نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات
«عبدالرسول گفت: اگرمن و برادرم نرویم و دیگران هم نروند، پس چه کسی از اسلام دفاع خواهد کرد،مملکت ما مملکت اسلامی است، اگر دفاع نکنیم چه کسی می خواهد از ناموس ما دفاع کند.» در ادامه چند خاطره از شهید کریم آبادی زاده تقدیم حضورتان می شود.
کد خبر: ۴۷۸۳۶۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۳

آنچه می بینید گزیده ای از مصاحبه با مادرشهید " یعقوب دبیری نژاد " و خاطرات این مادر بزرگوار از لحظه اعزام فرزندش به جبهه و آرزوی فرزندش برای شهادت و قبولی در دانشگاه الهی است که درنوید شاهد هرمزگان مشاهده می کنید. این شهید سرافراز متولد سال 1343 در شهرستان بندرعباس است که در دوران دفاع مقدس به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. وی بيست ‌و هشتم بهمن 1363 در ارتفاعات كردستان به دليل گم شدن در كولاك شديد و سرمازدگي به شهادت رسيد.
کد خبر: ۴۷۸۳۴۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۳

پدر شهید «سید مصطفی حاجی‌میری» مخالف سرسخت حضور پسرش در جبهه بود، غافل از آنکه سید مصطفی رگ خوابش را دانسته و با شگردهایی رضایت پدر را جلب می‌کند... این روایت جذاب و خواندنی از زبان پدر شهید بزرگوار را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۷۸۳۱۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۳

شهید "علی زنگي‌آبادي" غواص لشکر ثارالله در گردان 408 بود که در شلمچه توفیق شهادت یافت. آنچه می خوانید خاطرات ی است که به نقل از فرمانده این شهید گرانقدر نقل شده و به ویژگی های اخلاقی ایشان می پردازد.با نوید شاهد همراه باشید.
کد خبر: ۴۷۸۳۰۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۲

مادر شهید «محمود کارخائی» می گوید: «هنگامی که خیلی برایش بی تابی می کنم و هوای دیدن او به سرم می زند؛ مخصوصاً وقتی که نماز می خوانم، احساس می کنم در کنارم نشسته است. آری! به طنین صدای گوشنواز و عطر دل انگیز حضورش دلخوشم و بی هیچ تردیدی او با من است.» توجه شما را به مطالعه خاطرات ی از مادر این شهید گران‌قدر جلب می کنیم.
کد خبر: ۴۷۸۲۸۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۲

«درجه چشمش بالا بود و ردش کرده بودند. با بغض آرام زمزمه می کرد و ‌می‌گفت: فایده نداره، استخدام نمیشم و بعد دفترچه‌اش را به گوشه‌ای انداخت ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات مادر شهید «حسن حسین‌پور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۴۷۸۲۶۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۲

فرزند شهید "رسول دژآهنگ" می‌گوید پدرم به من توصیه کرده بود: «هر وقت به خانه بر می‌گردم به استقبالم نیا و در حضور بچه‌های همسایه من را صدا نزن و به آغوشم نیا حتی حق نداری کلمه «بابا» را به زبان بیاوری. »
کد خبر: ۴۷۸۲۲۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۱

«پدرش گفت:موقع تقسیم محصول باید او باشه.مانده بودیم که چه کنیم. غلامرضا آخر هفته، بعداز تعطیل شدن مدرسه، از دامغان می آمد. نمی توانستیم تا آن موقع صبر کنیم، اما پدرش گفت:باید منتظر بمونیم چون همسایه ها و بقیه می گن رضا باید بیاد...» آنچه خواندید خاطرات ی ست که پسر خاله شهید "غلامرضا سالار" نقل کرده است. نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت می کند.
کد خبر: ۴۷۸۲۲۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۲

خواهر شهید "اسماعیل میرآخوری" نقل می کند:«شبی در ماه رمضان سوره مریم را به نیت اموات تلاوت کردم و اسماعیل را هم در شمار اموات نام بردم. همان شب اسماعیل را درخواب دیدم. به من گفت:خواهر! سوره مریم که خواندی به من نرسید، دوباره برایم بخوان. متعجب شدم. وقتی از افراد مطلع سوال کردم مسئله را برایم باز کردند» نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه متن کامل این خاطره دعوت می کند.
کد خبر: ۴۷۸۲۰۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۱

خواهر شهید " علی رمضانی " نقل می کند: « علی سفارش کرده که بعد از شهادت برایش ۵ روز روزه بگیرند و تا یک سال نماز بخوانند.»
کد خبر: ۴۷۸۲۰۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۱

روزها می‌گذشت و من می‌دیدم که او هر روز رنگ‌پریده‌تر و ضعیف‌تر می‌شود، در توزیع غذایش دقت کردم، دیدم هر وعده که به بچه‌ها غذا می‌دهد، بلافاصله... ادامه این خاطره از شهید «محمدصادق زرآبادی‌پور» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۷۸۱۸۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۱

خاطراتی پیرامون شهید «احمد عبدالهی»
يك بار ديگر صداي احمد از بي سيم شنيده شد: «چرا بدون اجازه به ساحل رفتيد؟» ديگر بي طاقت شدم. نتوانستم خودم را كنترل كنم.‌ بي سيم را روشن كردم و خطاب به احمد گفتم: «شما كه در ساحل ايستاده ايد، از حال ما خبر نداريد. چهار ساعت زير آب يخ زديم و ..» ادامه این خاطره را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۴۷۸۱۶۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۱

وقتی ساک‌ها را داخل کانتینر گذاشتم فرمانده گردان گفت:«هر کدام ما سالم برگشت ساک دیگری را به خانه ببرد». شب عملیات فرا رسید. نزدیک خط عملیات که همان خط قبل از جزایر مجنون بود. نیروها پشت خاک‌ریزی مستقر شدند و بعد... ادامه این خاطره از شهید «مهدی شالباف» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۷۸۱۲۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۳۱

خاطره ای از شهید "خادم صادق"؛
همرزم شهید حاج "منصور خادم صادق" در خاطره ای روایت می کند: نیروهای لشکر در سه محور عملیاتی فاو، شلمچه و جزیره مجنون مستقر بودند. وقتی برای سرکشی نیروها به فاو می رفتیم می دیدیم حاج منصور آنجاست...
کد خبر: ۴۷۸۱۰۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۳۱

مادر شهید "پرویز انوش" نقل می کند: « بعد از اینکه سه فرزندم فوت کردند یک شب در خواب دیدم یک خانم به دیدن من آمد و گفت: اگر حاجتی داری به امام رضا «ع» توسل کن.» در ادامه متن کامل این خاطره را در نوید شاهد گلستان بخوانید.
کد خبر: ۴۷۸۰۹۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۳۰

نور چراغ تویوتا که چرخید سمت ما، خودمان را تا زانو توی گل و لای دیدیم و چادرها را لوچ و مچاله. تازه رسیده بودیم لشکر اعزامی مان؛ لشکرعاشورا. مشغول علم کردن چادرها بودیم که بغض سیاه آسمان ترکید و رعد و برق، رعشه انداخت به تن زمین.
کد خبر: ۴۷۸۰۹۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۳۱

تا کسی توی اتاقک توالت ها نمی رفت، نمی فهمید حمله یعنی چه! دیواره های توالت از ورق های آهنی بود. سه طرف ثابت و یک طرف در داشت. سقف هم نداشت. تا کسی توی اتاقک می رفت. بچه ها سنگ بر می داشتند و هماهنگ و از هر طرف می کوبیدند. طرف هم آن تو زهره ترک می شد.
کد خبر: ۴۷۸۰۹۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۳۱

همه چشم دوخته بودیم به سطح صاف کارون که هیچ اثری از حسین عمی نبود. برای یک لحظه آب شکافت و حسین عمی دست و پازنان روی آب پیدا شد و دوباره زیرآب رفت. چند روز بعد از ما خودش را به قجریه رسانده بود. دورهمی نشسته بودیم و حرف می زدیم. حسین عمی از خودش و تبحرشنایش بلوف می زد.
کد خبر: ۴۷۸۰۹۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۱

سر از بشوروبساب که برداشتیم، دیدم دوروبرمان را آب گرفته و گیر افتاده ایم. وسط رودخانه بودیم. بچه ها روی پل شناور ماشین رو ایستاده بودند و با خنده برایمان دست تکان می دادند. روی پل شناور نفربر بلند شدم و حالت پریدن توی آب گرفتم و گفتم: «رضا! من می خوام بپرم، این پل نفربر داره می ره تو دل عراقی ها».
کد خبر: ۴۷۸۰۸۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۳۱

تا آقا مهدی را نشان اش دادیم، جوری نگاهمان کرد که انگار دستش انداخته باشیم. به قهر پشت کرد به ما و رفت سمت دوجیپی که تازه وارد مقر شده بودند. آقا مهدی آستین بالا زده بود و داشت لب آب، قایق باربر خط را تعمیر می کرد. دو آفتاب به عملیات مانده بود. صبح و ظهر آذوقه و مهمات می بردیم تا نزدیکی خط و لابه لای نیزار استتار می کردیم تا شب عملیات راحت برسانیم دست رزمنده ها.
کد خبر: ۴۷۸۰۸۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۱