بخش دوم گفتگو با همسر شهید عبداله اسکندری

وداعی که هرگز پایان نیافت؛ آخرین نگاه، آخرین صدا

چهارشنبه, ۰۷ خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۱۴:۱۸
به مناسبت یازدهمین سالگرد شهادت شهید حاج عبداله اسکندری، همکلام می‌شویم با خانم اعظم سالاری تا روایتی شنیدنی از ۳۳ سال زندگی مشترک با این شهید بزرگوار را برای ما روایت کند. بخش دوم گفت‌و‌گو را با ما همراه باشید.

به گزارش نوید شاهد فارس، به مناسبت یازدهمین سالگرد شهادت شهید حاج عبداله اسکندری، همکلام میشویم با خانم اعظم سالاری تا روایتی شنیدنی از ۳۳ سال زندگی مشترک با این شهید بزرگوار را برای ما روایت کند. بخش دوم گفتگو را با ما همراه باشید.

از عشق به خدمت و انتظار شهادت

از ارومیه تا سوریه در مسیر شهادت

پس از پایان مأموریتش در بنیاد شهید فارس، برای ماموریتی به ارومیه رفت. یکی از دوستانش با تعجب پرسیده بود: «چرا ارومیه؟ بعد از این همه دوری از خانواده، می‌توانستی جایی نزدیک‌تر را انتخاب کنی!»
اما پاسخش همیشه یک چیز بود: «من می‌خواهم در محروم‌ترین نقطه خدمت کنم.»
بعد از اتمام مأموریت، به شیراز بازگشت و به صورت رسمی بازنشسته شد. اما بازنشستگی برای او به معنای پایان کار نبود، بلکه آغاز راهی تازه بود. هنوز آن آرزوی دیرینه‌اش یعنی «شهادت» محقق نشده بود. همان وعده‌ای که خداوند در دلش نهاده بود و هشت سال در جبهه‌های جنگ برایش جنگیده بود.

در آن روزها، شور و حالی عجیبی داشت. اخبار سوریه را پیوسته دنبال می‌کرد. او مدام می‌گفت: «این مردم زیر ظلم و فشارند...»
تا اینکه تصمیمش را گرفت. اولین بار که خانواده را در جریان گذاشت، گفت: «می‌خواهم به لبنان بروم. از شما انتظار دارم که به هیچ‌کس چیزی نگویید.»
اما بعدها، در خلوت یک روزی که تنها بودیم، رو به من کرد و با آن صدای آرام و مطمئنش گفت: «می‌خواهم به سوریه بروم.»
حدود نیم‌ساعت با جزئیات توضیح داد که شرایط آنجا چگونه است، چرا باید برود و چه مأموریتی دارد. سپس گفت: «وسایلم را آماده بگذار. هر لحظه ممکن است تماس بگیرند و دیگر فرصت جمع‌کردن نباشد.»
در چشمانش همان نور همیشگی بود، نوری که هم عزم را می‌فهماند، هم عشق را. او سال‌ها منتظر چنین روزی بود. نه از مرگ می‌ترسید، نه از وداع. فقط می‌خواست در راه خدا گام بردارد، همان‌طور که همیشه آرزویش را داشت.

از عشق به خدمت و انتظار شهادت

اعتکاف و عشق به شهادت

این بار هم ساک سفرش را بستم. عجیب بود که تمام لباس‌هایش نو بودند؛ حتی خودم هم نمی‌دانستم چه حسی مرا وادار کرده بود همه چیز را تازه بخرم. گویی ناخودآگاه می‌دانستم این سفر، سفرِ دیگریست...
20 روز در انتظار بود تا رسیدن ماه رجب. آن روز با چشمانی پر از اشتیاق گفت: دوست دارم سفرم کمی عقب بیفتد تا بتوانم در اعتکاف شرکت کنم. برای او، اعتکاف یک سنت هر ساله بود که هرگز ترک نمی‌شد.

یکی از دوستانش در آن ایام به شوخی گفته بود: حاجی، شما به اعتکاف نروید! اینجا بمانید و کار مردم را راه بیندازید، شاید ثوابش بیشتر باشد!
اما او با همان لبخند همیشگی پاسخ داده بود: شما مرخصی می‌گیرید برای رفتن به شمال، ما مرخصی می‌گیریم برای رفتن به مسجد و دعا برای شفای بیماران... اشکالی دارد؟

همیشه دوست داشت در مسجدی ناشناس معتکف شود. می‌گفت: اینگونه راحت‌تر می‌توانم با خدایم راز و نیاز کنم. هر سال مسجدش را عوض می‌کرد، و این بار هم خوشحال بود که می‌تواند در اعتکاف شرکت کند؛ گویی این موهبتی بود برای وداعی آسمانی...

یکی از دوستانش پس از شهادت حاجی برای ما روایت کرد: روز سوم اعتکاف بود. به او گفتم: آقای اسکندری، می‌خواهم به کربلا بروم، شما هم می‌آیید؟
چشمانش برقی زد. آهی کشید و گفت: کربلا... امام حسین... چه خوب است شهید شویم و چه خوب است مثل امام حسین شهید شویم. چه خوب است سر از تنمان جدا شود... مثل امام حسین...

از عشق به خدمت و انتظار شهادت

وداعی که هرگز پایان نیافت؛ آخرین نگاه، آخرین صدا

آن روز زنگ زد و گفت: ساکم آماده باشد، می‌خواهم بروم. به خانه آمد وسایلش را برداشت و فقط گفت: حلالم کن...
اصرار کردم که تا فرودگاه همراهیت کنم. در راه، سکوت سنگینی بینمان بود. هر بار که به چهره‌اش نگاه می‌کردم، لب‌هایش به ذکر خداوند مشغول بود. می‌خواستم چیزی بگویم، اما احترام به این مناجات خالصانه، زبانم را بند آورد.
در فرودگاه، کنار هم نشستیم. پرسیدم: «حاجی، کی برمی‌گردی؟» با همان آرامش همیشگی گفت: «دو ماه دیگر...»  گفتم: «اگر ممکن است، دو هفته دیگر برگرد و دوباره برو...»
لبخندی زد و پاسخ داد: «تا ببینیم خدا چه می‌خواهد...» گفتم: «حداقل یک روز در میان با من تماس بگیر.» گفت: «آن هم به روی چشم.»

وقتی لحظه پرواز فرارسید، ساک را تحویل داد. چند قدم که رفت، ناگهان برگشت و کارت شناسایی‌اش را به پسرمان علی داد. علی خندید و گفت: «پدر، این به چه درد من می‌خورد؟»
او با نگاهی پر از معنا گفت: «پسرم، این را به یادگار بگیر... آنجا که می‌روم، به این نیاز نخواهم داشت.»
و اینگونه وداع کرد...

به وعده‌ای که داده بود وفا کرد و یک روز در میان تماس گرفت. همیشه اول با بچه‌ها صحبت می‌کرد، بعد با من. آخرین تماسش ساعت ۱۱:۳۰ شب بود. پس از صحبت با بچه‌ها، نوبت به من رسید. صدایش از همیشه شیرین‌تر بود گفت:
«حاج خانم، یادت هست وقتی برایت کتاب می‌خواندم؟ (نامه‌های امام خمینی(ره) به همسرشان در زمان تبعید...) همان جمله امام را به شما می‌گویم: تصدقت شوم، برایم دعا کن.
پشت خط، صدای خنده همکارانش شنیده شد. او هم خندید و با آرامش گفت: بگذار بخندند... و دوباره آن جمله را تکرار کرد: تصدقت شوم، برایم دعا کن...
و این، آخرین کلامش بود... کلامی که گویی از همان ابتدا می‌دانستیم به کجا ختم می‌شود. 

از عشق به خدمت و انتظار شهادت

روزهایی که خاطراتی را زنده کرد

چند روز از آخرین تماسش می‌گذشت. دلشوره‌ عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت. خاطرات روزهای جنگ دوباره زنده شد؛ همان حسی که هر بار هنگام اعزامش به جبهه داشتم، در وجودم زنده شده بود. با خودم کلنجار می‌رفتم، شاید مشغول است... شاید آنجا ارتباط قطع است... اما در عمق وجودم می‌دانستم اگر امکان داشت، حتماً زنگ می‌زد. آخه قول داده بود که یک روز در میان زنگ بزند و هیچ وقت او بدقولی نمی‌کرد.

روز پنجشنبه و جمعه در اضطراب گذشت. شنبه صبح، سیل تماس‌های همکارانش شروع شد. هر زنگ تلفن، تیر دیگری به قلبم می‌نشست، اما به بچه‌ها چیزی نگفتم. دنیا خبر شهادتش را می‌دانست، جز ما.

یکی از دوستان قدیمی‌اش زنگ زد و گفت: «حاج خانم، آقای اسکندری در اعتکاف به من گفته بود به سوریه می‌رود... خبری دارید؟» صدایش میلرزید وقتی ادامه داد: «حاج خانم، آرزوی همه‌ی ما شهادت است...» اما من هنوز نمی‌خواستم باور کنم.

دو روز بعد، در روز عید مبعث، پسرم را دیدم که با چهره‌ای رنگ‌پریده از اتاق بیرون دوید. وقتی دنبالش رفتم، با اضطراب گفت: «یکی از دوستانم تصادف کرده...» نگاهش که پر از اشک بود، همه چیز را فریاد می‌زد.  گفتم: «نه پسرم... دوستت نبود. خبری از پدرت بود، نه؟»

دخترانم که شنیدند، مثل پرنده‌های زخمی به آغوشم پناه بردند: «مادر... دیدی پدر رفت؟» با دستانی که از غم می‌لرزید، صورتشان را نوازش کردم و گفتم: «یادتان می‌آید هر وقت می‌خواستید به مسجد بروید، پدر می‌گفت دخترانم، برایم دعا کنید تا شهید شوم؟ او سال‌ها منتظر این روز بود...»

در آن لحظه‌ی سخت، دستانم را به آسمان بلند کردم و گفتم: «یا حضرت زینب! به من صبر عطا کن...» و ناگهان، آرامشی عجیبی وجودم را فرا گرفت. همه از این آرامش غیرمنتظره تعجب کردند، اما من می‌دانستم این یک موهبت الهی‌ست.

پاسخ آتشین

پس از شهادت حاجی، پیکر مطهرش بازنگشت. شنیده‌بودیم شاید با مبادله‌ی اسیر یا پرداخت هزینه‌ای بتوان آن را بازپس گرفت. روزی بچه‌ها با چهره‌ای برافروخته نزد من آمدند و گفتند: «مادر، شنیده‌ایم می‌خواهند پیکر پدر را با اسیری از داعش مبادله کنند!» سکوت کردم. ادامه دادند: «به آن‌ها بگویید، ما راضی نیستیم نه یک ریال از بیت‌المال برای این گروه خبیث هزینه شود، نه حتی یک اسیر آزاد گردد. پدر رفت تا اینها را به درک واصل کند! ما آنچه در راه خدا دادیم، بازپس نمی‌خواهیم.» صدایشان محکم بود: «هر اقدامى، کمک به دشمن است.»

از عشق به خدمت و انتظار شهادت

ملاقاتی از جنس نور

مدت‌ها بعد، در دیداری با مقام معظم رهبری، این گفت‌وگو را بازگو کردم. ایشان فرمودند: «آفرین بر این روحیه! آفرین بر این استقامت! دشمن از چنین ایمانی می‌هراسد... آنچه اسلام را زنده نگه داشته، همین جان‌های استوار است.
این روحیه ها ست که این انقلاب را نگه داشته است. توانسته با این همه دشمنی که دنیا با ایران اسلامی دارد فائق بیاید.همسرتان با همین روحیه می‌رود و به شهادت می‌رسد. شما هم با همین روحیه راه او را ادامه می دهید...» 

از عشق به خدمت و انتظار شهادت

پایان هشت سال چشم انتظاری

سردار بی‌سر شهید مدافع حرم «حاج عبدالله اسکندری» یکم خرداد سال ۱۳۹۳ ، توسط گلوله تیر تک‌تیرانداز داعشی به شهادت رسید. اما ماجرا به همینجا ختم نشد؛ پیکر مطهرش به دست گروه تروریستی «اجناد الشام» افتاد. «ابوجعفر»، یکی از فرماندهان این گروه منحوس، با شقاوتی که فقط در دشمنان اهل بیت یافت می‌شود، سر از تن پاکش جدا کرد.
و اینگونه، همان‌طور که خود آرزو کرده بود، مثل امام حسین(ع) شهید شد. همان حرفی که در آخرین اعتکافش زمزمه کرده بود، به حقیقت پیوست: چه خوب است که سر از تنمان جدا شود... مثل امام حسین...

پیکر این شهید بزرگوار پس از هشت سال چشم انتظاری خانواده به وطن بازگشت و در روز عاشورای حسینی سال 1401 تشییع و در گلزار شهدای شیراز به خاک سپرده شد.

تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادی‌خواه

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده