برای دفاع از کشورش بورسیه تحصیلی آلمان را رها کرد
به گزارش نوید شاهد چهارمحال و بختیاری؛ جهانگیر نوزدهم فروردین سال ۱۳۳۸ در خانوادهای پرجمعیت و مذهبی در آبادان پا به عرصه وجود نهاد.
دوره دبستان خود را در دبستان بهار شهر آبادان به پایان رساند. در دوران کودکی خیلی آرام، مهربان و با محبت بود.
دوران دبیرستان را در دبیرستان شریف واقعی «تخت جمشید سابق» به اتمام رساند و در سال ۱۳۵۶ موفق به اخذ دیپلم شد. در تمام دوران تحصیلش در نانوایی پدرش در آبادان کار میکرد تا بدین وسیله از نظر تامین زندگی هم کمکی به پدرش کرده و هم وقت خود را بیهوده تلف نکرده باشد.
در سال ۱۳۵۷ همزمان با شروع انقلاب اسلامی ایران و مبارزه علیه طاغوت همانند اکثر مردم مبارزه خود را با تظاهرات و راهپیماییها آغاز کرد.
پس از پیروزی انقلاب در زمان دولت موقت به خدمت نظام وظیفه اعزام شد ولی پس از چندی معاف گردید و با روشن شدن وضعیت خدمت، تصمیم گرفت جهت ادامه تحصیل در رشته الکترونیک به آلمان برود. نزدیک یک سال دوره، زمان خود را میگذراند که همزمان با تحصیلات او در خارج از کشور در شهریور سال ۱۳۵۹، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد.
حدود ۲۰ روز از جنگ تحمیلی گذشته بود که به آبادان بازگشت. از دیدنش خوشحال ولی متعجب شدند از او سوال شد چرا درس را رها کردی و بازگشتی؟ گفت: نمیخواهم سربار جامعه باشم، میخواهم مفید باشم، نمیتوانستم درکشور بیگانه بمانم و ببینم که مردم مسلمانم در اثر جنگ تحمیلی به خاک و خون کشیده شده اند. من آمده ام تا به فرمان حسین زمان خمینی کبیر علیه کافران در جنگ شرکت کنم، جنگ که تمام شد دوباره برای ادامهی تحصیل خواهم رفت.
هنوز چند روزی از بازگشتش به آبادان نگذشته بود که در یکی از شبهایی که آبادان زیر رگبار گلولههای ظالمانه دشمن استقامت میکرد، رادیوی آبادان اعلام کرد که عراقیهای مزدور از پل ایستگاه ۷ در حال ورود به شهر هستند که ناگهان طنین الله اکبر تمام شهر را فرا گرفت.
با شنیدن بانگ الله اکبر، جهانگیر همراه برادرش جمشید بدون درنگ به طرف مسجد شهر حرکت کردند تا مسلح شوند و با عراقیهای مزدور بجنگند، بعد از مدتی بازگشت و گفت حمله دفع شده و از اینکه نتوانسته بود رویاروی دشمن بعثی قرار گیرد متاثر و ناراحت بود و تا صبح نخوابید و مرتب از خدای بزرگ طلب پیروزی اسلام و رزمندگان را داشت.
مادرش در شهرکرد از آمدن فرزندش مطلع شد. مرتب سفارش میکرد که جهانگیر به شهرکرد بیاید تا او را ببیند. بعد از اصرار پدر و مادر از آبادان خارج و به شهر کیان نزد مادرش رفت. چند روزی که پیش مادر ماند تصمیم گرفت به آبادان بازگردد ولی مجدد با اصرار پدر و مادر که مکانی برای زندگی نداشتند مجبور شد در شهرکیان بماند و برای ساختن خانهای به والدین خود کمک کند. بعد از اتمام ساخت خانه، چون پدر بر اثر جنگ تحمیلی بیکار شده بود و از آبادان به شهر کیان آمده بودند به ناچار برای تامین زندگی در یکی از نانواییهای شهرکرد مشغول به کار شد.
او به نائب بر حق امام زمان، امام خمینی (ره) بسیار علاقمند بود و امام را پدر بزرگ خطاب میکرد و در نامه هایش به پدر و مادر و خانواده سفارش میکرد که حرف پدربزرگ را گوش دهند و در خطش حرکت کنند که او بهترین راهنمای ماست.
یک شب که از کار باز میگشت دید که مادر تا ساعت ۲ نیمه شب خیاطی میکند، ناراحت شد و گفت مادر جان راضی نیستم که شما این قدر زحمت بکشید چراخودتان را اذیت میکنید. بعضی اوقات به کمک مادر خیاطی میکرد.
جهانگیر ۲۳ سال عمر کرد، اما در این ۲۳ سال همیشه زحمت میکشید؛ یا درس میخواند یا کمک پدرش در نانوایی کار میکرد و همیشه لبخند بر لبانش بود.
شب قبل از رفتن به جبهه یک کتاب دستش بود بعد از چند دقیقه گفت: مادر جان یک وقت میبینید یکی فرزندش را از دست میدهد. اگر اقوامش یا مادرش به صورتشان خراشی بیندازند یا خودشان را اذیت کنند باید دیه بدهند مادرش را آماده کرد و راهی شد.
برای خداحافظی از دوستش به اهواز رفت دوستش برای منصرف کردنش گفت: صبر کن تا با هم برویم ولی جهانگیر گفت: نه تو تنها پسر خانواده ات هستی و مسئولیت خانواده ات بر دوش توست، اما من برادرم جمشید برگشته، دوستش در لحظهی آخر گفت: پس میبینمت، اما جهانگیر گفت:نه! «خداحافظ»
چند روزی از رفتن جهانگیر گذشته بود و مادر هر روز دلتنگتر میشد تا اینکه به مسجد رفت تا خبری از جهانگیر بگیرد ولی هیچ کس خبری از او نداشت، به خانه برگشت و رادیو را روشن کرد رادیو شهادت فرزندش را اعلام کرد.
روحش شاد و راهش مستدام باد.