گردان توحید در عملیات خیبر؛ سردار شهید سهراب نوروزی به روایت شهید کرامت سلیمانی
سردار شهید سهراب نوروزی از زبان شهید کرامت سلیمانی
عملیات خیبرشهید نوروزی فرمانده گردان توحید بود و من بیسیم چی ایشان بودم . سهراب واقعا دلیر و کار بلد بود . او جلوتر از همه برای عملیات ها وارد خط مقدم می شد و موقعی که نیروها برای استراحت به عقب انتقال داده می شدند عقب تر از همه بود . وقتی بعد از ده روز مقاومت در جزایر مجنون و دفع سه پاتک دشمن ، برای استراحت به پشت خط بر می گشتیم من همراه سردار نوروزی بودم . خیبر بود ونیزارها و بچههای آسمانی گردان توحید که بی رحمانه مورد حمله بمب های شیمیایی ناجوانمرادنه دشمنان بعثی قرار گرفتیم . ماآن زمان نمی دانستیم گاز شیمیائی چیه و باید چه عکس العملی داشته باشیم .
اما شهید
نوروزی به من گفت چفیه ات را بردار، خیس کن و جلو دهانت بگیر . شهید نوروزی هیچ به خودش فکر نمی کرد در حالی که به
سختی تنفس می کرد و در حالی که لحظات حساس و نفس گیری را داشت به این طرف و آن طرف
می رفت و تا آخرین لحظه به فکر بچه ها بود . شهید نوروزی دیگر طاقت نداشت و چند
بار دست مرا گرفت اما وضع من هم از او وخیم تر بود و تعریفی نداشت .
در همین حال عینک شهید نوروزی آفتاب و من دیگر رمقی نداشتم که اورا بردارم . با این وضعیتی که داشت اما از بچهها غافل نشده و تا آخرین لحظات ایستاد و بچهها را عقب فرستاد . صحنه عجیبی بود .بچه ها پر و بال می زدند . نمی توانستند نفس بکشند .نفس بچه ها به زحمت بالا می آورند. از دهانشان خون بیرون می ریخت و همه را از پای انداخته بود . کربلا بود کربلا . من کربلا را با چشم خودم دیدم . واقعا صدام به نامردی تمام منطقه را شیمیایی کرد . بچهها را به بیمارستان انتقال دادند . بیشتر بچهها شهید شده بودند . چند ساعت بدنم کنار شهدا و جزو شهدا بود .
از بین مصدومین چند نفر زنده بودیم . صبح فردای آن روز صدای پرستاران را که شنیدم ، انگشت پام را حرکت دادم آنقدری که بفهمند ما زنده ایم که بعد متوجه شدند که در بین جنازه های شهدا سه نفر بودیم که زنده ایم و شهدا مظلومانه و به آرامی در کنار هم هفته بودند . به نظر من شهید نوروزی زنده است و همه جا ما را نظاره می کند . آخه من همیشه پیش شهید نوروزی بودم تا آب و غذای نیروها تامین نمی شد ، دست به غذا و لب به آب نمی زد و تا دل تنگی های نیروها را رفع نمی کرد آرام و قرار نداشت .
کرامت عزیز شما خودت هم زنده ای و ناظر بر اعمال مایی. سهراب عزیز من هنوز وقتی تصویرت را در جاده شهرکرد می بینم سلام نظامی می دهم؛ خیلیها نگاه میکنند ولی آنها خصوصیات تو را نمی دانندکه فرماندهی در خونت بود فرماندهی بی ادعاکه در نهایت مظلومیت شهید شد. راستی سهراب عزیز ما را فراموش نکن همانگونه که دراین دنیای مادی ما را دوست میداشتی. همچنان دوستمان بدار. حقیقتا محتاج نگاهت هستم. من در رفاقت با شما و کرامت عزیز همه تلاشم رامی کنم ولی اینجاجای امنی نیست. اگر لغزشی داشتم به چشم رفاقت نگاهم کن و کمکم کن. کرامت عزیز شما هم به یادشبهایی که درکنارت بودم و به یاد روزهایی که برادری می کردم ازن وع خادمیت هوای ما را داشته باش
داستان خیبرت را خواندم منقلب شدم چون خصوصیات اخلاقی شما و سهراب را می دانستم می دانم چقدر آن روز درد کشیدید ولی هرگز ننشستی. تا پرواز کردین سهراب را در خیبر دادی و خود نیز بعد از دردهای جسمی در کنار ماها به شهادت رسیدی. وای ما کحا شما کجا کرامت عریز یاد روزهای عاشقی درکنارت را گرامی می دارم. سهراب عزیز یاد شبهایی که در اناق بالایی منزل حاج علی حسین دعای توسل میخواندیم را ارزش می نهم. سردارم دوستت دارم؛ دوستم بدار که محتاج نگاهت هستم،
برادرت رضا امیریان
سلام و عرض ادب
تشکر از دلنوشته بسیار زیبا و جذاب شما
انشاءالله شفاعت شهدا شامل حال همه گردد