امیر سپهبد علی صیادشیرازی/
نوید شاهد: تيمسار صياد شيرازي بعد از نماز صبح، طبق برنامه ، شروع به صحبت مي کند : " جلسه ي ديشب جمع بندي خوبي داشت ، و برنامه امروز تنظيم شد . در مقدمه ي مأموريت براي عمليات آزادسازي بوکان و اشنويه...
یادداشت های سفر(6)؛ پوتين هاي تيمسار

تيمسار صياد شيرازي بعد از نماز صبح، طبق برنامه ، شروع به صحبت مي کند : " جلسه ي ديشب جمع بندي خوبي داشت ، و برنامه امروز تنظيم شد . در مقدمه ي مأموريت براي عمليات آزادسازي بوکان و اشنويه ، در زمان برکناري بني صدر ملعون و انتخاب رئيس جمهور محبوب ـ شهيد رجايي ـ فضاي معنوي خاصي در کشور ما حاکم بود ما در يک دوره ي وقفه ي نظامي در تهران بوديم . ظاهراً محدود بوديم ، باطناً در سپاه کار مي کرديم ، برادر صفوي مشغول سازماندهي عمليات دارخوين بود و ما در تهران براي شکل گيري نيروها ، سازمان مي داديم و کمک مي کرديم . تا اين که به دفتر شهيد رجايي احضار شديم و مسأله ي بوکان و اشنويه و آزاد سازي آن مطرح شد ، گفتيم : اجازه بدهيد به همين روال ادامه يابد شيوه ي کار ما در اينجا خوب است . حدود 5/1 ساعت صحبت و بحث مي کرديم در جلسه فردا نيز شهيد باهنر هم بودند ، ايشان در مقدمه گفتند : ما مطلب را به حضرت امام (ره) گفته ايم و ايشان اين مطلب را تأييد کرده اند ، پا شدم و گفتم خب ( اين را ) اول مي گفتيد . و رفتم. 48 ساعت وقت داشتم . در اين فرصت به زيارت امام رضا (ع) رفتم اصلاً فضا و برخوردها تغيير کرده بود. فرمانده ي نيروي زميني ـ تيمسار ظهيرنژاد ـ گفته بود که من بروم دفترشان ، و در آنجا به من گفت : شما آزاديد که از لشگر 28 و لشگر 64 استفاده کنيد و هرکه را مي خواهيد به عنوان فرمانده بگذاريد . آمديم . خوشحال (بوديم ) ، دو تا فرمانده انتخاب کرديم براي لشگر 28 و لشگر 64 در سنندج، کسي نبود ما را معرفي کند ، تصميم گرفتيم خودمان ، خودمان را معرفي کنيم !(تفألي به قرآن زده شد ) ، آيه ي شريفه مربوط به مأموريت حضرت موسي (ع) عليه فرعون آمد، که حضرت موسي (ع) اول به هراس مي افتد ،‌خداوند به او مي گويد نترس ، من با شما هستم ، هم مي شنوم و هم مي بينم و اين شد قوت قلب ما . آمديم سر صبحگاه و با ياري خدا ،‌مطالبي را با عزيزانمان در ميان گذاشتيم آخرين نکته اين که آمديم در قرارگاه ، گفتند : برادر پاسداري آمده مي گويد من باکري هستم ، قبلاً حميد باکري را در آزادسازي بانه مي شناختم ،‌مهدي باکري گفت : ما همه چيزمان پاي کار عمليات است . گفتم : من تازه آمده ام . چند روزي مهلت بدهيد تا خودمان را پيدا کنيم بعداً ليستي از مهمات مورد نياز را تهيه کردند و ما داديم به رکن 4 لشگر . رئيس رکن 4 دستش مي لرزيد و مي گفت : من اين همه مهمات را بدهم به سپاه ! گفتم : نترس من فرمانده هستم و دستور مي دهم که بدهيد. بعدها هم دستش مي لرزيد ظرف 6 روز ما خودمان را آماده کرديم و پس از 44 روز اشنويه و بوکان آزاد شد ‌.

جلسه را سکوت فرا مي گيرد ، همه منتظرند تا ادامه سخنان جذاب تيمسار را بشنوند . تيمسار ادامه داد :

" براي جمع آوري (خاطرات رزمندگان ) حماسه ها ،‌بايد حال داشت ،‌الحمدلله وجود حاج آقاي رحماني برکت است و الحمدلله شروع خوبي است ، از اينجا به بعد به همت جمعي و فردي ما بستگي دارد در اينجا افق 20 دقيقه ديرتر است و چون ما در منطقه ي اشنويه و بوکان تقسيم مي شويم ، عزيزان برنامه را با وقت نماز تنظيم کنند ، از نيم ساعت قبل به محل نظامي منطقه بيايند براي نماز . توجه کنيد ! در محور اشنويه ، مسئوليت کار با تيمسار ابراهيم و در محور بوکان ، مسئوليت کار با تيمسار هاشمي است . نکته بعدي ، مسئله مشورت با يکديگر است از هر لحظه استفاده کنيد و حرف بزنيد و يادآوري کنيد و از اسامي که به خاطر مي آوريد، فهرست برداري کنيد . از فرصتها استفاده کنيد تا شب ، که براي جمع بندي دور هم جمع مي شويد . مسأله ي سوم ، مسأله ي يادداشت فردي است . و تنظيم آنها و بعداً ـ 10 روز بعد ، 15 روز بعد ـ که گزارشها را تنظيم کرديد ، براي ما بفرستيد. ‌

جلسه ي پربار صبح با چند دعا به پايان مي رسد . و براي صرف صبحانه عازم مي شويم تا بعد آماده حرکت شويم .

تا زمان شروع حرکت ، برخي گروهها ، افراد خود را دور هم جمع کرده و برنامه ي امروزشان را مرور مي کنند . عقربه هاي ساعت به 8 نزديک مي شود . 3 گروه عازم محورهاي برنامه ريزي شده مي شوند ، و ما به همراه تيمسار صياد ، در جلسه ي توپخانه حاضر مي شويم ، او از عناصر مربوط مي خواهد که مدارک لازم را در خصوص نحوه استقرار قرارگاه در ساختمان قضايي و نيز سابقه ي مهماتي را که در اختيار شهيد مهدي باکري قرار گرفته ،‌به دست بياورند . تيمسار در جلسه ي ديگري به پرسنل هلي کوپتر ،‌مسير حرکت در سه محور را توضيح مي دهد که :

‌امروز در منطقه ي عمومي اشنويه و فردا در منطقه ي بوکان ،‌مياندوآب و سقز برنامه داريم ، محور اول ،‌دره ي شهدا ـ سه راهي زيوه ( محل توقف ) است که از سه راهي زيوه به اشنويه نيز تصويربرداري خواهيم کرد . محور دوم ،‌نقده به اشنويه و توقف در تپه پير ناصر است . فيلمبرداري ( در اين محور ) شروع مي شود و بر روي { منطقه } اشنويه گشت مي زنيم . محور سوم ، جلديان به اشنويه است که در پادگان جلديان براي توجيهاتي مستقر مي شويم و به مدت ده دقيقه بر روي اشنويه پرواز مي کنيم ، پس از پايان ( کار ) مي رويم در مهاباد ،‌مستقر مي شويم . ‌

بعد از اين جلسه يکي از افراد رکن 3 پادگان نزد تيمسار آمده و گزارشي از جستجوي خود براي يافتن مدارک و سوابق را ارائه کرد . تيمسار به او گفت : " ما عمدتاً بايد پرونده هاي عملياتي غرب را از سال 60 به دست بياوريم ، مخصوصاً مهر و آبان 60 را الان ساعت 9:40 است ،‌شما تا ساعت 10:15 وقت داريد . ( حدود 30 دقيقه ) وقت را تلف نکنيد ، بلند شويد ، برويد دنبال آنها ،‌وعده ما تا ساعت 10:15 کنار هلي کوپتر ها " . جلسه اي نيز با برادران سپاه برگزار مي شود ، که در آن بحث بر سر محور جداگانه اي است که برادر برجي نژاد و همرزمان او در آن زمان عمل کرده اند ،‌مطرح مي شود .

زمان رفتند به پاي هلي کوپترها مي رسد ، با يک اتوبوس به نزديک باند مي رويم .

افسري که قرار بود در کنار هلي کوپتر ، صياد را ببيند ، دست خالي آمده است ، صياد همچنان به پيدا کردن اسناد ،‌مصر است و از او مي خواهد که در پادگان بماند و موضوع را دنبال کند .

اکنون ، همه سوار هلي کوپتر مي شويم . فيلمبردار در سمت راست و کنار پنجره مي نشيند تا راحت تر بتواند تصويربرداري کند ،‌عکاس نيز در سمت چپ و کنار پنجره جاي مي گيرد . تيمسار يک بار ديگر مسيرها را بر روي نقشه چک مي کند ، هلي کوپتر از روي زمين برمي خيزد . مسير دره ي شهدا !

کوههاي خشک و لخت منطقه ، خودنمايي مي کند ، براي چند دقيقه محو تماشاي آنها مي شوم تا اين که به دره ي شهدا مي رسيم ،‌تيمسار به خلبان مي گويد : " ارتفاعتان خوب است " و اشاره به فيلمبردار مي کند تا کارش را شروع کند ، در سمت راست هلي کوپتر باز مي شود . يکي از بچه هاي گروه فني ، دستان خود را به کمر فيلمبردار حلقه مي کند ،‌با شروع تصويربرداري ، تيمسار بر روي تصاوير توضيح مي دهد :

" بسم الله الرحمن الرحيم ، ساعت 10:45 روز پنج شنبه 4/8/74 در محور ضلع شهدا ، بين اروميه و اشنويه پرواز مي کنيم . اسم قبلي اين دره ي " قاسم لو " بوده و الان " دره ي شهدا " است . براي پاکسازي اين دره، رزمندگان اسلام زحمات بسياري کشيدند و به حول و قوه الهي در مهر يا آبان سال 60 به وسيله ي رزمندگان اسلام مرکب از ارتش ، سپاه و بسيج پاکسازي شد . همانطور که ملاحظه مي کنيد در آن قسمت ( و با دست نقطه مورد نظر را نشان مي دهد ) ارتفاعات صعب العبوري قرار گرفته و جاده ، آسفالته است . منطقه حاصلخيزي در کنار جاده قرار گرفته، پايگاه زميني نيروي انتظامي در سمت راست جاده پيداست . ‌

بعد از دره ي شهدا ، به سه راهي " آغ بلاغ " مي رسيم ، که از بالا تويوتاي لندکروز گروه اعزامي به اين محور خودنمايي مي کند . از اين سه راهي نيز تصويربرداري مي شود . و بعد در محلي مناسب فرود مي آييم .

در کنار درختي جمع مي شويم و آقاي فرخ نژاد جلو دوربين قرار گرفته و توضيح مي دهد :

‌مبدأ حرکتمان براي آزادسازي ـ (با) سپاه اروميه ـ از شهرک زيوه بود . در تاريخ 17/6/60 با هماهنگي تمام نيروهاي کرد و مسلمان و پاسدار اروميه و با دست اخوت ، عمليات شروع شد و از دو روستا ادامه پيدا کرد . کل نيروها 600 يا 700 نفر بودند که با دسته ي نيمه سنگين خمپاره 106 حمايت مي شدند . پيشروي در ابتدا سريع بود و در ارتفاعات دوازده هزار کوه غزان مشرف به آغ بلاغ ، پس از 8 ساعت درگيري سنگرهاي دشمن تصرف شد . ‌

با تذکر تيمسار آقاي فرخ نژاد سازمان رزم و استعداد ادوات را نيز توضيح داد .

تيمسار از آقاي برجي نژاد مي خواهد که نحوه ي عمل جداگانه خود را بگويد . او که فرمانده محور آغ بلاغ به اشنويه بوده توضيح مي دهد :

‌با برادر نقي پوران از اروميه به نزديکي هاي اشنويه رفتيم و مستقر شديم و مقرر شد که هنگام غروب وارد شهر اشنويه شويم ، با توجه به وضعيت ( منطقه ) و نداشتن اطلاعات نيروها را عقب کشيديم و در ارتفاعات روستاي " نلويان" ‌يا  پروانه" مستقر شديم بعد از ده روز " سوفيان " برويم و به همين خاطر در " چپرآباد" درگيري شديدي با ضد انقلاب روي داد . "

مصاحبه با عمل کنندگان در محور زيوه ـ سه راه آغ بلاغ به پايان مي رسد . نقشه ي  000/250/1 بر روي زمين پهن است و همراهان دور تا دور آن ايستاده اند . تيمسار که دو زانو در کنار آن نشسته با خودکار ، مسير را نشان مي دهد و بعد آن را در داخل دفترچه يادداشت خود ترسيم مي کند تا موقع پرواز از آن استفاده کند .

تکنسين هلي کوپتر از تيمسار مي خواهد که هنگام باز کردن در هلي کوپتر ،‌خلبان را آگاه کند . تيمسار هم مي پذيرد .

سوار بر پرنده ي آهني شده و لحظاتي بعد در دل آسمان جاي مي گيريم . درحالي که تيمسار ميکروفون و دفترچه به دست دارد در سر و صداي زياد هلي کوپتر، شروع به شرح موقعيت منطقه مي کند :

" بسم الله الرحمن الرحيم ، ما الان در حوالي زيوه هستيم ، پاکسازي محور را از اين محل شروع کرديم " و تصاوير مربوط نيز تهيه مي شود . هنگام گذر از بالاي شهر زيوه ، در مرکز شهر ،‌تپه اي را مي بينيم که محل استقرار يگان نيروي انتظامي است و بعد محلي را که گفته مي شود مکان و اقامتگاه پناهندگان عراقي است .

هنگامي که تيمسار صياد ارتفاعات " ديزج " و منطقه "يارآباد " را نشان مي دهد ، ناگهان بر اثر فشار باد ،‌دفترچه از دستش خارج و در آسمان ناپديد مي شود . نگراني از چهره ي تيمسار کاملاً پيداست ، به دليل وجود مطالب و يادداشتهاي بسيار مهم در اين دفترچه مجبوريم که اطراف را جستجو کنيم . هلي کوپتر ارتفاع خود را کم مي کند ، هرکس از هر روزنه اي به دنبال يافتن دفترچه است . بعضي از يافتن آن نااميدند و مي گويند : يافتن دفترچه در اين منطقه مثل يافتن سوزن در انبار کاه است . ولي جستجو ادامه پيدا مي کند . فرخ نژاد دفترچه را در دست يکي از 4 پسري مي بيند که محو تماشاي هلي کوپتر هستند ،‌در نزديکي آنها فرود مي آييم ، پسرک دفترچه را مخفي مي کند اما از انکار يافتن آن نيز ، ناتوانند . همه از يافتن دفترچه خوشحال مي شويم . و مجدد به پرواز درمي آييم ،‌چند دقيقه اي به اذان شهر مانده است که در زمين شخم خورده اي ـ نزديک پاسگاه کوچک نيروي انتظامي بر روي تپه ي پيرناصر ـ فرود مي آييم . گروهي که از طريق زمين قبل از ما به اين پاسگاه رسيده بودند ، محوطه را با انداختن چند پتو آماده ي برپايي نماز کرده اند . اقامه ي نماز اول وقت ، آن هم در اين شرايط ، لذت خاصي به انسان مي بخشد .

بعد از نماز ، سرهنگ روضه اي پيرمردي ترک زبان به نام " حسين کرد نقده " ـ بازمانده از خيل سپاه جوانمردان ـ را به صياد معرفي مي کند . او اکنون در نيروي انتظامي خدمت مي کند و به سختي به فارسي سخن مي گويد . او از ديدن تيمسار خيلي خوشحال است و چند بار سعي کرد تا دست تيمسار را ببوسد که با مخالفت تيمسار روبرو شد . تيمسار از او چند سئوال مي کند و او در حالي که از شوق، اشک در چشمانش حلقه زده بود جواب مي دهد که از جوانمردان جلديان بوده است . او براي ادعاي خود ، مدرکي نيز ارائه مي دهد که در تاريخ 27/12/57 به همراه 11 جوانمرد ديگر وارد پادگان جلديان شده است . به هنگام بازگشت از تپه پيرناصر ، صياد ، پيرمرد را نيز به همراه مي آورد .

ارتفاع جبرئيل آباد ، محل بعدي توقف ما است . تيمسار با کلاه ، جلوي دوربين قرار مي گيرد تا کلياتي از موقعيت و حساسيت ارتفاع را بگويد ، فيلمبردار از او مي خواهد که کلاهش را بردارد تا سايه به صورتش نيفتد ، وي ضمن اين که قبول مي کند مي گويد : ‌درست آن است که در اين فضا با کلاه در برابر دوربين حاضر شوم "

سرهنگ روضه اي بعد از صياد مي گويد :

" در سال 1360 با درجه ي ستوان يکمي در ستاد لشگر 64 انجام وظيفه مي کردم و با توجه به شرايط موجود و مسئوليت لشگر 64 و با توجه به نقاط استقرار ، تيپ 3 مهاباد در مهاباد ، تيپ 1 پيرانشهر و يگاني از لشگر در پسوه و يگاني از ژاندارمري در جلديان در جهت پاکسازي منطقه ، لازم بود که لشگر 64 هدايت عمليات را از نزديک به عهده داشته باشد ابتدا کليه قرارگاه هاي مقدم در سه راه محمديار و به دنبال آن قرارگاه موقت در شهرستان نقده در دانش سراي پسرانه نقده استقرار يافتند. بنده مسئول ارکان 2 بودم . در ادامه ورود سرهنگ صياد شيرازي ، طراحي نيروهاي لازم انجام شد ، در محور نقده به اشنويه ، تا ارتفاع تپه پيرناصر ، دراختيار نيروهاي خودي بود، پس از پاکسازي ، اين محور در اختيار ژاندارمري محل گذاشته شد و حدود 120 نفر از شهرستان نقده ي سازمان رزمي و اصلي عمل کننده بودند و لشگر 64 بااستعداد سه اراده ي توپ و سلاحهاي اجتماعي ديگر ، پشتيباني هاي لازم را به عمل مي آورد . عمليات در ساعت 11 شب مورخ 22/6/60 با نظارت قرارگاه مقدم لشگر 64 و با ورود نيروهاي ژاندارمري به عمليات و هدايت مؤثر سرهنگ شيرازي انجام شد "

مصاحبه ادامه دارد و صياد در گوشه اي دور از جمع ، با پيرمرد سخن مي گويد .

ـ اهل کجايي ؟

ـ نقده .

ـ چند فرزند داري .

ـ يکي

پيرمرد رو به من مي کند و مي گويد : " فيکير ايليرم يوخوگريرم که بوگونيون ديبنه صياد شيرازينين کنارينين اتورميشم ."

يعني : فکر مي کنم خواب مي بينم که در زير اين آفتاب ، کنار صياد شيرازي نشسته ام .

بعد از پايان برنامه در ارتفاع "‌جبرئيل آباد " سوار هلي کوپتر مي شويم . پيرمرد نيز همراه ما مي آيد . او با آن اورکت سبز رنگ پريده مخصوص نيروي انتظامي ، وقتي سوار بر اين پرنده ي آهني مي شود ،‌از خوشحالي در پوست خود نمي گنجد و مدام سعي مي کند از پنجره هلي کوپتر ، زير پاي خود را تماشا کند . او نمي تواند هيجان و خوشحالي خود را پنهان کند . در ناباوري خاصي قرار دارد . گاه از نگاه و تماشاي زمين چشم برمي گيرد و به تيمسار و همراهان توجه مي کند .

بر روي محور نقده ـ اشنويه فيلمبرداري آغاز مي شود ،‌ضمن برداشت تصاوير ، تيمسار ميکروفون را به دست گرفته و توضيح مي دهد :

"‌بسم الله الرحمن الرحيم ، من الان از محور نقده ـ اشنويه گزارش مي کنم شمال و شرق نقده ، شهري که ترکيب آذري و کردي دارد ، 50 درصد آن کردنشين و 50 درصد ترک نشين هستند ، منطقه ي بسيار حساسي است ( برفراز شهر نقده پرواز مي کنيم ) ( در بلندترين نقطه ي داخل شهر ، پارکي مشاهده مي شود ) رودخانه اي را که مي بينيد ، رودخانه گدارچاي است ارتفاع حساسي که ملاحظه مي کنيد در طول جاده ي نقده به اشنويه ـ تپه ي پيرناصر است . سازمان رزم براي نقده از اينجا وارد عمل شد: پايگاه فعال پيرناصر دشت نالوس پل پوشي آباد جبرئيل آباد و روستاي علي آباد سه راهي نليوان "

سر و صداي زياد هلي کوپتر اجازه نمي دهد صداي تيمسار را بشنويم . پس از پايان فيلمبرداري ،‌تيمسار از خلبان مي خواهد که به طرف پادگان جلديان برود . در بين راه ، پيرمرد ارتفاعي را نشان مي دهد و مي گويد اينجاست . تيمسار هم سرش را به نشانه تأکيد تکان داده و مي گويد : "‌اينجا با هم بوده ايم "

بر باند فرود متروکه پادگان فرود مي آييم . از طرف مسئولين پادگان استقبال مي شويم و بعد به طرف رستوران مي رويم ، در بين راه کسي خود را به تيمسار نزديک کرده و پاکت نامه اي را به دست او مي دهد . شکواييه اي بود و درخواست رسيدگي .

چند ساعتي از وقت معمول ناهار مي گذرد ، و حالا در رستوران اين پادگان ، همه منتظر غذا نشسته اند . بر و بچه هاي سپاه در يک جا متمرکز شده و شوخ طبعيشان گل کرده است . يکي مي گويد : " ليست غذا را بياوريد " ديگري مي گويد ‌براي من هم خمپاره 120 بياوريد " و هنگام صرف غذا در گوشه اي ديگر از رستوران ، سرهنگي به نام معتمد ،‌مشغول نقل خاطره از گذشته است : " در عمليات والفجر 2 ، تيمسار صياد شيرازي به عنوان ديده بان در قمطره مستقر بود و من نيز در مرکز هدايت آتش گردان 306 توپخانه ،‌مسئوليت هدايت آتش را (برعهده ) داشتم .ايشان از من درخواست آتش مي کرد و من تيراندازي مي کردم . تيمسار از من خواست که (قبضه را ) دقيقتر بر روي آن هدف تنظيم کنم و بعد از چند گلوله ، هواپيماهاي عراق ، خودشان آن هدف را اشتباهي بمباران کردند و باعث آتش گرفتن حجم وسيعي از مهمات شدند . در همين موقع تيمسار به من گفت : " الحمدلله معتمد ، عراق خودش هدف را از بين برد . ‌

بعد از صرف غذا ، تيمسار رياحي همراهان را در 2 هلي کوپتر و سه خودرو تقسيم کرد . آقاي فخرزاده ( مسئول گروه فرهنگي ) در باند پرواز از تيمسار مي پرسد : " کدام هلي کوپتر شماره يک است ؟ " تيمسار به مزاح مي گويد : " يک ، دومي است ! " و سرهنگ واعظي ( مسئول گروه فني ) مي گويد : " دومي چون مهمتر است پس اول است ، بنابراين اولي دومي است ! "

پيرمرد ، در نزديکي هلي کوپترها ، دست در جيب کرده و کپي مدارک ديگري را به تيمسار ارائه مي کند . قسمتي از آن مدرک را ثبت ميکنم :

‌عمليات براي پاکسازي روستاهاي اطراف اشنويه از سمت جلديان به فرماندهي سرهنگ صياد شيرازي در 21/6/60 شروع شد و طي آن روستاهاي اطراف اشنويه پاکسازي شد . سرهنگ صياد شيرازي در تاريخ 19/5/60 به اروميه تشريف فرما شدند . 6 نفر شهيد در زير برج 3 به طرف جلديان به سرپرستي سرگرد مختار مدرک ‌

تيمسار به پيرمرد مي گويد : " باز هم رو کن ‌

ارتفاعات جلديان ، شامل سه برج است که ما براي ثبت و ضبط برنامه در برج شماره 3 توقف مي کنيم . تيمسار صياد در بالاي ارتفاع ، نقشه اي را بر روي زمين گسترانيده و با ديگر همراهان ، آن را بررسي و مرور مي کنند . بروز نقص در گروه فني و عدم امکان فيلمبرداري فرصت مناسبي را فراهم مي کند تا با سرهنگ بازنشسته ، کيکاوس اميري گفتگويي بکنم . او صميمانه مي گويد :

" در 17/6/1360 ، عمليات پاکسازي و تصرف اشنويه از سه محور ؛ همزمان شروع شد . يکي ازاين محورها ،‌محور جليدان ـ صوفيان به اشنويه بود که با شرکت گردان 198 و تعداد حدود200 جوانمرد به فرماندهي سرگرد مختار مدرک و با يک آتشبار 105 و شش دستگاه تانک ، عمليات شروع شد . متأسفانه در موقع اجراي صبحگاه در ميدان لشگر 64 با حضور تيمسار صياد شيرازي خبر رسيد ، ستون در نزديکي ارتفاعات مشرف به صوفيان با کمين ضد انقلاب برخورد کرده و 6 نفر شهيد داده است . بلافاصله تيمسار صياد شيرازي و سرکار سرهنگ سيروس ستاري و بنده با هلي کوپتر به پادگان جلديان آمديم و ديديم که ستون ، به طرف پادگان جلديان عقب نشيني کرده است و دو دستگاه خودرو حامل مهمات که به دست ضد انقلاب افتاده بود ، در نزديکي آبادي جلديان به گل نشسته است به دستور تيمسار صياد شيرازي من و سرکار سرهنگ ستاري در پادگان جلديان پياده شديم . جناب ستاري رفت سراغ توپها و من هم با يک دستگاه جيپ و سه نفر داوطلب به تپه اي که در نزديکي جلديان و مشرف به محل توقف خودروها بود حرکت کردم . آتشبار توپخانه با هدايت تيمسار ستاري ، اطراف محل توقف خودروها را گلوله باران کرد به تپه مورد نظر رسيدم و با تعدادي از نيروها با همراهي خود سرگرد مدرک به محل آمدم و خودروها را پس گرفتم و تعدادي از افراد ضد انقلاب در ارتفاعات غرب جلديان توسط آتشبار توپخانه متلاشي شدند . براي ادامه عمليات در روز دوم به دستور تيمسار صياد شيرازي ، شخصاً فرماندهي را به عهده گرفتم و براي اين کار سرگرد مدرک را به ارتفاع جنوبي آبادي دو آب ـ که مشرف به جاده تدارکاتي و پشتيباني ضد انقلاب از مسيرده گرجي و اشنويه بود ـ با يک گروهان پياده مستقر کردم . گروهان دومي را در امتداد جنوبي جاده جلديان به صوفيان مستقر و گروهان سوم را در حد وسط منطقه ،‌در امتداد دامنه ارتفاعات مشرف به ارتفاع کاني پيس مستقر نمودم . اول وقت روز دوم ،‌با شروع آتش توپخانه بر ارتفاعات غربي صوفيان ،‌عمليات شروع شد و نيروهاي ضد انقلاب به طرف اشنويه در دشت متواري شدند . بلافاصله گروهان مستقر در امتداد غربي جاده آسفالته حرکت و ارتفاع صوفيان را اشغال کرد و اولين پايگاه مستقر شد گروهان سوم که در امتداد کاني پيس حرکت مي کرد در هزار متري کافي پيس با آتش شديد ضد انقلاب زمين گير شد . براي اين که ضد انقلاب روحيه پيدا نکند و عمليات خنثي نشود ، شخصاً با چهار نفر داوطلب و يک خودرو با عبور از خطر نفرات پياده به سمت ارتفاع مشرف به کاني پيس حرکت کرديم . تيمسار صياد شيرازي که از راه هوا ناظر بر جريان بود دستور داد که با خودرو جلوتر نرويم ، گزارش کردم وضعيت ايجاب مي کند ، والا امکان شکست است ،‌تيمسار صياد شيرازي تأييد کرد : تکليف شرعي است که جلوتر نرويد ،‌عرض کردم امروز شهادت تکليف شرعي من است و خدا مي داند که کي ؟ و چطور ؟ من به کاني پيس رسيده بودم و نفرات حمله ور نيز به فاصله اي کمتر از من به کاني پيس رسيده و پايگاه دوم را مستقر کردند . در عقب نشيني ضد انقلاب از کاني پيس ، يکي از ( نيروهاي ) ضد انقلاب کشته و يک نفر نيز زخمي شده بود . تيمسار صياد شيرازي با هلي کوپتر وارد شد و به رزمندگان اسلام تبريک گفتند . ادامه عمليات با رسيدن گروهان به فرماندهي سرگرد مدرک تا ارتفاعات بين نالوس و حسن آباد در روز دوم پايان پذيرفت . و در روز سوم عمل الحاق با يگانهاي عمل کننده از محورهاي زيوه ـ اشنويه و نقده ـ اشنويه انجام شد و سه پايگاه در ارتفاعات مهم ضرته پروانه ، داخل شهر برپا گرديد . بدين ترتيب منطقه و شهر اشنويه از وجود ضدانقلاب پاکسازي شد . رزمندگان اسلام پس از استقرار قرارگاه شمال غرب به فرمانده تيمسار صياد شيرازي و در اجراي فرمان حضرت امام (ره( با ايثار هرچه تمام تر ،‌عمليات و مأموريت محوله را به نحو احسن انجام مي دادند "

در ادامه مصاحبه ، آقاي اميري آثار اين عمليات را چنين برمي شمرد :

" 1ـ خنثي کردن هر نوع اقدام تدارکاتي و تهاجمي ضد انقلاب در منطقه زيوه ، رژان ، سرو ،‌هشتيان و حتي منطقه سلماس 2ـ طلوع نور اميد در دل رزمندگان با حضور فرمانده محترم قرارگاه در عمليات 3ـ به وجود آمدن هماهنگي کامل بين پرسنل 64 و برادران سپاهي و ژاندارمري و کميته و حتي جوانمردان 4ـ به وجود آمدن زمينه ادامه عمليات با طرح ريزي مشترک رزمندگان از طريق قرارگاه شمال غرب "

پس از اميري با پيرمرد ترک باقي مانده از غافله جوانمردان گفتگو مي کنم ، او با خوشحالي تمام درباره خاطره اي صحبت مي کند که با صياد شيرازي در اين محل ( برج 3 ارتفاع جلديان ) غذا خورده است . اشک در چشمانش حلقه مي زند . علت علاقه زايدالوصفش را به صياد مي پرسم . مي گويد : من 14 سال پيش رشادتهايي از صياد شيرازي ديده ام که عاشقش شده ام . بعد به زبان ترکي مي گويد : " او قدر تيمسار و چوخ ايسترم که ايسترم جانمودبيلسين قربان اليم " يعني : " آنقدر تيمسار را دوست دارم که مي خواهم جانم را قربانش کنم "

براي اداي برنامه ها ، به پادگان مهاباد ( تيپ 3 لشگر 64 ) مي رويم . پس از مراسم استقبال ، تيمسار از وقت دقيق اذان مغرب سئوال مي کند و بعد براي استقرار به طرف ساختمان فرماندهي مي رويم .

بعد از اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء ، فرمانده تيپ از تيمسار صياد شيرازي براي سخنراني دعوت مي کند . تيمسار نيز مي پذيرد و پس از خواندن دعاي فرج چنين ميگويد : ‌چه چيزهايي براي ما مي ماند ؟ و چه چيزهايي براي ما نمي ماند ؟‌آدمها بعضي وقتي اشتباه مي کنند و غافلند واقعاً ما ( انسانها ) غافليم ، اين درجه که بر دوش من است ، تا کي براي من مي ماند ،‌حداکثر تا زماني که خدمت مي کنم ،‌چه برسد به اين که بازنشسته شويم . آن جواني که نشاط به انسان و شادابي به زندگي مي دهد ، آن هم بعد از مدتي نخواهد بود . ثروت ، مال و منال ،‌همه بعد از مدتي از بين مي رود . تازه براي آنها که خيلي نگهدارش هستند ،‌هيچي نمي ماند ، جز کرباسش . اما ما انسانها گول زندگي را مي خوريم و ممکن است کل تلاشهاي ما براي همين چيزهايي باشد که از بين مي رود . در حالي که در اين گذر زمان ، چيزهايي به دست مي آيد که مي توان نگهداشت . که من به يکي از آنها اشاره مي کنم که براي ما مي ماند .

شماها از نظر سن و سال چند دسته ايد : اول ـ دسته اي که قبل از انقلاب را به ياد داريد . تاريکيهاي قبل از انقلاب را و بايد شاکر باشيد که به اين نور و افقهاي انقلابي رسيده ايد . دوم ـ دسته اي که آن دوران را نديده است . که تعداد زيادتري هستند زيرا ( تنها ) 18 سال است که انقلاب را درک مي کنند . سوم ـ آن دسته از سربازاني که پس از به ثمر رسيدن انقلاب متولد شده اند .

من ( پيش از انقلاب ) ستوان ارتش بودم و افسر نگهبان شده بودم . خداوند ما را ياري کرده بود ( زيرا ) از خانواده اي بودم که نمازمان را مي خوانديم . ( آن موقع ) نماز ، رسميت نداشت و هرکس نماز مي خواند ،‌مسخره اش مي کردند ( و خب ) افسر نگهبان هم بايد کلاه کاسک بر سر مي گذاشت و فرنج مي پوشيد و مسائلي را رعايت مي کرد . يعني آماده کامل مي بود . ما در چنين وضعيتي بوديم . فرمانده ما ، يک سرلشگر خود فروخته و نوکر صفت بود که مصداق بارز " خسرالدنيا و الاخره " بود و به سزاي عملش هم رسيد ( و بعد از انقلاب ) اعدام شد . سرلشگر ناجي فرمانده توپخانه اصفهان از 24 ساعت شب و روز ، 20 ساعت کار مي کرد . دنبال همان چيزهايي مي گشت که از بين رفتني بود .به دنبال اين بود که از سرلشگري به سپهبدي برسد . به خانه اش که ويژه و نزديک پادگان بود نمي رفت ،‌چون هم خانمش راهش نمي داد و هم خودش خسته بود . کار يک سرلشگر آن موقع چه بود : کارش اين بود که ببيند آيا نظافت شده يا نه ؟ آن انضباط ظاهري رعايت مي شود ؟ هر دفعه که مي خواست از پاسدارخانه رد بشود ( بايد آرايش مي گرفتيم و خيلي منظم ، احترام مي گذاشتيم ) يک بار موقع نماز مغرب و عشا شد ، ديديم که اين طور نمي شود ، با يان رفتن و آمدن ، نمازمان فوت مي شود کار را رها کردم و به يک استوار سپردم . آمديم در دستشويي ، فرنج و پوتين را درآورديم که يک دفعه ناجي پيدايش شد . ظاهراً موقعي که مي آيد رد بشود ،‌متوجه غيبت ما مي شود و پياده مي شود و به دنبال ما مي گردد ، ما سريع پوتين را پوشيديم و اسلحه را بستيم و احترام نظامي گذاشتيم . سئوال کرد :‌شما که هستيد ؟ گفتم : افسر نگهبان . با تعجب بيشتر گفت : افسر نگهبان هستيد ! گفتم دستشويي رفته بودم ، نگفتم نماز ، چون نماز رسميت نداشت . گفت فرنج را درآورده بوديد ؟ گفتم : بله ، گفت : حالا بهت مي گم .

صبح ساعت 8 افسر قضايي آمد . اسمش علي بود و ما را مي شناخت . گفت : من را مأمور کرده اند تا بيايم از شما بازپرسي کنم . گفت : شما پوتين و فرنج را درآورده بوديد ؟ گفتم : نه تنها پوتين و جوراب و فرنج را درآورده بودم بلکه مي خواستم نماز بخوانم ( ازاين قضيه چند روزي گذشت ) ديديم دادگاه تشکيل نشد ! از مسئول آجوداني خدمت پرسيم پرونده ما چه شد ؟ گفت : مگر به شما نگفتند ؟ برايتان 48 ساعت بازداشت بريده اند ،‌اما چون شما افسر شناخته شده اي هستيد ما سه روز اردو را فرض کرديم در بازداشت بوده ايد . گفتم : چرا ابلاغ نکرديد ؟ رفتم از خانه به سرلشگر زنگ زدم . گفتم از شما وقت ملاقات مي خواهم روز جمعه ساعت 10 صبح حدود 5/1 ساعت با او جلسه داشتم . چه گذشت در آنجا ؟‌اين جلسه ، جلسه اي سرنوشت ساز بود ،‌که در مسير زندگيم تأثير داشت در جلسه به او اعتراض کردم چرا مرا بازداشت نکرديد ؟ گفت : به خاطر سابقه خوبتان گفتم که فرنج ، پوتين و جوراب را درآورده بودم که وضو بگيرم و نماز بخوانم او شروع کرد به گفتن اين که اگر مي خواستي نماز بخواني همان زمان چريکها حمله مي کردند ؟ ما هم که در رياضيات ،‌آمار و احتمالات را خوانده بوديم ، گفتيم اگر نماز ميخواندم ، يک ميليونيوم هم احتمال آن نبود که چنين و چنان شود ،‌تا حالا کي ديده به پاسدارخانه حمله کنند ؟ او گير کرد . خدا کمکم کرد سئوال ديگري کردم : مگر شما نمي دانيد صبحها و شامها ما بايد نماز بخوانيم ؟ مگر شما نمي دانيد مسلمانيد ؟ مگر شما نمي دانيد شيعه ايد ؟ اين دفعه او از اين ور شروع کرد به صحبت و تعريف از ما ، که شما افسر افضلي هستيد ( چنين و چنانيد ) .

بعد از اين ( قضيه ) سرلشگر وقتي مي فهميد ما افسر نگهبانيم ديگر از اين در ، نمي آمد !‌اين يک مطلب .

و مطلب ديگر هم انقلاب به ثمر مي رسد . مأموريت به سردشت مي گيريم . با سردار سرتيپ صفوي دوتايي آمديم ،‌ضد انقلاب 54 نفر از پاسداران اصفهان را در حين بازگشت شهيد کرده بود . مردم اصفهان هم منقلب ( شده بودند و مي خواستند که مسئولين ) جواب بگويند . براي رسيدگي به اين قضيه توفيقي دست داد تا با شهيد چمران آشنا شديم ، آمديم ، موقع نماز ظهر شد . صفوي گفت : بيا برويم توي اين سربازها نماز بخوانيم ،‌گفتم : باشد ،‌اول وقت رفتيم آنجا نماز جماعت دو نفره خوانديم . نماز که تمام شديم ديديم همه دور ما حلقه زدند . انگار نمايش تماشا مي کردند . تا بلند شديم از نمازخانه برويم ، يکي از آن ستوانهاي جوان به طرف ما آمد و با صداقت گفت : فلاني ! نمي شود به من نماز ياد بدهيد . اين از صداقتش بود و از نورانيش که تحت تأثير قرار گرفته بود . صفوي (متن ) نماز را روي کاغذ نوشت و رفتيم و موقع نماز مغرب که برگشتيم ،‌ديديم منتظر ما بود ،‌گويا تا قبل از نماز مغرب تمرين مي کرد ، دو سه روز بعد ،‌جمع ما زياد شد ، ، براي آزادسازي کردستان ، بين بانه و سردشت عملياتي انجام شد . حسين شهرانفر که شهيد شد با ما نزديک و دوست بود . موقع نماز ظهر با او آمديم ، تخته سنگي را پيدا کرديم و گفتم نماز را همين جا بخوانيم ، شروع به نماز کرديم در حين عمليات ،‌وقتي دوتايي نماز جماعت مي خوانديم ، سرواني نماز خواندن ما را نگاه مي کرد ،‌نماز که تمام شد . اشک دور چشمش حلقه زده بود ،‌گفت : خوش به حالتان با حال خوانديد ،‌او هم راهنمايي خواست تا نمازخوان شود .

( مطلب ديگر ) دوره شروع فرماندهي قرارگاه شمال غرب بود که در 44 روز ، اين اشنويه و بوکان را آزاد کرديم . هنوز آزادي بوکان کامل نشده بود که از صدا و سيما اعلام شد ما فرمانده نيروي زميني شديم . و در اين سير عمليات تکرار مي شد و ما نزد امام (ره) ، فرمانده کل قوا مي آمديم و دستور و رهنمود مي گرفتيم ( تقريباً در تمام ) عمليات اين طوري بود . براي آزاد سازي بستان ، تلاش مي کرديم . کار پيش مي رفت ،‌اما به سختي . امام مي گفتند دائم بياييد و گزارش بدهيد ( در يکي از همين جلسات ) پيش امام ( به صورت ) نيم دايره نشستيم ، رئيس جمهور وقت ـ حضرت آيت الله خامنه اي ـ و جناب آقاي هاشمي رفسنجاني هم بود ،‌نماينده شوراي عالي دفاع و فرماندهان ديگر هم بودند و گزارش پيشرفت کار را مي دادند . من گزارشم که تمام شد ،‌يکي از آقايان به ياد ندارم چه کسي بود در حال ارائه گزارش بود که يک دفعه امام بلند شدند و رفتند . اولين کسي که لب به سخن گشود جناب آقاي هاشمي رفسنجاني بود . پرسيد : " آقا ، کسالتي شد ؟‌" امام (ره) برگشتند و با ابهت فرمودند : " خير وقت نماز است " به ساعت نگاه کردم ، ساعت دقيقاً هنگام نماز ظهر بود ،‌امام (ره) بلند شدند رفتند به طرف سجاده . آقاي ظهيرنژاد اجازه خواستند براي نماز جماعت ، امام (ره) فرمودند : ‌مخالفتي ندارم ‌. نماز که تمام شد ، من ديديم شانه هايم سنگيني مي کند اين کار اما يک نمايش اخلاقي بود حجت را بر ما تمام کرد . ولي امر مسلمين که مي گويد : ‌جنگ در رأس امور است " حالا براي همين جنگ (که جلسه تشکيل شده ) در موقع نماز قاطعانه صحنه جنگ را ترک کرد ،‌که ما غافلگير شديم اين را که از امام (ره) ديدم ، فهميدم ( موضوع ) براي ما تکليف شده آمدم به تمامي فرماندهان اعلام و ابلاغ کردم که تمامي جلسات با نماز هماهنگ شود و معتقدم بخشي از برکاتي بود که در جبهه نصيبمان شد به خاطر توجه رزمندگان به نماز بود شدم نماينده حضرت امام (ره) در شوراي عالي دفاع ، اين هم با رحلت امام (ره) تمام شد . آمدم ستاد کل ، شدم معاون بازرسي ، يک روز رفتم ملاقات مقام معظم رهبري که حضرت آيت الله خامنه اي ،‌وقت براي 15 دقيقه قبل از اذان تعيين شده بود کمي زودتر رسيدم . ديدم وقتم گذشت اما صدايم نزدند ، دلواپس نماز شدم ، جنگ داخلي در درونم روي داد . مايي که اين همه تأکيد به نماز اول وقت مي کنيم اگر اذان شود ، چه بايد کرد ؟‌اگر ما را صدا نکنند و نماز شود ، نمي شود که از رهبر جلو افتاد و جلسه را ترک کرد براي نماز در اين افکار بودم که تغييراتي در سالن رخ داد . صداي ملايم راديو پخش مي شد ،‌تا قاري قرآن گفت صدق الله العلي العظيم و گوينده راديو گفت : " اذان ظهر به افق تهران " در باز شد و بعد سيماي مبارک رهبر معظم را ديدم که مستقيم رفتند به سراغ سجاده ما مستقيم به طرف بالا نگاه کرديم و گفتيم : خدايا شکر حجت براي شيرازي تمام شد تا قيامت . اگر همين درس را رعايت کنيم برايمان مي ماند ، توکل به خدا 

يکي از روشهاي ارزيابي ما در بازديد از سربازخانه ها توجه به نماز و نمازخانه است . برادران عزيزم ، فرزندان عزيزم ، شنيدم امشب دعاي کميل داريد . ( بدانيد ) هيچ نظامي در سرکوب دشمنانش نمي تواند موفق باشد مگر پايه دينش محکم باشد .اشتباه بعضي ها اين است که دنبال چيزهايي مي روند که از بين رفتني است . اين پادگانها ،‌پايگاه نماز است "

بعد از سخنراني زيبا و تکان دهنده تيمسار ، به جمعيت نگاه مي کنم . در صورت يکايک افراد مي توان تغيير را ديد همه منقلب هستند و با همين حال به دعاهايي که از زبان تيمسار خارج مي شود آمين مي گويند .

بعد از صرف شام در جلسه ارزيابي و جمع بندي برنامه هاي امروز شرکت مي کنم . تيمسار بعد از قرائت سوره والعصر از مسئولين محورها مي خواهد که توضيحاتي بدهند . او يادآور مي شود که در محور سوم که مربوط به برج سوم جلديان است به دليل بروز نقص ، کار تکميل نشد .

نيم ساعتي هست که جلسه ارزيابي تمام شده و افراد به اتاقهاي تعيين شده رفته اند . من نيز در اتاق نشسته ام و يادداشتهايم را مرتب مي کنم ، ناگهان صداي تيمسار به گوشم مي خورد ،‌از اتاق خارج مي شوم و به سالن مي روم . سربازي دمپايي به پا و آستين بالا زده در حالي که در يک دست واکس و در دست ديگر فرچه دارد در مقابل تيمسار ايستاده است . تيمسار کمي ناراحت به نظر مي آيد . به او مي گويد : "‌نه پسرم . اين کار شخصي است ،‌هر کسي بايد کارهاي شخصي اش را خودش انجام دهد . "‌بعد اضافه ميکند : " پوتين هيچ کس را واکس نزن ، نه الان ، نه هيچ وقت ديگر ، پوتين هيچ کس را واکس نزن " بعد پيشاني سرباز را مي بوسد . سرباز ناباورانه تيمسار را نگاه مي کند 

به پوتينهاي تيمسار نگاه مي کند . يکي خاکي و يکي واکس زده و تميز است . تيمسار آنها را به داخل اتاق مي برد .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده