وداع عاشقانه
دوشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۱۰
نمي تونستم داخل چشمات نگاه کنم ، حس مي کردم ناراحت مي شوي ! این برای آخرین بار بود که با او صحبت کردم و برای همیشه محروم از شنیدن صدایش !!!
![](/files/fa/news/1397/5/15/270304_169.jpg)
آیت چندین بار به جبهه رفته بود تا اینکه مرحله آخري که مي خواست به جبهه برود روز جمعه بود . همان روز پسر عمويش را با زن و بچه دعوت کرده بود . داشتم خونه را جمع و جور میکردم و مقدمات تهیه ناهار، که آیت گفت : من با پسر عمويم به نماز جمعه مي رويم ، شما اگر مي خواهيد ناهار بخوريد و براي ما هم بگذاريد .
بهش گفتم چي درست کنم ؟ گفت : مرغ يا چيز ديگري درست کن .
گفتم : خب اگر مرغ بخواهم درست کنم ربع گوجه نداريم و همچنين سيب زميني و ... هم نداريم ، که آماده کرد و من مشغول پختن غذا بودم که آيت گفت : من دارم می رم بيرون چيزی ديگه نمي خواهي ؟
در جواب گفتم : چرا . ماست و ميوه هم مي خوایم
او رفت برايم وسايل (ماست و میوه) بخرد و بياورد اما رفتن همان و برگشت همان !
غذا را آماده کردیم و ماندیم منتظر آیت و پسر عموش که به اتفاق ناهار بخوریم . ساعت 2 بعدظهر شد پسر عمويش تنها به خانه آمد . پرسیدم : پس آيت کجاست ؟
گفت : او با کاروان به جبهه رفت ولي ناراحت نباش او توي تدارکات هست .
گفتم : چرا رفت ! او که مهمان داشت ! تازه از جبهه آمده بود چرا جلويش را نگرفتید ؟
گفت : آيت موقع رفتن به من گفت : مي خواهم برم پايان نامه قبلی که رفته بودم جبهه را بگيرم .
به هر حال من ناهار به مهمانها دادم و اونا رفتن . چند ساعت بعد از رفتن مهمونا بود که آيت خودش تلفن زد .
با ناراحتي بهش گفتم ، شما که رفتيد برايم ميوه و ... بياوريد ! چرا بدون خداحافظي رفتيد ؟
در جوابم گفت : نمي تونستم داخل چشمات نگاه کنم ، حس مي کردم ناراحت مي شوي !
گفتم : خب حالا کي بر مي گردي ؟
گفت : دو سه روز ديگه برميگردم .
چند روز گذشت و برای بار دوم ، که تلفن زد بعد از احوالپرسی به او گفتم : بیا دنبال زندگیت ،من ديگه نمي تونم ، تو گفتي زود بر مي گردي ؟ من سه تا دختر دارم و آنها را نمي تونم نگهداري کنم !
بهم گفت : نگران نباش خيلي زود باز خواهم گشت و اصرار داشت که پشت تلفن بخندم .
خیلی ناراحت بودم فشار زندگی از یک طرف و دلتنگی برای آیت از طرفی ، بهش گفتم : خب خنده ام نمي آيد . دلم نمی خواست ناراحتش کنم ، آخه او من و زندگی و بچه ها را خیلی دوست داشت .
به هر حال هر جوري بود برايش لبخندي زدم به خاطر اينکه دوستش داشتم و نمي خواستم ناراحتش کنم و گوشي را با ناراحتی زمین بگذارد .
بعد از خنده ام خدا حافظی کرد و گوشي را به زمين گذاشت . این برای آخرین بار بود که با او صحبت کردم و برای همیشه محروم از شنیدن صدایش !!!
فرداي همان روز عمليات بود و او به آرزویش که شهادت بود ، رسيد .
نظر شما