نوید شاهد - « بهنام برگه تا شده ای از جیب پیراهن درآورده و به مادر داد. مادر نام "جهان آرا" را خواند. "جهان آرا" نوشته بود که کمی لباس و لوازم لازم را برداشته و از شهر خارج شوند. « مادر جان، بهنام یک جوان دلاور و شجاع است. باید به همچین فرزندی افتخار کنید. من از همه خواسته ام غسل شهادت بکنند. از شما هم می خواهم، بخصوص بهنام باید غسل شهادت کند. چون هر لحظه در حال مبارزه با دشمن بعثی است.»

بهنام

به گزارش نوید شاهد چهارمحال و بختیاری؛ شهید بهنام محمدی راد دوازدهم بهمن 1345 در شهرستان مسجد سلیمان به دنيا آمد. پدرش روزعلي و مادرش نصرت نام داشت. تا پایان دوره ابتدايي درس خواند. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. اول آبان ماه 1359 در خرمشهر بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. پیکر بهنام را در بالای تپه ای در مسجد سلیمان به خاک سپردند و اکنون چندین شهید گمنام هم در آنجا به خاک سپرده شده است. مزار یادبودش در شهر جونقان از توابع استان چهارمحال و بختیاری قرار دارد. در ادامه خاطراتی را از این نوجوان شهید می‌خوانیم.

بخشی از داستان نوجوان شهید "بهنام  محمدی راد"

... بهنام گفت: «اوضاع خیلی ناجوره. سربازان عراقی خانه به خانه جلو می آیند. دیگر ماندن در اینجا خطرناکه. برادر جهان آرا دستور داده زنها و بچه ها فعلاً از خرمشهر بروند تا وقتی اوضاع آرام شد دوباره برگردند. این نامه را هم برای شما داده.»

بهنام برگه تا شده ای از جیب پیراهن درآورده و به مادر داد. مادر نام جهان آرا را خواند. جهان آرا نوشته بود که کمی لباس و لوازم لازم را برداشته و از شهر خارج شوند. « مادر جان، بهنام یک جوان دلاور و شجاع است. باید به همچین فرزندی افتخار کنید. من از همه خواسته ام غسل شهادت بکنند. از شما هم می خواهم، بخصوص بهنام باید غسل شهادت کند. چون هر لحظه در حال مبارزه با دشمن بعثی است.»

مادر به گریه افتاد. بهنام با ناراحتی گفت: چرا گریه می کنی مادر جان؟ آخر تو هنوز کوچکی. غسل شهادت برای تو زود است. زیر این همه توپ و خمپاره هر لحظه امکان شهادت است. من هم مثل دیگران. چه فرقی می کند. چه بهتر که با بدن تمیز و گرفتن غسل شهادت به آرزویمان برسیم.

خب مادر جان فردا صبح با هم راهی می شویم. باشد؟

 آخر کجا برویم؟

 مگر بابابزرگ و فامیل در امیدیه نیستند؟ می برمتان آنجا.

آن شب مادر به خاطر بهنام یک شام لذیذ تهیه کرد. بهنام برای شهرام لقمه می گرفت و بهرام را می خنداند. مهنوش فقط برای خوردن شیر مادر، از بهنام جدا می شد. بچه ها خوابشان برده بود. فقط بهنام و مادر بیدار بودند، مادر زیر نور کم جان فانوس در حال وصله زدن پارگی لباس بهنام بود. بهنام مهنوش را در آغوش گرفته و تکانش می داد.

مادر گفت: نمی دانم چرا چند روزه که همه اش یاد زمان تولدت می افتم.
بهنام لبخندزنان گفت: و یاد مسجد سلیمان، درسته؟

مادر سر تکان داد و به فکر فرو رفت.بهنام در دوازدهم بهمن دنیا آمد. در بیمارستان نفت مسجدسلیمان. بهنام را پنج ماهه باردار بود که به خانه پدرش در مسجدسلیمان رفت. منزل پدری اش در محله «کلگه» جنب مسجد «صاحب الزمان (عج)» بود.

پدربزرگ مادری بهنام اسمش مهدیقلی بود. مهدیقلی محمدی. مورد احترام تمام شهر با ریشه ای بختیاری که در شرکت نفت مسجدسلیمان شاغل بود. حافظ و قاری قرآن و به هفت زبان خارجی مسلط بود. بهنام اولین نوه اش بود و خودش اسم او را انتخاب کرد.

وقتی بهنام دنیا آمد پزشکان و پرستاران در کمال حیرت دیدند که نوزاد در یک پرده ای سفید به نازکی پوست پیاز قرار دارد. دکتر متخصص سریع پرده سفید را تا کرد و در جیب گذاشت. باور عموم بود که این پرده تأثیر معنوی دارد و پیش هر کس باشد دعایش مستجاب و از بلایا ایمن می ماند.

مهدیقلی راضی بود به پول آن زمان صد تومان بدهد تا پرده سفید را از دکتر بخرد، اما دکتر حاضر نشد و به مهدیقلی گفت: این حرف من یادتان بماند. این پسر خیلی مشهور و معروف می شود. وقتی بزرگ شود باعث غرور و افتخار شما و خانواده اش می شود، شاید هم باعث افتخار کل مردم ایران. من چنین موردی را کم دیده و شنیده ام. این پسر آینده درخشانی دارد.

مهدیقلی نتوانست دوری از نوه شجاعش را طاقت بیاورد. سی وسه روز پس از شهادت بهنام، در اول آذر ماه 1359 ، مهدیقلی به نوه شهیدش پیوست.
هفتم او با اربعین شهادت بهنام مصادف شد. مادر به کمک بستگانش به مسجدسلیمان رسید. سرگشته و حیران بو می کشید و به سر و صورت می زد و دنبال مزار کوچک بهنام بود. هیچکس به او نگفت بهنام در کدام نقطه دفن شده است، خودش مستقیم بالای سر مزار بهنام رسید. از ته دل ناله کرد و خودش را روی مزار بهنام انداخت و از هوش رفت. مادر پس از چند ماه دوری،سرانجام توانست به بهنام برسد!


برگرفته از کتاب داستان بهنام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده