برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«گرسنگی از یک طرف و آن اوضاع پیش آمده از طرف دیگر حال خوشی برایم باقی نگذاشته بود بی‌حال و با حالت تند و قیافه‌ای عصبانی و با اشاره دست رزمنده اصفهانی را از خود راندم. اصلا دست خودم نبود و نمی‌دانم آن لحظه چرا با او این چنین رفتاری کردم ...» ادامه این خاطره از «حسین شمس‌دوست» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

گریه امانم نداد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، حسین شمس‌دوست از خاطرات خود می‌گوید: احساس گرسنگی عجیبی می‌کردم شاید هم همین احساس باعث بیداریم شده بود وگرنه خدا می‌دانست که چه بلایی در آن سنگر به سرم می‌آمد.

به‌هرحال کمی نان خشک پیدا کردم و با آب قمقمه شروع به خوردن کردم در همین حال یکی از بچه‌های باحال اصفهان که پانزده شانزده سال بیشتر نداشت و تقریباً با هم سن و سال و بسیار دوست بودیم را روبرویم دیدم که نشسته بود و با تبسمی دل‌نشین ابروانش را بالا و پایین می‌انداخت و قصد داشت که کمی با من شوخی کند.

من که گرسنگی از یک طرف و آن اوضاع پیش آمده از طرف دیگر حال خوشی برایم باقی نگذاشته بود بی‌حال و با حالت تند و قیافه‌ای عصبانی و با اشاره دست او را از خود راندم. اصلا دست خودم نبود و نمی‌دانم آن لحظه چرا با او این چنین رفتاری کردم.

دیری نگذشت که در یک لحظه زمین و زمان جلوی چشمانم تیره و تار شد چشمم جایی را نمی‌دید. دستانم را روی کلاه خودم گذاشته‌ام و بر روی خاک‌ریز خوابیدم سرم را که بلند کردم با تکاندن گرد و خاک از سر و رویم و از بین رفتن گرد و خاک پیچیده در فضا دیدم که بچه‌ها به طرفم می‌دوند.

یک لحظه فکر کردم نکند بلایی سرم آمده، اما هیچ دردی در خود احساس نمی‌کردم فضای اطراف که کاملاً صاف شد درعین ناباوری دیدم که بچه‌ها پتویی را روی زمین پهن کرده‌اند و این طرف و آن طرف می‌دوند سریع خودم را به محل رساندم صحنه‌ای را که دیدم تا عمر دارم از یاد نخواهم رفت.

آری خداوند هم‌رزم ما دوست عزیز ما را پذیرفته بود و روح بزرگش را بر بال ملائک به سوی بهشت پرواز داده بود و دوستانش با جمع کردن تکه تکه‌های بدن پاک و مطهرش که با توپ دشمن زبون هر کدام به طرفی پرتاب شده بود تبرک می‌جستند و با چشمان گریان جسم پاکش را بدرقه می‌کردند؛ و من که کاملاً شوکه شده بودم و خشکم زده بود تا ساعت‌ها هیچ نمی‌فهمیدم و بعد از آن گریه امانم نمی‌داد و نادم و پشیمان از این‌که چرا بیشتر با هم نبودیم و دیگری رفتارم که آن واپسین لحظات با آن عزیز دوست‌داشتنی داشتم.

منبع: کتاب دوم خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده