بدون فرزند خواب به چشمانش نمی رفت ؛
آخرین خواب ...
به گزارش نوید شاهد چهارمحال و بختیاری و به نقل از راوی خاطره ؛
بدون فرزندش ، خواب به چشمانش نمی رفت ؛ اما چون برای خدا و پاسداری از اسلام بود
، صبر می کرد . صحبت از خانم بی بی حیدری مادر شهید احمدرضا مهرابیان است . او زنی
مومنه و صبور بود که مانند بسیاری از زنان روستایی با زحمتهای زیاد نقش مهمی در
تامین معاش زندگی و تربیت فرزندان داشت . این زن فداکار چهار فرزند " دو دختر
و دوپسر " داشت . احمدرضا فرزند کوچک او بود که
علاقه ویژه ای به او داشت . سیزده ساله بود که پدرش ذوالفقار (1361 ) فوت کرد . با
فوت پدر مسئولیت مادر سنگین تر شد . این ایام سالهای اوج جنگ تحمیلی عراق
علیه ایران بود . احمدرضا که نوجوانی پاکباخته بود با عضویت در بسیج محل فعالیتهای
خود را درجهت حفظ نظام شروع کرد . اوایل سال 1364
آموزشهای لازم نظامی را در تهران آموخت و برای اولین بار به عنوان بهیار در
عملیات والفجر 8 شرکت کرد . چهارم تیرماه 1365 برای همیشه با مادر خداحافظی کرد و
عازم جبهه شد . یازدهم شهریور در جزیره مجنون عراق به
شهادت رسید و پیکرش در منطقه عملیاتی باقی ماند . مادر ! نمی تواند باور
کند که بچه اش به شهادت رسیده است . امیدوار به انتظار می نشیند که روزی فرزندش
برمی گردد . روزها ، ماهها و سالها گذشت . خبری از احمدرضا نشد . هر وقت صدای درب
خانه می آمد سریع می دوید که شاید خبری ازبچه اش رسیده است . خیلی زود دوازده سال
از شهادت احمدرضا گذشت . اما این مدت برای مادر احمدرضا یک عمر شده بود . مادر دیگر
پیر شده با چشمانی کم سو که خوب نمی بیند . اما هنوز امیدوار که فرزندش برمی گردد
. شب به خواب می رود ، در عالم رویا می بیند که کسی درب حیاط را می زند . سراسیمه
از خواب بلند می شود و به طرف درب حیاط می رود . درب حیاط را باز می کند ، فرزندش
را می بیند که توی کوچه کنار درختی ایستاده . فرزند رو به مادر می پرسد ؛ مادرجان
چرا درب را باز نمی کنی ؟ مادر در جواب می گوید : این چه حرفیه می زنی مادر ! درب
خونه همیشه به روی شما باز است . خانم بی بی می گوید برگشتم چادر را بردارم که
زودتر از همه به او (شهید ) برسم ، اما وقتی به درخت رسیدم ، چیزی نبود و کسی آنجا
نیست . بسیار تعجب کردم که این چه برنامه ای بود . دوباره ناامید شدم ، برگشتم
رفتم داخل خانه و به فکر فرو رفتم ؛ نفهمیدم کی خوابم رفت ! فردای آن شب که از
خواب بیدار شدم ، متحیر بودم که این چه خوابی بود که من دیدم . چند ساعت از روز
گذشت که ناگهان کوبنده درب حیاط به صدا درآمد
. تعدادی از بچه های بسیج و سپاه بودند که به منزل ما آمدند و خبر شهادت
احمدرضا را اعلام کردند که فردا او را تشییع خواهیم کرد . و اینجا بود که برای همیشه
ناامید شدم و دیدار من با احمدرضا به قیامت افتاد .
خاطره از : کورش صادقی چلیچه