در گفتگویی با نوید شاهد قزوین بیان شد؛
چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۴۶
«با شنیدن شهادت پسرم، زبانم بند آمد و نتوانستم حرف بزنم، پاهایم بی‌حس شد و دیگر توان ایستادن نداشتم، زمین نشستم. بعد از اینکه حالم کمی بهتر شد کارمند بیمارستان به من گفت بیا با هم برویم جنازه پسرت را نشانت بدهم. 35 جنازه در سردخانه به من نشان داد که برخی جنازه‌ها از زیر زنجیر‌های تانک رد شده بود تا اینکه پیکر پسرم را دیدم. پیراهن خودم تنش بود، تیری در سمت چپ جیب پیراهنش اصابت کرده و با چفیه بسته شده بود و پوتین‌هایش هم در پایش بود. اشک از چشمانم سرازیر شد و در این فکر بودم که چگونه این خبر را به مادرش بدهم ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های پدر شهید «ناصر بهرامی» از فرزندش است که تقدیم حضورتان می‌شود.

با شنیدن شهادت پسرم، زبانم بند آمد/ فرزندم دنبال همه کار به جزء پول بود
جلال اوتارخانی(بهرامی) پدر شهید بزرگوار ناصر بهرامی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش می‌گوید: متولد 1314 روستای موین - منطقه دشت آبی قزوین با دو برادر و 3 خواهر هستم. 5 و 6 ماهگی پدرم فوت کرد. کشاورز بودم. سال 1337 به قزوین آمده و در تهران قدیم ساکن شدیم. وقتی قزوین آمدم در شهر صنعتی ‌کارگری کردم. کنار این شغل، مغازه میوه فروشی در خیابان سپه داشتم اما بعد از شهادت پسرم دیگر نتوانستم به فعالیت خودم ادامه دهم و اکنون 80 ساله و بازنشسته‌ام.

وی اضافه می‌کند: خودم در 18 سالگی با همسرم در 15 سالگی که دختر خاله‌ام بود، ازدواج کردیم. حاصل زندگی‌مان 11 فرزند شد که دو فرزندم فوت کرده و یک فرزندم شهید شده که فرزند سوم بود. شهید شانزدهم فروردین سال ۱۳۴۱، در شهر قزوین به دنیا آمد. وی دانش‌آموز زرنگ و معدلش 20 بود. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت.

فرزندم دنبال همه کار به جزء پول بود

اوتارخانی به خصوصیات اخلاقی پسرش اشاره می‌کند و می‌گوید: در دوران نوجوانی 15-16 سالگی مقید به انجام اعمال عبادی مانند نماز و روزه بود. اهل مسجد بود و نماز شب می‌خواند. همیشه پای منبرها، درس‌ها و صحبت‌های روحانیون بود. رفتارش با دیگران، بچه‌ها و اعضای خانواده و احترامش نسبت به پدر و مادرش خوب بود.

این پدر شهید اظهار می‌کند: فرزندم دنبال همه کار به جزء پول بود، مطیع امام خمینی(ره) بود. در دوران انقلاب اسلامی تقریبا 16 – 17 ساله بود در فعالیت‌های تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی پیشتاز بود و همیشه در این تظاهرات شرکت می‌کرد. پیش‌بینی می‌کرد انقلاب اسلامی صددرصد به پیروزی خواهد رسید. در انجام فعالیت‌های فرهنگی در مسجد شیخ‌الاسلام با حاج سید عباس آقا فعال بود.

وی اضافه می‌کند: در دوران انقلاب مشتاق ورود امام راحل به کشور بود مدام می‌پرسید رهبر کبیر انقلاب کی می‌آید پس چرا نمی‌یاد، بعد خودش به خودش جواب می‌داد: انشالله بزودی می‌آید و رهبری این انقلاب را به دست می‌گیرد و همچنین می‌گفت: باید شاه برود تا خمینی بیاد، این جمله را اولین بار از زبان ناصر شنیدم.

پسرت آیت‌الله شده است، برو ببین!

اوتارخانی از خاطرات فرزندش می‌گوید: سال 57 یک روز از مدرسه به خانه نیامده بود به سراغش در دبیرستان بلاغی رفتم که اکنون آثار باستانی شده است. معلم‌ها با متلک به من گفتند: «پسرت آیت‌الله شده است، برو ببین. فرزندت در مدرسه نماز می‌خواند». رفتم سراغش دیدم، در داخل یک اتاق مدرسه، بچه‌ها را جمع و برنامه نماز جماعت برگزار کرده و خودش پیش نماز شده است. آن زمان اگر دانش‌آموز یا دانشجویی نماز می‌خواند تعجب‌آور بود به همین دلیل همه از برگزاری نماز جماعت در مدرسه تعجب می‌کردند.

وی با اشاره به خاطره دیگری از فرزندش بیان می‌کند: وقتی پسرم برای خداحافظی از من برای رفتن به جبهه به مغازه می‌آمد بعد از خداحافظی طوری می‌رفت که هیچ وقت پشتش به من نباشد. این رفتارش هم نشان از ادب و احترامش نسبت به پدرش بود.

این پدر شهید خاطرنشان می‌کند: پسرم با تشکیل سپاه و بسیج، بلافاصله عضو شد. لباس سپاه را به تنش کرد، اسلحه را به دست گرفت و در پادگان قزوین به سربازان آموزش استفاده از اسلحه می‌داد. فرمانده بود. تصمیم گرفت به جبهه برود با رفتنش مخالف می‌کردند زیرا به ایشان نیاز داشتند. اما در رفتنش مصمم بود و رفت.

با شنیدن شهادت پسرم، زبانم بند آمد

اوتارخانی از خاطرات خبردار شدن خبر شهادت پسرش می‌گوید: در خیابان سپه بودم دوستای پسرم را دیدم که کیف به دست، از جبهه برگشته بودند حال پسرم را از آنها جویا شدم و گفتم پسرم با شما نیامده، با چهره ناراحت جواب درستی به من ندادند. تصمیم گرفتم به سپاه بروم و حال پسرم را از نیروهای این نهاد بپرسم. بیشتر آنها من را می‌شناختند و جواب درستی به من ندادند اما یک نفر به من گفت هنوز پسرت نیامده است.

وی اضافه می‌کند: بی‌قرار بودم با شنیدن اینکه پسرت هنوز نیامده، دلم آشوب گرفت به همین دلیل برای اینکه خیالم راحت شود به بیمارستان بوعلی رفتم مشخصات پسرم را دادم و از آنها خواستم بررسی کنند چنین شخصی در این بیمارستان بستری شده است. در همین حین، یکی از کارکنان بیمارستان من را شناخت، با هم احوالپرسی کردیم. وقتی گفتم آمده‌ام از پسرم جویا شوم که این جا بستری شده است یا خیر. پاسخ داد افتخار کن پسرت شهید شده است.

این پدر شهید ادامه می‌دهد: با شنیدن شهادت پسرم، زبانم بند آمد و دیگر نتوانستم حرف بزنم، پاهایم بی‌حس شد و دیگر توان ایستادن نداشتم، زمین نشستم. بعد از اینکه حالم بهتر شد کارمند بیمارستان به من گفت بیا با هم برویم پسرت را نشانت بدهم. 35 جنازه در سردخانه به من نشان داد که برخی جنازه‌ها از زیر زنجیره‌های تانکر رد شده بود. تا اینکه پیکر پسرم را دیدم پیراهن خودم، تنش بود تیری در سمت چپ جیب پیراهنش اصابت کرده بود و با چفیه بسته شده بود و پوتین‌هایش هم در پایش بود. اشک از چشمانم سرازیر شد و در این فکر بودم که چگونه این خبر را به مادرش بدهم. بعد از اینکه به خانه آمدم هیچ حرفی نزدم ولی همسرم از چهره ناراحت و اوضاع پریشانم فهمید که فرزندش شهید شده است و برای دیدن پسرش به بیمارستان رفت. پیکر پسرم که بیستم اردیبهشت سال ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش شهید شده بود، طی مراسم تشییع و خودم پیکرش را داخل خانه ابدی‌اش به خاک سپردم.

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده