قسمت نخست خاطرات شهید «مهدی بهرامی»
چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۲۱
پدر شهید «مهدی بهرامی» نقل می‌کند: «یک‌بار با یک بنده خدایی بحثش شده بود. او به مهدی گفت: تو به خاطر حقوق و درجه آمدی سپاه! مهدی هم با ناراحتی گفته بود: این درجه و حقوق مال شما! من برای لباسش آمدم که قداست داره و حافظ مملکت و نظامه!»

لباس مقدس

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مهدی بهرامی» پانزدهم خرداد ۱۳۵۰ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش محمدرضا، باطری‌ساز بود و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته مدیریت نظامی درس خواند. پاسدار بود. سال ۱۳۷۴ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. بیست و ششم مهر ۱۳۸۳ در زادگاهش بر اثر انفجار مهمات و سوختگی به شهادت رسید. پیکر وی را درگلزار شهدای فردوس ‏رضای همان شهرستان به خاک سپردند.

 

لباس مقدس

‌می‌آمد مغازه باطری سازی پیش خودم. کمی هم کار فنی یاد گرفته بود. می‌خواست تو هر کاری خودکفا باشد. کفش خودش را می‌دوخت؛ خیاطی می‌کرد، دکمه‌های لباسش را تا قبل از ازدواج خودش می‌دوخت. یک‌بار با یک بنده خدایی بحثش شده بود. او به مهدی گفت: «تو به خاطر حقوق و درجه آمدی سپاه!»

مهدی هم با ناراحتی گفته بود: «این درجه و حقوق مال شما! من برای لباسش آمدم که قداست داره و حافظ مملکت و نظامه!»

(به نقل از پدر شهید)

آخرین روزهای جنگ

اوایل جوانی عضو انجمن اسلامی دبیرستان بود. بعد‌ها علاقه‌مند به لباس بسیج شد. واقعاً تشنه و عاشق بسیج بود. ازدواج هم که کرد این علاقه کم نشد. ناهار می‌خورد، می‌رفت بسیج. یک روز گفت: «بابا می‌خوام برم آموزش ببینم برای جبهه!»

خیلی راضی نبودم؛ گفتم بذار هجده سالت بشه؛ تفنگ بتونی دست بگیری، الآن که تفنگ از تو بزرگتره.»اما نه! گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. آخر‌ای جنگ بود؛ اما او اصرار داشت برود جبهه. بالاخره رفت؛ وقتی برای دیدنش رفتم خیلی راضی به نظر‌ می‌آمد.

کم‌کم گفت: «می‌خوام استخدام سپاه بشم.» فقط یک ترم مانده بود که لیسانس را بگیرد؛ دانشگاه را رها کرد. آن‌قدر علاقه‌مند به امام (ره) و سپاه شده بود که می‌خواست برود لبنان خدمت کند. حدود دو سال و نیم دانشگاه اصفهان بود؛ بعد آمد دامغان. یک مدت فرمانده بسیج دانشگاه آزاد شد و بسیجی‌ها را می‌برد اردو.

(به نقل از پدر شهید)

کار خیر

بعد از این که کمی در جنگل نینوا در شمال دامغان قدم زدیم و از آب و هوا و فضای آن استفاده کردیم، به استخری رسیدیم که آب گوارایی داشت؛ اما خاک و گل زیادی آن را فرا گرفته بود. تصمیم گرفتیم آب آن را تخلیه و استخر را لایروبی کنیم.

دوستان ما را اذیت می‌کردند. آقا مهدی بیرون استخر ایستاده بود؛ دور آن قدم می‌زد و با بچه‌هایی که شوخی می‌کردند، به صورت جدی برخورد می‌کرد و می‌گفت: «آقای فلاحتی داره کار خیر انجام می‌ده؛ مانع کارش نشین!»

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمد فلاحتی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده