شهید «علی‌رضا خلج‌افشار» از شهدای انقلاب است. او در تظاهرات سال 57 به شهادت رسید. همسرش می‌گوید: «همسرم اولین شهید سوسنگرد بود، او آرزوی شهادت داشت.»

اولین شهید در سوسنگرد

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید علی‌رضا خلج‌افشار فرزند غلامرضا بیستم خرداد ماه در ۱۳۳۱ در شوشتر به دنیا آمد. او در ۱۰ سالگی مشغول به کار شد و پس از مدتی از شوشتر به اهواز رفت و در نانوایی کار می‌کرد. وی در دوران شکل‎‌گیری انقلاب علیه رژیم طاغوت برخاست و در هجدهم دی‌ماه 1357 در سوسنگرد به شهادت رسید.  

همسرش در روایت از او بیان می‌کند: «او بی‌آزار و مردم دوست و خوش رفتار بود، واقعاً هرکسی که او را می‌شناخت شیفته او می‌شد. راستگو و مومن بود که در طول زندگی‌اش کسی از آزاری ندیده بود همه او را دوست داشتند اما کم‌کم کار نانوایی را رها و کوشش کرد تا راننده شده و برگشت و در شوش دانیال مشغول بود که به فکر ازدواج افتاد. او بعد از مدتی که از زندگی‌اش می‌گذشت. اولین فرزندش دختری به نام «شهرزاد» به دنیا آمد و بعد از تولد اولین فرزندش بود که وارد مبارزه علیه رژیم شد.

او با مردم صحبت می‌کرد قصد روشنگری داشت. بیشتر اوقات نوارهایی از کارهای رژیم را گوش می‌داد و به ما می‌گفت: "این نوارها را گوش کنید و ببینید که خائن‌ها چه می‌کنند!"
کم کم شهامتش بیشتر شد تا اینکه روزی که سینما رکس را آتش زدند و خیلی فاجعه دردناکی بود. حالت عجیبی داشت. می‌گفت: "این کارخود شاه خائن است. این خائن می‌خواهد روحانیون را با مردم بد کند."
کم‌کم شرکت مستمر او در تظاهرات شروع شد و در تمام تظاهرات شرکت می‌کرد و دنبال پیام‌هایی بود که امام می‌فرستاد و همیشه می‌گفت: "کاشکی روزی برسد که من امام را ببینم. بعد از دیدن امام شهید شوم. آرزویش شهادت بود و یادآوری می‌کرد: برایم دعا کنید که شهید شوم و افتخار کنید که من شهید می‌شوم."

همیشه آماده و حاضر در جمع و مردم را دعوت می‌کرد که بیشتر در تظاهرات شرکت کنند. پیام‌های امام را انجام دهند اما چون شوش شهر کوچکی بود و او هم برای مزدوران طاغوت شناخته شده بود که برای مدتی کارش رفت سوسنگرد و آنجا آزادتر برای روشن کردن مردم و انقلاب می کوشید تا اینکه همه جا تظاهرات اوج گرفت و او خوشحال می‌شد. می‌گفت: "مردم تا اندازه‌ای بیدار شدند."

دو روز مانده بود به شهادتش حال عجیبی داشت. آن علیرضای قبل نبود. فکر و ذکر تظاهرات بود و می‌گفت که آرزوم رفتن این خائن است. می‌گفت: اگر من قبل از اینکه خانه برود شهید شدم سلام و پیامم را به امام برسانید و بگویید: "من دو آرزو داشتم. یکی دیدن امام و دیگری شهادت است. او قبل از اینکه امام عزیزمان را ببین شهید شد."
قبل از شهادتش می گفت: من آمدم شما را ببینم و بروم. می‌گفت: "من دیگر برنمی‌گردم. همان روز که آمد شوش نتوانست بماند. چون می گفت: فردا تظاهرات بزرگی داریم و من باید بروم که برسم ولی هر چه تلاش کرد آن روز ماشین گیرش نیامد. به خانه برگشت و خوابید اما خواب به چشمش نیامد. فردا صبح بعد از خواندن نمازش رفت."

آن روز به سوسنگرد که محل کارش بود، رفت. امام آن روز را عزای عمومی اعلام کرده بود. او که در یک شرکت خصوصی مشغول به کار بود کار را رها کرده و به تظاهرات رفته بود و آخر همان شد که خودش می‌خواست. حالت عجیبی داشت دلش می‌خواست پرواز کند و برود. چند ساعت بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند. به آرزویش رسیده بود. بعد از شهادتش دخترش مریم به دنیا آمد دختری که حتی روی پدرش را هم ندیده بود.»

 

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده