«حاشیه برگ شقایق» در جا مانده از قافله شهدا
حاشیه برگ شقایق
خسرو محمدی:
در مدرسه راهنمایی گهرو درس میخواندیم.البرز از روستای حاجی آباد که دو سه کیلومترتا گهرو فاصله داشت ، پیاده میآمد تا درس بخواند. توی دهشان مدرسه نبود.آن زمان وسیله ایاب و ذهاب و ماشین وموتور هم نبود. گاهی با دوچرخه یا پای پیاده خودش را به مدرسه میرساند.بچه ها با همین سختیها درس خواندند. ما بچه های مدرسه از نظر مالی در یک سطح بودیم و همدیگر را درک میکردیم. دوران طاغوت بود و نداری مردم ونبود امکانات. البرز از کودکی مؤدب و کم حرف بود . اغلب بچه ها شوخی میکردند وسر به سر هم میگذاشتند. اما البرز از جمله دانش آموزانی بود که سرش به کار خودش بود.
همیشه بچه ها کم و بیش درگیریهای لفظی و یا فیزیکی را باهم داشتند ، اما هیچ وقت ندیدم البرز با کسی درگیری پیدا کند. دوران تحصیل که تمام شد و راهنمایی را به پایان رساندیم چون دبیرستان نداشتیم هرکس قصد ادامه تحصیل داشت راهی شهرهای بزرگترمثل شهرکردویا اصفهان می شد. بسیاری از بچه ها ترک تحصیل کردند مخصوصاً آنهایی که در روستاهای اطراف گهرو زندگی میکردند واز جمله البرز که بعد از ترک تحصیل در ده کوچکشان حاجی آباد به پدرش در کار کشاورزی ودامداری کمک میکرد..
البرز خیلی شبیه پدرش بود به خصوص ترکیب سرش خیلی شبیه بود.سری کوچک داشت و نمیدانم چرا من به این موضوع خیلی توجه میکردم.
البرز برای رفتن به سربازی ثبت نام کرد و راهی منطقه شد و به عنوان بی سیم چی خدمت میکرد تا این که در عملیات کربلای چهار در حالی که در محاصره دشمن افتاده بودند به شهادت رسید و بدنش به امانت ماند تا سالها بعد تفحص شود وبرگردد.
من از قافله جا مانده بودم ولی خدا توفیق داد تا در بنیاد شهید خادم خانواده شهدا باشم. سال 1384جنازه البرز را آوردند از آن بدن، تکه هایی از استخوانها برگشته بود. کفن را که باز کردند، بی اختیار چشممم به جمجمه البرز افتاد و به همکارم گفتم این جنازه خود البرز است پرسید: از کجا میدانی؟ گفتم از ترکیب جمجمه که مثل سر پدرش است.
خانواده البرز آمدند جنازه شهید را از نزدیک زیارت کردند . پدرش گوشه ای ایستاده بود و آرام آرام گریه میکرد. پرسیدم: حاجی وصیت نامهای از البرز ندارید؟ گفت: گمان نکنم.چیزی که نداشتیم. گفتم: حتی نامهای پیغامی، هیچ! گفت آخرین روزهای زندگیش یک نامه برایمان فرستاد که لای صفحات قرآن مانده و کسی تا امروز بازش نکرده .گفتم: میشود بروید و نامه را بیاورید؟! نامه را آوردند و باز کردیم وصیت نامه شهید بود. انگار برای امروز ما نوشته بود و گویی خودش میدانست چه زمانی این نامه باز میشود.
وصیت نامه را که خواندیم پدرش از هوش رفت . برای ما مایه تعجب بود ولی واقعیت این است که بسیاری از شهدا از آینده خبر داشتند و حتی تعدادی هم از اتفاقات آینده خبر میدادند . وصیت نامه البرز را در تیراژ بالا چاپ و توزیع کردیم تا عبرتی برای ما دنیا طلبان باشد .
"خسرو محمدی از خادمین خوب و صادق شهدا بودند که اردیبهشت 95 بر اثر بیماری سرطان آسمانی شد و شهید البرز حبیبی هم از همکلاسی های مرحوم خسرو اهل روستای حاجی آباد شهرستان کیار در استان چهارمحال و بختیاری بودند که دوری یکدیگر را نمی توانستند تحمل کنند ."