مریم مقیمی، همسر یک جانباز شهید در گفت‌وگو با نوید شاهد
همسر جانباز شهید دفاع مقدس «سعید آوازه» می‌گوید: «سرفه‌های بی‌‌امان و سوختگی شدید پوست برای همسرم از دوران دفاع مقدس به یادگار مانده بود. روزگار را به سختی می‌گذراند و همیشه مریض حال بود اما هیچ وقت شکایتی نمی‌کرد.»

نوید شاهد: شهید «سعید آوازه» دوم مردادماه ۱۳۴۷، در شهرستان تهران به دنيا آمد. پدرش قربانعلي، كشاورزي مي‌كرد و مادرش مريم نام داشت. تا اول راهنمايي درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. سي و يكم تيرماه ۱۳۶۷، در سومار بر اثر بمباران شيميايي مجروح شد و به اسارت درآمد. دوازدهم شهريور ۱۳۶۹، به كشور بازگشت. كارمند بهزيستي بود که بدون اطلاع از شرایط شیمیایی خودش در سال ۱۳۶۹ازدواج كرد و صاحب دو دختر شد. ششم مرداد ۱۳۸۰، در زادگاهش بر اثر شدت جراحات به شهادت رسيد. پيكر وي را در بهشت‌زهرای همان شهرستان استان تهران به خاك سپردند. خبرنگار نوید شاهد به مناسبت هفته گرامیداشت مادران و همسران شهدا با «مریم مقیمی» همسر شهید «سعید آوازه» گفت‌وگو کرد.

همسرم علی‌رغم سرفه‌ها و زخم‌های شیمیایی، شکایتی نداشت

مریم مقیمی همسر شهید «سعید آوازه» با تاکید بر اینکه همسرش پس از جنگ هم با مشکلات ناشی از آن دوران درگیر بود، روایت کرد: سرفه‌های بی‌ امان و سوختگی شدید پوست برای همسرم از دوران دفاع مقدس به یادگار مانده بود. روزگار را به سختی می‌گذراند و همیشه مریض حال بود اما هیچوقت شکایتی نمی‌کرد. می‌گفت: «من به زور نرفته‌ام که حالا از کسی طلبکار باشم.» این‌ها را «مریم مقیمی» همسر شهید «سعید آوازه» که سابقه مراقبت و نگهداری از  جانباز شیمیایی و آزاده هشت سال دفاع مقدس را داشت می‌گفت.

انتظاری شیرین برای بازگشت سعید

همسر شهید «سعید آوازه» درباره روزهای شیرینی که به انتظار سعید گذشته است توضیح داد: سالیان سال چشم انتظار بازگشت سعید بودم. با اینکه ازدواج نکرده بودیم اما پای سعید نشستم و انتظار بازگشتش را کشیدم. انتظاری که برایم بسیار شیرین بود. در خزان روزهای آذرماه، بهار زندگی ما رنگ‌ و بویی تازه گرفت. من و سعید زندگی شیرینی را آغاز کردیم، یک زندگی قشنگ و رویایی. وقتی خبر مریضی سعید را شنیدم، دستانم را بر روی سینه گذاشتم و از خداوند فقط سلامتی سعید را خواستم.

هیچ‌گاه از خاطرات جنگ برایم نگفت

مریم مقیمی با اشاره به ویژگی‌های اخلاقی همسرش درباره او گفت: سعید انسانی خوش اخلاق بود. از اینکه در زندگی به شخصی مانند او تکیه  کردم بسیار خرسند بودم. او بسیار کم حرف بود. من و اطرافیان همیشه به او می‌گفتیم: «سعید جان از خاطراتت برایمان بگو» اما بیشتر اوقات سکوت می‌کرد. همیشه می‌گفت: «هر آدمی نمی‌تواند به جبهه برود.» همیشه از او خواستیم تا به بیمارستان برود و بگوید که شیمیایی است، اما هیچ‌گاه نپذیرفت. می‌گفت: «من برای خدا رفته‌ام، خدا هم همه چیز را می‌داند.»

تمام دنیای سعید در چشمان فرزندانم خلاصه می‌شد

این بانوی صبور و فداکار در ادامه صحبت هایش روایت کرد: سال 1370 که مصادف بود با آزادی سعید و به دنیا آمدن دختر بزرگم. تصمیم گرفتیم تا به مناسبت این آزادی پرشکوه نام «آزاده» را برای دخترمان انتخاب کنیم. آن روزها همه از پدر شدن سعید خوشحال بودند. سال 1376 خداوند «سارا» را به من و سعید هدیه داد. تمام دنیای سعید در چشمان آزاده و سارا خلاصه می‌شد. تماشای همسرم و فرزندانم در آن روزها بزرگترین نعمتی بود که خداوند به من عطا کرده بود.

سعید دلش نمی‌خواست بماند و برای همیشه از پیش ما رفت

همسر شهید بغض سنگینی که در گلویش نشسته را فرو داد و گفت: بعد از تولد سارا بود که مریضی‌های سعید شروع شد، پا درد شدید به سراغش آمد. بعد از آزمایش متوجه شدیم سرطان خون گرفته است. به خاطر روحیه حساس سعید، چیزی در رابطه با نوع بیماری به او گفته نمی‌شد. عمل‌های متعددی روی او انجام شد. برای پیدا کردن داروهایش تمام شهر را زیر پا می‌گذاشتیم، حتی گاهی اوقات در خیابان گریه می‌کردم. چند بار شیمی درمانی شد و بعد از آن کمی بهبود پیدا کرد. آزمایشات نتایج خوبی را نشان می‌داد اما بعد از چهارماه دوباره بیماری‌اش شدت یافت. سعید هم به لحاظ جسمی و هم روحی ضعیف شده بود.

وی افزود: سال 1380 بود که دو ماه فلج شد و قادر به حرکت نبود. خوب آن شب را به یاد دارم. شب شنبه، ششم مرداد سال 1380 حدود ساعت 12 شب حالش بد شد اما همین که به بیمارستان رسیدیم، سعید تمام کرد! سعید همه چیز را تمام کرد. انگار دلش نمی‌خواست زنده بماند و برای همیشه رفت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده