عملیات_بدر
عملیات_بدر 8
✍راوی تخریبچی مصطفی_ضیاء
بعد از گذراندن این مراحل، آموزش وارد مرحله ی جدیدی شد.
ما وارد منطقه ی هورالعظیم شدیم و نزدیک سه چهار شب آنجا ماندیم و خوابیدیم و کاملا آماده بودیم برای عملیات. دوستان ما در تخریب ، در منطقه ی جفیر بودند.
چون در زمستان بود و ما همیشه در آب بودیم، بدنمان ضعیف شده و سردی بر ما غلبه کرده بود.
خاطرم هست روزهای آخر بیشترین آذوقه ی ما روغن های محلی بود. روی چراغ های علاءالدین، در همان بلم ها، با روغن محلی تخم مرغ درست می کردیم و به اجبار داخل آن سیر میریختیم. بعضی از بچه ها از خوردن سیر امتناع می کردند و دوست نداشتند، ولی مجبور بودیم بخوریم که رطوبت بدن ما جمع و گرم شویم.
پیت ها و حلب های 17 کیلویی عسل می آوردند و مسئول تدارکات گردان، بی دریغ این عسل را در اختیار رزمنده ها قرار می داد.
برای اینکه بدن هایمان آمادگی لازم را برای شب عملیات پیدا کند، دل سیری عسل خوردیم.
صبح روزی که باید ظهرش حرکت میکردیم برای عملیات، روی پل های شناور، زیر پتو، به سختی بلند شدیم. کنار دستمان آب بود، وضو گرفتیم و نماز صبح را به جماعت خواندیم. تا جایی که خاطرم هست امام جماعت، حجت الاسلام عیسی توسلی بودند، امام جمعه فرخشهر که به شهادت رسیدند.
بعد از خوردن صبحانه دیدیم زمزمه ی عملیات بلند شد، اسلحه، فشنگ و تجهیزات تازه به بچه ها دادند و گردان مسلح شد. طبق تجربیاتی که از قبل داشتم، حس عملیات برایم تداعی شد، با خود گفتم شاید در این عملیات شهید شویم، بنابراین تصمیم گرفتم غسل شهادت کنم.
یواشکی، همانجا کنار شناور لباس هایم را در آوردم و آرام رفتم داخل آب...
عمق آب حدود هفت متر بود.
تا سر رفتم زیر آب، حساب کنید ساعت حدود شش صبح، با آن سرمای زمستان...
تا از زیر آب بالا آمدم، دیدم فرمانده گردان بالای سرم ایستاده و با چشمان نافذش به من خیره شده...
حالتی بهت زده داشت و آثار تعجب، حیرت و سوال در چشمانش هویدا بود.
دستم را کنار پاهایش به شناور گرفتم و نگاهش میکردم. نگاهمان به هم گره خورده بود، بعد از یک دقیقه ای تأمل به من گفت: چرا رفتی داخل آب؟ گفتم ، غسل کردم.گفت: غسل چی؟ ،گفتم غسل شهادت. دستش را به سمت من دراز کرد، دستم را گرفت و گفت، بارک الله جوان، تو مگر چقد گناه کردی که حالا میخواهی با غسل گرفتن به خودت طهارت دهی و برای شهادت آماده شوی؟
شهادت پیش روی توست...
از کار من خیلی خوشش آمد، گفت می خواهی بگویم لباس نو برایت بیاورند؟
گفتم نه لباس خودم هست.
با وجود سرمای شدید آب، حرف های این فرمانده وجود مرا گرم کرد و ای کاش میتوانستم حسی که داشتم را منتقل کنم...