شرط "سید عبدالله" برای تقسیم اجر شهادت با همسرش
به گزارش نويد شاهد چهارمحال و بختياري؛ به نقل از خبرگزاری فارس از شهرکرد، در سال 1328 هجری شمسی، پسری از سلاله پیامبر اکرم(ص) در شهر فرادنبه از توابع شهرستان بروجن استان چهارمحال و بختیاری در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود. راستش را بخواهید فرزند قبل از این نوزاد خوش قدم از دنیا رفته بود و این نوزاد هدیهای ارزشمند از سوی خداوند و شفا گرفته از امام رضا(ع) بود. پسری معصوم، زیبا و از طرف پدری و مادری سید آل محمد (ص)... .
این نوزاد بزرگ و بزرگتر شد، دوران کودکیاش را پشت سر گذاشت، به تحصیلات پرداخت، وارد شغل و حرفه ساختمانی شد، در قبل از انقلاب از نیروهای فعال و ارزشی بود، از کودکی تا بزرگسالی فعالیت در راه اسلام را دوست داشت و در این راه قدم برداشت تا اینکه زمان جنگ تحمیلی رسید، زن و فرزندان خود را به خدا سپرد و به مدت 5 سال یا شاید بیشتر به جبهه جنگ رفت و در سن 36 سالگی شهید شد؛ البته شهدا زندهاند و نزد پروردگار روزی میگیرند. از "حاج سید عبدالله حسینی" سخن میگویم.
روایت خبرنگار از اولین ملاقات با خانواده شهید حسینی
به دلم افتادهبود در مورد این شهید بزرگوار تحقیق کنم و دست به قلم شوم. با پیگیریهای انجام شده موفق شدم با پسر دوم این شهید عزیز صحبت کنم. خیلی راحت و آسان قرار ملاقات با او و مادر گرامی و برادران عزیزش را گذاشتیم؛ مثل اینکه خود شهید کارها را جلو میبرد. برای من فرق نمیکرد که روز دیدار با خانواده شهید چه روزی باشد اما خیلی اتفاقی دیدار ما در روز شهادت امام جعفر صادق (ع) افتاد. با اینکه روز تعطیل بود ولی زمان دیدار هماهنگ شد و به منزل این شهید عزیز رفتیم. حس عجیبی بود؛ وقتی قدم در حیاط خانه گذاشتم، گویی وارد یک مکان مقدس شدم. زیر لب سلامی عرض کردم؛ مطمئن بودم شهید جواب سلامم را میدهد.
خانهای کوچک اما دلنشین و باصفایی داشتند. خبری از اشرافیگری و تجملگرایی نبود؛ همه چیز ساده و بیآلایش...؛ پای سخنان همسر شهید بزرگوار نشستیم؛ این همسر صبور و مادر مهربان بغضی کرد و گفت: «زمانی هم که حاج عبدالله شهید شد، سالروز شهادت امام جعفر صادق (ع) بود». آنجا بود که به حکمت این روز و این مصاحبه پی بردم؛ آری ما دعوت شده بودیم؛ شهید حاج سید عبدالله حسینی ما را به خانهاش دعوت کرده بود درست در سالروز شهادت!
ادامه سخنان و اتفاقات آن روز را از زبان همسر شهید و سه فرزند آنها میشنویم.
لطفا از خودتان بگویید.
همسر شهید: فاطمه بخشایش هستم؛ همسر شهید حاج عبدالله حسینی؛ در سال 1351 در سن 17 سالگی با ایشان ازدواج کردم. من و حاج عبدالله دختر عمو و پسر عمو بودیم.
از اخلاق حاج سید عبدالله حسینی بگویید؟
همسر شهید: حاج عبدالله خصوصیات اخلاقی بسیار خوبی داشت؛ کم حرف بود ولی پُرکار؛ قبل از شهادتش نیز اعلام میکرد که اگر شهید شدم، شما چه کار کنید؛ گویی میخواست ما را برای شهادتش آماده کند؛ من هم میدانستم این راهی که انتخاب کرده است، سرانجامش شهادت است.
انگیزه شهید از رفتن به جبهه چه بود؟
همسر شهید: حاج عبدالله میگفت که اگر قرار است اسلام با خونهای ما آبیاری شود، این خونها در برابر اسلام ناچیز است؛ یعنی همه دغدغه و هدفش اسلام و امام بود و علاقه زیادی به امام خمینی (ره) داشت.
یک شب خواب دیدم امام راحل به خانهمان آمد و شمشیری در دست داشت که آن را به حاج عبدالله داد و عمامهاش را از سر برداشت و بر سر حاجی گذاشت. فردا صبح که خواب را برای حاج عبدالله تعریف کردم، گفت که امام مرا دعوت کرده و من باید به جبهه بروم.
هنوز خواب شهید حسینی را میبینید؟
همسر شهید: بله؛ بچههای من بزرگ شده و رفتند، من تنها در خانه زندگی میکنم. گاهی اوقات خواب میبینیم شهید به خانه میآید و میگوید که نترس و ناراحت نباش؛ من به خانه و تو سر میزنم، حتی روزی که مریض بودم، خواب شهید را دیدم که به عیادتم آمدهبود.
از جبهه رفتن شهید حسینی بگویید؟
همسر شهید: حاج عبدالله به مدت بیش از 5 سال در جبهه بود؛ ابتدا به مدت 6 ماه در سوسنگرد بود و بعد از آن به کردستان اعزام شد.
شهید فعال بود و پرکار بود؛ هر زمان که زخمی میشد، شب به خانه برمیگشت که من متوجه زخمی بودنش نشوم؛ شبی به خانه آمد، دیدم در یک پای خود پوتین دارد و پای دیگرش جوراب پشمی و دمپایی پوشیده است، دلیلش را از او پرسیدم و گفت: «این کار را کردم که پایم موقع فشار دادن پدال گاز خسته نشود.»
تا اینکه موقع نماز صبح خواب دیدم برای نماز خواندن اذیت است و پایش را از کنار تا میکند، اصرار کردم که پایش را ببینم، جورابش را درآورد و دیدم که انگشت پایش مجروح و زخمی شده است.
بار دیگر در کردستان خمپاره به زانویش خوردهبود و وقتی به خانه آمد، دیدم که دوستانش زیر بغلش را گرفته بودند؛ ترسیدم و خودم را زدم و گفتم چه شدهاست؟ گفت: «چیزی نیست؛ زانویم زخمی شده است». فردای آن روز موقع عوض کردن پانسمان دیدم که زانویش متلاشی شده بود.
چند روز بعد با کردستان تماس گرفت و جویای حال نیروها شد، بعد از آن با جهاد سازندگی تماس گرفت و گفت آمبولانس بفرستید مرا به بیمارستان ببرد، پرسیدم چه شدهاست؟ گفت که پایم اذیتم میکند. تا ساعت 7 شب برنگشت؛ با جهاد تماس گرفتم و گفتن که حاج عبدالله به کردستان رفت؛ فردای آن روز حاج عبدالله از کردستان به خانه زنگ زد؛ گفتم تو که میخواستی به دکتر بروی؛ چرا سر از کردستان درآوردی؟ گفت: «دکتر من آقا صاحبالزمان (عج) در کردستان است.»
حاج عبدالله 2 پسرش را همراه خود به جبهه برد و بار آخر نیز پسر اولش را با خود برد؛ پسرم با پدر به جبهه رفت و با جنازه پدر برگشت. حاج عبدالله خواب دیده بود که شهید میشود. برای همین آخرینبار زمان اعزامش به کردستان با همه خداحافظی کرد. به من نیز گفت: «کارهایت را انجام بده؛ من خسته شدهام، 15 تیرماه از جبهه برمیگردم و دیگر نمیروم. میخواهم تو را به مشهد ببرم». من هم هنوز منتظرم که بیاید و با هم به مشهد برویم.
شهید 36 سال سن داشت که 5 سال آن را در جبهه بود. غیر از زمان جبهه نیز در مباحث فرهنگی، سازندگی، عمرانی و مذهبی کار میکرد و علاقه زیادی به سیدالشهدا(ع) داشت و در حرام و حلال به شدت حساس بود. حاج عبدالله یک انقلابی قبل از انقلاب بود. او دو پسر خود را همراهش به جبهه میبرد و اعتقاد داشت که اگر جنگ ادامه یافت، پسرانش بعد از او در جبهه مقاومت کنند.
شهید حاج سید عبدالله حسینی 9 ماه قبل از شهادتش به مکه مشرف شدهبود؛ از همقطار او نقل شده که حاج عبدالله تنها در مسجدالنبی نشسته بود و گویی با کسی سخن میگفت. جلو رفتم و گفتم حاجی اینجا که کسی نیست! با کی حرف میزنی؟ حاج عبدالله گفت: با صاحبالزمان(عج) صحبت کردم و دعوت نامهام را از ایشان گرفتم.
حاجی قبل از شهادتش خواب میبیند که نوری در آب است و بچهای بیرون از آب؛ و آن نور بچه را گم میکند. صبح روز بعد خواب خود را در نامهای مینویسد تا برای من بیاورد ولی ظهر همان روز در اثر انفجار و زخمی شدن پهلو به داخل آب افتاده و شهید میشود.
هرگاه دلتنگ شهید میشوید، چه کار میکنید؟
همسر شهید: (با بغض در گلو) هیچ! سر خاکش میروم. کاری نمیتوانم بکنم، باید صبر کنم؛ باید از بی بی زینب کبری (س) صبر فراوانش را به ارث ببرم.
با شهید درد و دل میکنید؟
همسر شهید: بعضی وقتها درد و دل میکنم و گاهی اوقات نیز گلایه میکنم و میگویم: «عجب آمدی و ماندی! عجب مرا به مشهد بردی!»
از بعد شهادت بگویید؟
همسر شهید: وقتی که حاجی شهید شد، من دو هفته به مسجد نرفتم تا اینکه خواب دیدم شهید به خانه آمد و در ورودی اتاق نشست و گفت: «چرا به مسجد نمیروی؟ دست از مسجد نکش». این مسجد قبلا یک خانه قدیمی بود که با پیگیریهای حاج عبدالله مسجد در آنجا ساخته شد.
همه میگفتند که چرا مسجد را اینقدر بزرگ میسازی در حالیکه در این حد نمازخوان در مسجد نمیآید؟ حاج عبدالله پاسخ داد: «من قول میدهم روزی این مسجد مملوء از نمازخوان شود.» اکنون این مسجد به مصلای نماز جمعه تبدیل شده و گاهی اوقات تا حیاط و خیابان مسجد نیز نمازخوان در صف نماز میایستد.
حاج عبدالله قبل از شهادتش از من پرسید: «اگر شهید شوم تو چه کار میکنی؟ اگر دوست داشتی به خاطر جوانیات ازدواج کن. اما اگر ازدواج نکردی و بچههایم را بزرگ کردی، قول میدهم تمام ثوابهایم را در آن دنیا با تو تقسیم کنم». من هم به همین قول شهید دلم را خوش کردهام.
در ادامه گفتگو را با پسر ارشد شهید، سید حسین حسینی ادامه دادیم.....
شما چه صحبتی دارید؟
سید حسین: قبل از شروع یک نکتهای را عرض کنم؛ صرف گفتن خاطرات شهدا و یادکردن از آنها خوب است ولی یک گلایهای که اکثر خانوادههای شهدا از جمله ما داریم این است که به شدت از عملکرد مسؤولان کشوری و استانی ناراضی هستیم و شما رسانهها باید به گوش مسؤولان برسانید. پدران ما با نان خشک خود را سیر میکردند که حقی ضایع نشود ولی امروزه یک سری انسانهای از خدا بیخبر با بیت المال چه کارها که نمیکنند.
در حدی لقمههای حرام در شکم این افراد است که این گلایهها را نمیشوند ولی یقین داشته باشند به نفرین شهدا گرفتار میشوند، مردم بخاطر وطنشان مجبورند در برخی جاها سکوت کنند ولی دلشان از عملکرد برخی مسؤولان خون است. ای کاش این خاطرات شهدا اثری خوب بر مسؤولان بگذارد.
آیا شهدا در جبهه خون دادند که امروزه مسؤولان بر بیت المال چنبره بزنند؟ چرا برخی از مسؤولان به بیانات و فرمایشات مقام معظم رهبری گوش نمیدهند؟ چرا با آبروی نظام جمهوری اسلامی بازی میکنند؟ اینها همه تاوان دارد.
از پدرتان چه چیزهایی به یاد دارید؟
سید حسین: من سال شهادت پدر، 9 ساله بودم، پدر در خانه با بچهها خیلی خوب و راحت بود؛ در کوچه با ما و بچههای همسایه فوتبال بازی میکرد؛ هر موقع مسجد میرفت ما را با خود میبرد؛ از وقتی که عاقلتر شدیم مسیر جبهه و شهادت را به ما نشان داد به گونهای که اگر خودش شهید نمیشد آنقدر ما را به جبهه میبرد تا به شهادت برسیم.
پدر از قبل از انقلاب در سال 50 در یک گروه چهل نفره در بروجن و فرادنبه فعالیت انقلابی میکرد و کسی بود که عَلَم انقلاب را در شب تاسوعا در فرادنبه برافراشت. او یک آدم مسؤولیتپذیر بود. اوایل سال 60 به جهاد سازندگی و کار عمرانی در سطح استان بخصوص در اردل و فرادنبه ورود پیدا کرد.
زمانی که با هم به کردستان رفتیم، در ماشینی بودیم که رانندهاش سیگار میکشید و من چون بچه بودم از قرمزی ته سیگار موقع کشیدن خوشم میآمد و ذوق میکردم، پدر متوجه ذوق من از سیگار شد، آرام سیگار را از راننده گرفت و به نزدیکی دستم آورد. زمانی که دستم را از حرارت سیگار کنار کشیدم، پدر گفت: «باباجان یک موقع سیگار نکشیها!»
پدرتان در مورد شهادتش با خانواده صحبت میکرد؟
سید حسین: پدر در خانه با ما به صورت شعر و سرود و شعار سخن میگفت و با صدای خوش میخواند «ای لشکر صاحب زمان... آماده باش آماده باش». صدای پدر هنوز در گوشم است که میخواند «حسین میخواد پاسدار بشه...»
پدر هدفش را شناخته بود و میخواست ما هم آن هدف را بشناسیم و آماده شهادتش شویم. مادر نیز هدف شهدا را به خوبی شناخت و به ما یاد داد و ما را هم وارد این مسیر کرد تا به هدف نهایی یعنی ظهور امام زمان (عج) برسیم. مادر هیچ موقع اجازه نداد وارد بحث مالی شویم؛ هرگاه لباس نو میپوشیدیم، با خاطرهای میگفت: «پدرتان لباسهای نو خودش را میشست تا چروک و شبیه لباسهای قبلش شوند.»
ما از طرفی افتخار میکنیم که ایشان پدرمان بوده و از طرف دیگر خجالت میکشیم که ما فرزندان این پدر هستیم...
در ادامه گفتگو را با پسر دوم شهید، سید عباس حسینی ادامه دادیم ....
لطفا شما خاطرات خود را از پدر بیان کنید:
سید عباس حسینی: من زمان شهادت پدر، 4 سال داشتم و خاطرهای از پدر در ذهن ندارم لذا ترجیح میدهم نکات دیگری را عرض کنم.
هدف از انقلاب این بود که آدم انقلابی بسازیم؛ آیا واقعا همچون شهدا عمل میکنیم؟ ما عکس شهدا را میبینیم و گاهی اوقات عکس شهدا عمل میکنیم... . شهدا ارادت خاصی به امام راحل و رهبر معظم انقلاب، داشتند. ما چطور؟ شهدا در برابر مستکبرین جنگیدند؛ ما چطور؟
مطالبه خانواده شهدا، مناظره رو در رو با مسؤولان است. گلایه ما از مسؤولان است و مطالبه ما از شما، رساندن پیام به مسؤولان و مردم است. مطالبه دیگر ما این است که مسؤولان استانی یک مناظره با خانوادههای شهدا داشته باشند؛ رو در رو بنشینند و حرف بزنند.
در پایان سومین پسر شهید، سید سجاد حسینی نیز گفتوگویی کوتاه کرد ....
اگر شما هم صحبتی دارید بفرمایید.
سید سجاد حسینی: من زمان شهادت پدر 11 ماه داشته و هیچ خاطره و یادی از پدر ندارم. من از یتیمی چیزی نفهمیدم تا زمانی که شهید حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیدند. آنجا فهمیدم یتیم شدن یعنی چه؟ متوجه شدم کسی که پدر عزیزش را در راه اسلام ناب محمدی (ص) از دست میدهد، چه حسی دارد؟ حاج قاسم سلیمانی پدر تمام فرزندان شهدا بود که با رفتنش، همه داغدار شدند... .
این بود خاطرات و ناگفتههای خانواده شهید بزرگوار حاج سید عبدالله حسینی. امیدواریم این سخنان رسا بر مسؤولان تأثیر مثبتی داشته باشد.
منبع: فارس