خاطره شهید «محمدحسن احمدی» به نقل از همسر شهید؛
چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۸:۴۴
همسر شهید «محمدحسن احمدی» می گوید: وقتی همسرم به مرخصی می آمد و از او می خواستیم از خاطرات جبهه بگوید، می گفت: اگر از کارهایم بگویم معنویتش از بین می رود.

به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید محمدحسن احمدی بیست و پنجم آبان 1345 در الیگودرز متولد شد. بعد از اخذ دیپلم با شرکت در کنکور سراسری در رشته طراحی صنعتی دانشگاه هنر پذیرفته شد ولیکن علاقه ای که به جبهه داشت او را به سمت نبرد با دشمن بعثی کشاند تا اینکه در تاریخ پنجم مردادماه 1367 در عملیات مرصاد به فیض شهادت نائل گردید.

همسر شهید در بیان خاطراتش می گوید: چند ماهی بود که از شهید خبر نداشتیم. همه نگران او بودیم تا اینکه بعد از سه ماه به خانه آمد. وقتی از او پرسیدیم این همه وقت کجا بودی و چکار می کردی؟ گفت اگر از کارهایم بگویم معنویتش از بین می رود.

وقتی مادرم از او پرسید چرا اینقدر به جبهه می روی که همه نگران شما شوند؟ گفت: در زمان امام حسین هم همه این حرفها را می گفتند و می رفتند به امید اینکه یک نفر دیگر جای او را بگیرد و سرانجام با این طرز فکر بود که امام حسین تنها ماند و سرانجام آن واقعه پیش آمد. الان هم همین طور است، آن زمان امام حسین بود، حالا هم امام خمینی است. چگونه او را تنها بگذاریم و به فکر خود باشیم! مگر امام ما را راهنمایی نمی کند. پس چرا اطاعتش نکنیم؟ آن وقت قیامت چگونه جواب بدهیم؟ اگر بگویم راهنما نداشتیم دروغ است! اگر بگویم زن و بچه داشتیم، می گویند زن و بچه جای خودش را دارد و جهاد و اسلام هم جای خودش.

اگر از کارهایم بگویم معنویتش از بین می رود

وقتی که همسرم این جواب را داد هیچ کدام از ما حرفی نزدیم. شب که شد خیلی اصرار کردیم تا بگوید کجا بوده و چه کرده است. بالاخره گفت ما و چند نفر از بچه ها برای شناسایی رفته بودیم تا اطلاعات لازم را برای عملیات حلبچه بیاوریم. ما آذوقه به مقدار کمی بردیم به امید اینکه برمی گردیم. یکی دو روز در راه بودیم هرچه جلوتر رفتیم راه برایمان غریبتر می شد. بعد از چند روز پیاده روی فهمیدم که راهمان را گم کردیم و همین طور سرگردان در بیابان بودیم و فقط به خدا تکیه و توکل کردیم.

این درحالی بود که آذوقه در حال تمام شدن بود و فقط یک بسته بسکویت برایمان باقی مانده بود و چند قطره آب که بخوریم. ما مجبور بودیم روزی فقط یک ذره بسکویت و چند قطره آب بخوریم تا بدون آذوقه نمانیم. جلوتر رفتیم به میدان مین رسیدیم. همگی با احتیاط گذشتیم ولی یکی از دوستان پایش به یکی از مین ها خورد و منفجر شد. خیلی حالش بد بود. ما هم خودمان دکتر شدیم. دستمال خیس می کردیم و در دهانش می گذاشتیم تا خنک شود. خیلی حالش بد بود. پایش را محکم بستیم و به هر ترتیبی بود خودمان را به خاک عراق رساندیم.

آنجا آنها زنها و بچه های خودشان را هم اذیت می کردند وقتی زنها ما را دیدند با خوشحالی فریاد زدند ایرانی و ما به سربازان حمله کردیم و تعدادی اسیر گرفتیم. در آن موقع که یکی از عراقیها خیلی هول شده بود، گفت: اشهد ان لا اله الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان خمینی روح الله و همین را که گفت همه زدیم زیر خنده.

بهرحال ماموریت به خوبی انجام شد و اطلاعات لازم را رساندیم و دوستمان حالش خوب شد. سپس گفت: می بینید چقدر برای پیروزی این جنگ بچه ها رنج و زحمت کشیدند، پس حد اقل برای تشکر از آنها هم که شده هر پنج شنبه برای تجدید پیمان با شهدا به گلزار بروید و به خانواده های شهدا احترام بگذارید و همیشه بچه ها را طوری تربیت کنید که پیرو راه فاطمه زهرا (ع) باشند و همیشه مدافع دین اسلام باشند و من سری به عنوان رضایت تکان دادم.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده