تقدیم به شهید جانباز منیره ولی زاده
دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۰۱
منیره ولی‌زاده در مردادماه 1360 در شهر ایلام دیده به جهان گشود. منیره و خانواده‌اش اصالتاً اهل مهران بودند و آن روزها به دلیل شدت بمباران‌های دشمن بعثی به کوه‌های اطراف ایلام پناه آوردند. پدرش عبدالحسین پاسدار بود و دائماً‌ در جبهه‌های جنگ مشغول رزم با دشمن بود. منیره دو سال بیشتر نداشت که در اثر بمباران دشمن به سختی مجروح شد و از آن زمان تا پایان عمر روی ویلچر نشست. سرانجام در تاریخ 10/4/1377 به علت شدت جراحات در سنّ 17 سالگی به شهادت رسید و در گلزار شهدای صالح‌آباد آرام گرفت.
پاهای بهشتی منیره

نوید شاهد: تاتي تاتي را برايش مي خواند. اما منيره مي خواست بدود. براي همين وقتي خيلي زود راه افتاد كسي تعجب نكرد. دو سالش كه بود عين فرفره مي دويد. انگار مي خواست بپرد. یک لحظه روي زمين بند نمي شد. منيره ميدويد، مادر دنبالش. هميشه نگران پاهاي منيره بود. مي ترسيد در غياب پدر بلايي سر بچه هايش بيايد بخصوص منيره كه خيلي شيرين زبان بود. پدر جبهه بود و ما هم كه از مهران آواره ي كوه و كمر شده بوديم و حالا در «اردوگاه شهيد بهشتي » ايلام روزگار را به سختي مي گذرانديم.

بهمن ماه بود. چند بار هواپيماهاي عراقي ايلام را بمباران كرده بودند. مردم به بمباران و صداي آژير خطر عادت كرده بودند. همه مي گفتند: «حالا كه سالگرد جشن پيروزي انقلاب است و همه جا جشن و شلوغي است امكان بمباران بيشتر است .»

ساعت ده صبح بود. مادر صبحانه ي ما را داده بود و مشغول كارهاي خانه شده بود. هواپيماهاي عراقي كه آمدند، صداي جيغ زنهاي همسايه قبل از آژير خطر بلند شد. یک انفجار، مادر دويد طرف ما. دو انفجار مادر افتاد. سه انفجار.

وقتي چشم باز كردم روي تخت بيمارستان بودم. مادرم روي تخت كنار من دراز كشيده بود. وقتي ديد من چشم هايم را باز كرده ام با زحمت از روي تخت بلند شد. او هم تركش خورده بود. آمد بالاي سرم. نازم كرد، نوازشم كرد. پرسيد: « درد داري ؟» گفتم: «خيلي ». نمي دانستم كجاي بدنم زخمي شده. همه جاي بدنم درد می کرد. صورتم را بوسيد و

گفت: «زود حالت خوب مي شود ». پرسيدم: «مامان، بچه ها كجا هستند؟ منيره، مهدي ؟»

مامان موهاي روي پيشانی ام را كنار زد و گفت: «مهدي حالش خيلي خوب است. صحيح و سالم. اما منيره مثل تو زخمي شده ». گفتم: «بابا كجاست»؟

گفت: «جبهه است، خبرش كرده اند بيايد ». وقتي پدر را ديدم از شوق ديدار، درد رافراموش کردم. گريه كردم.

بغلم كرد و گفت: «دختر خوب كه گريه نمی کند. تو بزرگ شدي. مدرسه مي روي » و كلي دلداري ام داد. حال منيره زياد خوب نبود. منيره سه سالش بود. بايد هرچه زودتر به تهران منتقل مي شد. پدر او را همراهي كرد. من و مادرم اول به كرمانشاه و بعد به بيمارستاني در تبريز منتقل شديم. فكر و ذكر مادر، منيره بود. درخواست كرد ما هم به تهران منتقل شويم. وقتي به تهران رسيديم مادرم به دنبال بيمارستاني بود كه منيره را پذيرش كرده اند. هرچه بيشتر مي گشت كمتر نتيجه مي گرفت. بالاخره فهميدم منيره در بيمارستان بوعلي بستري شده است. با تاكسي رفتيم

بيمارستان بوعلي، گفت: «كبري جان! تو اينجا بمان. اگر منيره اينجا بود برمي گردم ». دلم شور مي زد و چشم به در بيمارستان دوخته بودم. تركش هاي پايم اذيتم ميکرد. نمي توانستم درست راه بروم.

چاره اي جز انتظار نداشتم. داشتم بيرون را نگاه مي كردم. ديدم یک بسيجي مي دود و گاه مينشيند و بند پوتين هايش را مي بندد و گاه بلند مي شود و ليلی كنان به طرف من مي آيد. جلوتر كه آمد شناختمش. در تاكسي را باز كردم. داد زدم: «بابا »... بغل باز كرد. بغل باز كردم. بغلم كرد. بغلش كردم. گريه كردم آنقدر كه شانه هايش خيس از اشك هاي من شد. پدر اجازه داد هرچقدر دلم مي خواهد گريه كنم. بعد هم آرامم كرد. بغلم كرد تا پيش مادر و منيره برويم. سرم را روي سينه اش گذاشتم و در حالي كه در بغل پدر جا خوش كرده بودم به طرف اتاق منيره رفتيم.

منيره ي كوچولو زخمي و بي رمق روي تخت بيمارستان بود. پرستارها او را آماده مي كردند كه به اتاق عمل ببرند. بعد از عمل فهميديم منيره قطع نخاع شده. مادر از پدر پرسيد: «يعني چي ؟»

پدر سكوت كرد. مادر گفت: «مرد ميپرسم يعني چي »؟

بابا خيلي آرام گفت: «يعني ديگر نمي تواند راه برود ».

با تمام كودكي ام دلم شكست. منيره حالا حالاها بايد راه ميرفت. مادر سكوت كرد. به ديوار تکیه داد. روي زانوهايش خم شد. نشست. سرش را بين دست هايش گرفت و آرام آرام گريه كرد.

بعد از شش ماه وقتي به خانه برگشتيم، منيره روي یک صندلي چرخدار نشسته بود كه بابا گفت: «اسم ماشين منيره، ويلچر است ». منيره ديگر نمي توانست روي پاهاي قشنگ و كوچكش راه برود.

***

سه بار دق الباب: يعني بابا پشت در است. اين رمز ما و بابا بود. هروقت بابا مي آمد مرخصي، با نوك كليد سه بار به در مي زد. وقتي صداي در را مي شنيدم دمپايي هايم را درمی آوردم و به دو مي رفتم در را باز مي كردم. قامت مردانه ي پدر با همان لباس هاي خاكي در چهارچوب در قاب شد. انگشت اشاره اش را گذاشت روي دماغش و گفت: «هيس ». دمپايي هايم را كه دستم بود نشانش دادم كه خيلي احتياط كرده ام. خنديد. خنديدم. نشست جلو پايم و بغلم كرد . گفت: «خودت كه مي داني چرا »؟ گفتم: «آره. به خاطر پاهاي منيره ». پرسيد: «چرا ؟»

گفتم: «مي دانم ديگر منيره بچه است. دلش مي خواهد مثل وقتي كه پا داشت دست هايش را باز كند، بدود جلو و شما را بغل كند. اما حالا »

آهي كشيد. بغلم كرد و گفت: «آفرين دختر فهميده ي خودم ». هزار بار اين سفارش را از مادر و پدر شنيده بودم. منيره كه صداي در را شنيده بود با ويلچرش آمده بود دم در هال. بابا را كه ديد داد زد: «بابا ».  

ذوق زده دستهايش را از هم باز كرد. بابا خنديد. خودش را روي زمين انداخت و با سينه خيز رفت تا پاي ويلچر منيره. پاهاي منيره را بوسيد و گفت: «اين پاهاي بهشتي بوسيدن دارد ». بعد هم منيره را بغل كرد. بوسيدش و گفت: «دالگگم دِت نازارم منير خاتون ». منيره هم شيرين زباني مي كرد و بابا ديوانه ي شيرين زباني هاي منيره بود.

آن چند روز هم كه مرخصي بود دائم مي گفت: «مامان كوچك بابا، تو افتخار مني. دختر بهشتي بابا » و منيره ذوق مي كرد و با حرفهايش دلبري. پدر هم هر وقت از در وارد مي شد تا پاي ويلچر منيره سينه خيز مي رفت. گاهي دور ويلچرش طواف مي كرد و گاه مي ايستاد، پاهايش را محكم به هم مي كوبيد و به منيره اداي احترام و سلام نظامي مي كرد.

عادت كرده بوديم دير به دير بابا را ببينيم. به همان ديدارهاي دير به دير هم راضي بوديم. مادر سعي مي كرد قوت قلبمان باشد. جنگزده بوديم و زير چادر زندگي مي كرديم. سوز و سرما از هر سوراخ و سمبه اي وارد مي شد اما حرف ها و قصه هاي مادر از روزهاي آفتابي و قشنگي كه در آينده در كنار پدر خواهيم داشت، وجودمان را گرم گرم مي كرد. منيره خيلي بي تاب بود. پدر داروي روح منيره بود. حر فهاي پدر، آبي بود بر آتش درون منيره. منيره تا بابا را داشت غم نداشت. اما بابا زود آسماني شد.

***

حال منيره خيلي خوب نبود. مادر همه اش دعا مي كرد و شفاي منيره را از خدا مي خواست. تيرماه بود. هوا هم گرمِ گرم. مادر یک جور غريبي مي رفت توي فكر. ساعت ها توي حياط مي نشست و چيزي نمي گفت. یک شب رفتم كنارش.

پرسيدم: «مامان چيزي شده »؟ گفت: «نمي توانم قبول كنم بايد امانت پدرت را پس بدهم »

پرسيدم: «مامان اتفاقي افتاده »؟ گفت: «هنوز نه »

. گفتم: «بگو چي شده ». گفت: «منيره خواب پدرت را ديده ».

گفتم: «خير است انشاءا.... » گفت: «از وقتي خوابش را تعريف كرده، دلشور هام بيشتر شده. من از امتحان مي ترسم.

مي ترسم نتوانم صبوري كنم ». گفتم: «بگو چي خواب ديد؟ » گفت: «خواب ديده كه بابا با دو نفر ديگر آمده اند پا يين پاي منيره. یکی از آنها گفته منيره پاشو. منيره جواب داده نمي توانم راه بروم. آن مرد گفته من مي گويم بلند شو راه برو.

منيره هم به پدرش نگاه می کند و مي گويد : بابا من نمي توانم. پدرت مي گويد: بلند شو تو مي تواني. منيره تعريف كرد توي خواب وقتي بلند شدم و راه افتادم انگار روي اسفنج راه مي روم. زير پايم نرمِ نرم بود. یک خانه ي قشنگ نشانم دادند. گفتم: «چقدر قشنگه؟ مال کیه؟ » بابا گفت: «مال تو ». گفتم: «بگذاريد بروم داخلش ». بابا گفت: «نه یک هفته ي ديگر مال تو مي شود .»

نمي دانستم براي دلداري مادر چه بگويم. او كه خودش هميشه همه را دلداري مي داد. سنگ صبور همه بود. همه از او روحيه می گرفتيم. دل كوچك مادر ديگر طاقت اين همه غم نداشت. غم شهادت پدر، سختي سال هاي پرستاري از بچه هاي جانبازش، سرپرستي بچه هاي شهيد و ... اما مادر هميشه ايستاده بود چون سرو. هفت هشت روز بعد منيره به خانه ي جديدش رفت. مادر كه همدم و پرستار تمام لحظه هاي خوش و ناخوش منيره بود، با دستان خودش منيره اش را با گلاب معطر كرد. لباس سفيد به تنش پوشاند و عروس نازش را به خاك سپرد. منيره را كنار پدر دفن كرد و گفت: «عبدالحسين تا حالا من از عروس نازم مراقبت كردم. حالا نوبتي هم كه باشد نوبت شماست .»

منبع: شاهد جوان، شماره 140


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده