دل نوشته شهداي گمنام
به نام خدای شهدا
دل نوشته شهداي گمنام
قلم به دست مي گيرم،مي خواهم بنويسم..
پس شروع كن دل،بگو،بگواز همان روزهاي اول،از همان الف ابتدا،تا كلمه به كلمه حرفهاي ناگفته ات نوشته شود،نوشته شود بر روي كاغذ تا شايد آرام بگيري...پس بگو، بگو از همان روزي كه آرزوهاي بر زبان آمده سوار بر اسب آمين شد و به آسمان رفت و از پس اجابتش سر بلند كردم و ديدم روياي شيرين آمدنت به حقيقت تبديل شد.
از آن روزي كه سرم را بلند كردم وچشمم به مقواي بزرگ روبروي درب دانشكده پزشكي شهرکرد افتاد كه با خط درشت بر رويش حك شده بود (لحظه انتظار به پايان رسيد ! شهدا در راه اند از همه ي عاشقان و دوستداران شهدا براي همكاري در برگزاري مراسم دعوت به عمل مي آيد كه براي ثبت نام به دفتر بسيج....)
عجب حس خاصي داشت لحظه هاي انتظار،يك هفته ي مي شد كه شبها هم جاي خودشان را به روز داده بودند،همهمه ي به پا بوداز راهرو هاي دانشكده هاي دانشگاه گرفته تا خوابگاه ها و حتي كوچه و خيابان هاي شهر همه در اشتياق حضور تو به سر مي بردندواين عشق تو بود كه درچشم تك تك اهالي شهر دل به حلقه هاي اشك تبديل شده بود.چطور از زيباي آن روزها بنويسم چرا كه زبانم كم آورده ، كم آورده از اشتياق برگزاري تك تك جلساتي كه براي ورودت برگزار مي شد ، كم آورده ام چطور حال بچه ها را با لباسهاي خاكي حين آماده كردن جايگاه بازگو كنم...چه طور ميشود از حال خادم الشهداها سخن به ميان آورد وقتي حتي گرماي خورشيد آن روز هم دربرابرشان كم آورده بود...
ومن ، امروز آمدم كنارت،امروز كنار مزار پاكت زانو زده ام و حال كه لايق ديدار شدم...اشك از روي گونه پاك مي كنم وبه اين مي انديشم كه چه خوب است كه تو هستي ،هستي تا گوش كني درد و دل هاي پنهانم را ،تا كه نجوا كنم برايت آرزوهايم را..
در دلم غوغا به پا شده، كبوتر دلم دوباره هواي روز خاكسپاريت را كرده ، دوباره به پرواز درمي آيد تا كه در كنارگلبرگهاي كه بر سرمان ميباريد اوج بگيرد تا از بالا نظاره حالمان باشد....آن روز وجود هيچ كس و هيچ چيز جزحضور پرشكوه تو برايم مفهومي نداشت ، با تمام حواسم حس ات مي كردم ،كه با چشماني پاك نگاهم مي كردي ومن شرمسار بي آن كه حرفي به زبان بياوري به ياد مي آوردم ، نامهرباني هايم را ، بي وفاي ام را به عهد و پيماني كه با تو ويارانت بسته بودم....از شرم سرم به زير بود براي روزهاي كه يادم رفت حرمت حجاب و كنترل نگاهم را ، كم كم فراموشم شده بود ، بودنت را ، گم ات كرده بودم و بي هدف به اين طرف و آن طرف مي رفتم
اما حضورت اينجا كنارم تا اين حد نزديك به قلبم ندا داد كه خدا دوباره من را به تو رساند،تا در پس تيرگي هاي زمانه به ياد آورم چگونه به خاطر آرامش من جنگيدي و رفتي، رفتي حال گمنام برگشتي تا كه امروز به حرمت نام گمنامت به خودم اجازه بدهم براي قطره، قطره خوني كه براي وطنم دادي ، به جاي مادرت خاك برسر بريزم وبه جاي خواهري كه امروز نيازمند پشتوانه ي گرم توست شيون سر دهم وبه جاي فرزندت بي قراري كنم و بهانه ي بابا،بابا بگيرم ،به جاي همسرت ناله سر دهم ،وهمچون كوهي قامت خميده ،آرام و متين همچون پدرت اشك بي صدا بريزم..
.ناله امانم را بريده با صدايي خفه شده در گلويم از پس همه ي تنهاي هايم صدايت مي زنم...برادرم ، فرزند روح الله ...
مي دانم كه امروز همه گمنام مي نام اند تو را...اما امروز كه به خواست خدا كنارت هستم ، به حرمت قلب مادرت زهرا كمكم كن تا در قلبم گمنام نباشي، برايم دعا كن و از خدا بخواه تا هيچ وقت رهايم نكند از زبان من بگو كه چه قدر از رها شدن مي ترسم ..
خدايا ، خداي مهربان به حرمت شهداي گمنامت كمكمان كن تا به اندازه ي آنهاي كه حضور شهدا قلبشان را سبز و گرم كرد و يا زهرا گفتند به حجاب فاطمي و همه ي آنهاي كه يا علي گفتند به غيرت حسيني، ماهم آني شويم كه تو مي خواهي .
تقديم به همه ي شهداي گمنام – دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی شهرکرد ****فاطمه هاشمي چلیچه****