دستم به جايي بند نبود، فکر کردم همسايه ها را بيدار کنم. اما ساعت دو و نيم نصف شب، کار درستي نبود. ديگر اميدم از همه جا قطع شده بود. زهرا تنها يادگار «حاج مهدي » بود. او امانتي در دست من بود.
هوای بیرون چادر خیلی سرد بود. سرما تا مغز استخوان رسوخ میکرد. برف سفید همه جا را پوشانده بود. صخرههای قندیل بسته در زیر نور ناپیدای ستارگان عظیم و باشکوه جلوه میکرد.
حاج مهدی به طرف سنگر آشپزخانه میرفت. داخل شد.