سه‌شنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۳۸
کتاب «زود پرستو شو، بیا!» خاطراتی از جانبازان شیمیایی هشت سال جنگ تحمیلی است. کتاب حاضر به قلم «غلامعلی نسائی» است و توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است. در ادامه خاطره ای از جانباز شیمیایی اعصاب و روان را باهم میخوانیم:

زنی که قطره قطره فرو می‌ریخت...!

نویدشاهد؛ رضوان گریه نمی‌کرد؛ فرو می‌ریخت. اشک، زیر پلک های کم خواب و خسته اش، در گودی کبود چشم هایش می‌نشست. اشک‌هایش اشک نبودند؛ خنجری بودند که بر دردهای تلنبارشده‌اش فرود می‌آمدند و روح خسته و سرسختش را خراش می‌دادند. دریا به طوفان نشسته بود. حمید، سنگدلانه و بی‌رحمانه، پسر شانزده ساله‌اش را تا سرحد مرگ، زیر مشت و لگد مچاله می‌کرد. با هر نعره‌ی حمید، رضوان گریه می‌شد و قطره قطره و بی صدا فرو‌ می‌ریخت. گریه‌اش مرور پانزده‌سال زندگی با رزمنده‌ی موج گرفته‌ای بود که زیر چرخ دنده‌های خردکننده‌ی فراموشی له می‌شد.

پرسیدم: «چرا او را ترک نمی‌کنی؟ مگر نمی‌گویی هفت سال تمام است که مادرت را به خاطر او ندیده‌ای؟ آرمان چه گناهی کرده که باید زیر مشت و لگد پدرش له و لورده شود؟»

سکوت کرد؛ عمیق و طولانی. بار هفت نفر را که دو نفرشان معلول و مجروح بودند، به دوش می‌کشید. یکی‌شان شوهرش بود؛ پسر عمویش که در سال 1367 در فاو شیمیایی و موجی شده بود.

رضوان گفت: «می‌گویند موجی است، دیوانه است، باید ازش دور شد. باید قرص هایش را سر موقع به خوردش داد، باید دست و پایش را به تخت بست، باید با هزار بدبختی هر ماه صد هزارتومان هزینه‌ی دارو و درمانش کرد، باید 250 هزار تومان اجاره خانه داد؛ هزینه‌ای که با خیاطی کردن توی خانه تهیه می‌شود.»

گفت: «اسمم را می‌خواهی برای چه؟ بنویس زینب بلاکِش! بنویس یک زن؛ زنی که دلش برای شوهرش می‌سوزد زنی که نمی‌خواهد از شوهرش طلاق بگیرد. مگر شوهرش چه گناهی کرده؟ آدم کشته؟ چاقو کشی کرده؟ مواد فروخته؟ باباجان! رفته جنگ، رفته جبهه، از من و شما دفاع کرده. از من و شما، از ناموس شما.»

گفت:«سه سال تمام است که می‌روم فلان اداره و برمی‌گردم. سه سال است که به عالم و آدم می‌گویم شوهرم موجی است، شیمیایی است. کو گوش شنوا؟ گفتند برو مدرک بیاور.

این هم مدرک. مدرک از این بالاتر که فرمانده‌ گردان و فرمانده‌ی دسته‌اش بنویسند و امضا کنند؟ رفتم بیمارستان چمران اهواز دنبال مدارکش، گفتند بی خود نگرد، تمام پرونده‌ها سوخته. گفتم بنویسید ببرم تهران. گفتند مسئولیت دارد.»

سکوت کرد؛ سرد و سخت. خیره شد به کاغذ پاره‌هایی که دستش بود؛ برگه‌هایی که با هزار مصیبت تهیه‌شان کرده بود.

گفت: «چه قدر بهش گفتم برو دنبال درصد مجروحیتت. هی خندید و گفت، مگر من برای درصد و سهمیه رفتم جبهه؟ برای مردمم رفتم...

کدام مردم؟ مردمی که وقتی موج می‌گیرتت، به جای کمک کردن مسخره‌ات میکنند؟ مردمی که اصلا یادشان رفته جنگ چی بود و جبهه کجا بود؟ کدام مردم؟ مردم؟! مردمی که وقتی می‌فهمند محتاج هستی و یک زن تنها و جوان، هزار تا پیشنهاد بی شرمانه بهت می‌دهند ؟می‌گویند این دیوانه درست درست بشو نیست، برو ازش جدا شو و بیا...»

فکر حمید بود و فر آرمان؛ پسر شانزده ساله‌ای که سخت وابسته‌ی پدر است. پسر شانزده ‌ساله‌ای که منزوی و گوشه گیر است. از سوء تغذیه رنج می‌برد و با تمام کتک‌هایی که گاه و بی گاه از پدر میخورد، او را سخت دوست دارد. پسر شانزده ساله‌ای که از زور غصه‌ی پدر هنوز هم شب ادراری دارد.

گفت: «دیشب دوباره بچه‌ام را کتک زد. می‌دانید چرا؟ اون طفلی گفته بود مامان! اول مهر آمده. نمی‌خواهی کمی هم به فکر من باشی؟ چرا همه‌ش برای بابا و عمو قرص میخری؟ پس من چی؟»

کاش همه‌ی مشکلاتش در حمید خلاصه می‌شد و موج گرفتگی‌هایش و آمدن و رفت‌های هر روزش به فلان اداره و بهمان سازمان. بار حامد، برادر حمید که در زمان سربازی‌اش در یک تصادف، دچار سانحه‌ی مرگ مغزی شده است و چون کودکی چند ساله می‌ماند هم روی شانه‌های رضوان است. برادری که بعد از گذشت سالها هنوز هم که هنوز است، حق و حقوقی برایش تعیین نشده است.

گفت: «برای دنبال کردن پرونده‌ی حامد، دوازده سال است که می‌روم کرمانشاه و می‌آیم. دوازده سال، خودش یک عمر است؛ عمری که پله پله تا اتاق فلان مدیر و فلان مسئول ته کشیده. عمری که پشت در اتاق این جناب سرهنگ و آن جناب سرهنگ تلف شده. عمری که پای 1559 برگه‌ی تقاضای ملاقات و التماس امضاء، باطل شده. عمری که روزهایش به سوزن زدن و لباس برای این و آن دوختن گذشته.»

رضوان اصلا نفهمیده که کی بزرگ شده، کی مادر شده، کی 29 ساله شده، کی خیاط شده، کی درسش را ول کرده و افتاده دنبال کارهای حمید. پانزده سالش بوده که به همسری پسر عموی رزمنده‌اش در آمده؛ پسر عموی موج گرفته‌ای که روز به روز امواج در سرش کوبنده تر شده‌اند و صخره‌ی وجودش را تراشیده‌اند.

گفت: «گفتم حمید! برو دنبال درصد مجروحیتت. خندید و گفت، کدام درصد زن؟! همه‌اش برای خدا بوده، برای مردم. نگفت که روزگار یک جور نمی‌ماند. نگفت که موج گرفتگی هرروز بدتر از دیروز می‌شود. نگفت که بالاخره من هم یک زنم؛ یک زن تنها که روزی خانواده و ایل و تبارش به خاطر شوهر موجی‌اش ولش می‌کنند به امان خدا. نگفت. آنقدر نگفت تا...»

مدرک رضوان برای شیمیایی بودن حمید، در کف پاهایش تیر می‌کشید؛ کف پاهایی که آنقدر رفته بودند اهواز و امده بودند، دیگر کف پا نبودند؛ یک پارچه واریس بودند. رگ‌های کلفت آبی رنگی از قوزک ریشه دوانده بودند. تمام مدرک رضوان برای مجروحیت حمید، چند تا تکه کاغذ نیمه سوخته بودند، چند تا نامه و چند تا عکس.

گاهی پیش خدا کم می‌آورم. گاهی از خدا می‌پرسم، مگر گناه حمید و امثال حمید چیست که اینطور خودشان و خانواده‌شان در عذاب و عتابند؟ مگر این مرد برای مردم و مملکتش موجی نشده؟ مگر برای هموطنش، برای سرزمینش اینطوری نشده؟

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده