نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - فرماندهان
خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(26)
مادر شهید "کمال قشمی" می‌گوید: " كمال كه نوجوانى بيش نبود شروع به گريه و زارى كرد و گفت مادرجان مى‏ خواهم حرفى را برايت بگويم. گفتم بگو، كمال گفت: مادر تو فكر مى‏ كنى من با پوشيدن اين لباس شهيد مى‏ شوم؟ نه چنين نيست، هرچه خداوند بخواهد همان است. من وقتى به اين حرف دقت كردم، ديدم به خوبى اين مطلب را درك كرده و بعد از آن مانعش نشدم."
کد خبر: ۴۶۹۰۵۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۱۶

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(25)
برادرش شهید "رسول قرجه لو" نقل مى كند: روزى با هم در اهواز بوديم، جوان عربى را مشاهده كرديم كه در كنار خيابان به زن جوانى حرف نامربوطى زده، وى با ناراحتى آن جوان را به كنارى كشيد و گفت: بهتر است به پدر و مادرت بگويى زمينه ازدواج را براى تو فراهم كنند تا مزاحم ناموس مردم نشوى، آيا دوست دارى ديگران با خواهرت چنين برخورد كنند؟ جوان عرب هم پس از عذرخواهى، محل را ترك كرد.
کد خبر: ۴۶۹۰۵۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۱۵

"یک آسمان پرستو" زندگی‌نامه مستند شهید مرتضی مفاخری از فرماندهان دفاع مقدس، با قلم فاطمه مصلح‌زاده و بر اساس تحقیق زهرا زمانی در این کتاب روایت شده است.
کد خبر: ۴۶۹۰۴۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۱۳

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(22)
مادرش از حضور مستمر او در جبهه اظهار نگرانى مى ‏كرد و "عبدالحسين" تا او را راضى نمى‏ كرد راهى جبهه نمى ‏شد و به شوخى مى ‏گفت: "من بالاخره خواهم آمد يا عمودى يا افقى".
کد خبر: ۴۶۸۷۰۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۱۰

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(21)
شهید "ناصر شهبازی" در يكى از روزهاى حضور در جبهه جنگ جنازه يكى از نيروهاى خودى را در بالاى تپه‏ اى مشاهده كرد، تپه‏ اى كه با حضور سربازان عراقى امكان نزديك شدن به آن وجود نداشت. ناصر تصميم مى‏ گيرد به تنهايى اقدام كند. در نزديكى صبح هنگامى كه همراه جنازه بر مى‏ گردد به يكى از همرزمانش مى‏ گويد: "حالا مى‏ توانم راحت بخوابم."
کد خبر: ۴۶۸۶۹۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۰۹

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(20)
همسر شهید "روح‌اله شکوری" می‌گوید: بعد از ازدواج مشكلات او دو برابر شد ولى با وجود سمت‏ هاى مهمى كه داشت هرگز از امكانات سپاه استفاده نمى‏ كرد.
کد خبر: ۴۶۸۳۴۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۰۴

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(19)
زمانى كه پيشنهاد ساختن راه روستای ینگجه مطرح شد گروهى به دليل مسائل مالى با آن مخالفت كردند. اما شهید "رضا زلفخانی" اولين قدم را برداشت و حلقه ازدواج خود را براى شروع كار تقديم كرد.
کد خبر: ۴۶۸۳۱۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۰۳

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(18)
شهید "مجتبی رهبری" سهميه غذاى خود را به ديگر رزمندگان مى‏ داد و غذايى كه در ته قابلمه باقى مى‏ ماند استفاده مى ‏كرد؛ حتى در مواردى كه مشاهده مى ‏كرد رزمنده‏ اى در پست نگهبانى خوابيده است بجايش نگهبانى مى ‏داد.
کد خبر: ۴۶۸۱۸۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۰۲

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(17)
مادر شهید "میرزاعلی رستم‌خانی" مى ‏گويد: "بارها با كُت از خانه بيرون مى‏ رفت و بدون كت برمى‏ گشت ما مى‏ فهميديم كه به فرد مستمندى كمك كرده است.
کد خبر: ۴۶۸۱۷۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۹/۰۱

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(15)
فعاليتهاى شهید "اسداله حیدری" به حدى رسيده بود كه موجب نگرانى برادر بزرگترش شده بود، مادرش مى‏ گويد: "برادرش يك روز به من گفت: به اسد بگوييد چنين نكند، مى ‏آيند و او را مى‏ گيرند". اسداله هم در جواب گفته بود ما براى كشته شدن آماده ‏ايم."
کد خبر: ۴۶۸۱۶۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۹

