می‌آمد با هم به جنگل می‌رفتند و چند روز آنجا می‌ماندند. با همه مهربان بود، همه از نبودنش ناراحت بودند و هیچ کس رفتنش را باور نداشت. با شهادتش انگار روح پدرم هم با عباس رفت، هر وقت عکسش را می‌بیند می‌گوید هنوز باور نمی‌کنم عباس دیگر نیست و من را تنها گذاشته است.


جوان‌ها باید شهادت را لمس کنند

دلم نمی‌خواست بیشتر از این اذیت شود، گفتن از جوانی رشید که در دفاع از امنیت مردم کشورش ناجوانمردانه مورد اصابت گلوله اشرار قرار گرفته است قلب هر انسانی را به درد می‌آورد، پس در آخر در جواب سوالم که پرسیدم جوانان چگونه باید شهدا را بشناسند گفت: جوان‌ها باید شهدا را نزدیک خود ببینند تا فرهنگ ایثار و شهادت برایشان معنی شود و بدانند که راه شهادت هنوز هم باز است. جوان‌های محله ما عباس و خلق و خوی او را از نزدیک دیدند پس قبول دارند که راه شهدا هنوز ادامه دارد و این امنیت و آرامش را مدیون خوش شهدایمان هستیم.

عباس، شهید مدافع امنیتی که می‌خواست مدافع حرم شود

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده