خاطرات
«چند ساعت بدون وقفه راه می رفتیم؛ با همه ی امکانات فردی و یک پتو که برای جلوگیری از سرما دور خود پیچیده بودیم. مسافت خیلی زیاد بود، انتهای مسیر هم معلوم نبود. کم کم صدای اعتراض نیروها در میآمد ولی عبدالمحمد که در تمام این مدت در کنار من بود و پا به پای من بالا و پایین می رفت از همیشه سر حالتر و بشاشتر بنظر می رسید. به او گفتم: «عبدالمحمد انگار ازاین وضعیت شکایتی نداری؟!» عبدالمحمد گفت: «امشبم با همه ی سختیهاش میگذره! همونطور که دیروز و روزهای قبل گذشت! از امشب فقط تنها یه خاطره می مونه! ....» در ادامه خاطرات شهید عبدالمحمد خيرعلی مشاك زاده را از زبان همرزمش در نوید شاهد بخوانید.