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(14)
پسر عموی شهید "اميرحسين جهانشاهی" می گوید: قبل از عمليات مى‏ خواستيم به همراه اميرحسين و برادرم اسفنديار روى پل كارون در اهواز عكس بيندازيم. گفت ما سه تا پسرعمو هستيم و از ما سه نفر يك نفر برنمى‏ گردد و آن يك نفر من هستم؛ صبر كنيد من به حمام بروم بعد بيايم و عكس بيندازيم؛ هر چه گفتيم 170 نفر نيرو منتظر ما هستند قبول نكرد و با اصرار منتظر شديم تا برگردد.
کد خبر: ۴۶۸۰۷۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۲۸

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(12)
یکی از همرزمان شهید مهدی پیر محمدی می‌گوید: ناگهان مهدى به زمين افتاد. با خود گفتم شايد براى استتار از اثرات سلاح شليك شده به زمين افتاده است، ولى وقتى نزديكتر شدم، ديدم به مهدى گلوله اصابت كرده است. مرتب به من مى‏ گفت مرا بگذار و دنبال كارت برو.
کد خبر: ۴۶۶۹۶۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۰

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(11)
وقتى والدين شهید "ابوالفضل پاک داد" از عزيمت او به جبهه اظهار ناراحتى مى‏ كردند در پاسخ مى ‏گفت: "پدرم، مادرم، جبهه، سفره شهادتى است كه به واسطه امام گسترده شده و صاحب احسان خداست، به بازار خدا مى ‏روم، خريدارم خداست، چرا نروم؟"
کد خبر: ۴۶۶۹۶۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۱۰

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(10)
شهید "قامت بیات" اغلب اوقات خود را در سپاه مى ‏گذرانيد و بقيه وقت خود را مطالعه مى‏ كرد. مادرش مى‏ گويد: "اغلب تا نيمه‏ شب مى‏ ماند و كتاب مى‏ خواند."
کد خبر: ۴۶۶۹۵۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۰۹

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(9)
شهید "عبداله بسطاميان" از بى‏ وفايى و عهدشكنى متنفر بود و اگر به كسى وعده‏اى مى‏ داد، حتماً آن را انجام مى ‏داد.
کد خبر: ۴۶۶۹۵۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۰۹

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(8)
نادر فضل‏ اللهى، يكى از همرزمان شهید "حسن باقری" می‌گوید: در پادگان دو كوهه، قبل از عمليات والفجر مقدماتى، در يكى از شبها به هنگام صرف شام كه غذاى گرم آماده شده بود، او در تاريكى شب به كنارى رفت و نان خشك و خميرهاى نان خشكيده را مى ‏خورد و در پاسخ دوستش كه پرسيد: "چرا پيش بچه‏ ها نمى‏ آيى همه منتظر تو هستند؟" گفت: "همين نان خشك برايم بس است".
کد خبر: ۴۶۶۴۹۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۷/۳۰

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(5)
دوستان شهید سهراب اسماعیلی در بیان خاطراتی از او مى‏ گويند: "او بيشتر اهل عمل بود تا نصيحت و سعى مى‏ كرد با رفتارش ديگران را راهنمايى كند، كم حرف بود و متين و همواره ديگران را به اين امر ترغيب مى ‏كرد.
کد خبر: ۴۶۶۰۶۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۷/۲۳

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(4)
مادر شهید احمد احمدی از فرزند خود مى‏ گويد: وقتى به مرخصى مى ‏آمد به خانه دايى‏ اش مى ‏رفت لباسهايش را عوض مى‏ كرد و وارد ده مى ‏شد. يك بار از او پرسيدم احمد تو چرا با لباس سپاه وارد ده نمى‏ شوى، چند لحظه مكثى كرد و گفت: "من اگر با لباس سپاه به ده بيايم آن وقت مردم مى‏ گويند پسر چوپان عباس به كجا رسيده كه لباس سپاهى مى‏ پوشد؟!
کد خبر: ۴۶۶۰۶۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۷/۲۳

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(3)
حسين محمدى از دوستان و همرزمان "شهید حميد احدی " درباره ساعات قبل از شهادت او مى‏ گويد: «پيش از شهادت به حمام رفت و لباس هاى تميز و مرتب خود را پوشيد، به طورى كه بچه‏ ها گفتند:"شيك كرده ‏اى ".
کد خبر: ۴۶۵۸۰۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۷/۱۹

خاطراتی از فرماندهان شهید استان زنجان(2)
شهید "ناصر اوجاقلو" در دوران انقلاب نیر فعالیته های بسیاری داشت. یک بار که مامورها دوست او را دستگیر کرده بوده اند، مادرش از او پرسيد چگونه به هنگام فرار تو جان سالم به در بردى و يعقوب دستگير شد؟ در پاسخ گفت: "مادر! ماجراى من، ماجراى "بسم ‏الله" و رودخانه است و من"بسم ‏الله" را بر زبان آوردم و از بند رها شدم."
کد خبر: ۴۶۵۷۹۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۷/۱۸