از «شاخ شمیران» تا «سلیمانیه» ۲۹ ماه اسارت
به گزارش نويد شاهد چهارمحال و بختياري؛ آزاده هوشنگ مصطفوی پانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۸ در روستای گِل سُرخِ دوآب صمصامی از توابع شهرستان کوهرنگ در خانواده مذهبی به دنیا آمد.
این آزاده سرافراز از چگونگی اعزام به جبهه چنین میگوید: پس از پایان دوره ابتدایی وارد حوزه علمیه شدم. دهم اسفند ۱۳۶۶ از طریق بسیج عازم جبهههای جنگ شدم. در ابتدای ورود وارد مقر تیپ ۴۴ قمر بنی هاشم (ع) در شوشتر شدم. فردای آن روز جهت پیوستن به گردان امام حسن (ع) مستقر در فاو به سمت مقر دوم تیپ در سوسنگرد حرکت کردیم. ناهار و نماز در آنجا بودیم. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود. اتوبوس پر از نیرو به سمت جبهههای غرب در حرکت بود. ما مسیر را عوض کردیم متوجه شدیم که عملیات از سمت غرب میخواهد شکل بگیرد؛ لذا به دیگر نیروهای مستقر در شیخ صالح پیوستیم.
وی ادامه میدهد؛ فردای آن روز به مقری در شهر سر پل ذهاب وارد و سپس به وسیله ماشینهای سنگین به مقرهای عملیاتی رفتیم تا اینکه در بیست و سوم اسفند ۱۳۶۶ عملیات والفجر ۱۰ شروع شد. با توجه به اینکه در واحد تبلیغات بودم، اما ۴ روز قبل از عملیات خودم را به گردان امام سجاد (ع) گروهان نبوت به فرماندهی حاج مصطفی امیریان «دسته چهارم» رساندم، با جمعی از دوستان، خود را آماده عملیات کردیم تا اینکه شب موعود فرا رسید و در عملیات شرکت کردیم، از آنجائی که توفیق شهادت نداشتم و به شدت مجروح شده بودم عصر روز عملیات به اسارت عراقیها در آمدم.
وی درباره نحوه اسارتش میگوید: بیست و سوم اسفند ۱۳۶۶ در حین عقب نشینی به شدت مجروح شدم. در کمتر از یک ساعت اصابت سه گلوله به کمر و پای راستم مرا غرق به خون و زمین گیر کرد. درد گلولهها آن قدر سخت بود و طاقت فرسا که قدرت حرکت حتی به اندازه یک وجب را از ما گرفت و خونمان بر زمین جاری شد. نزدیکی عصر بود که پای راستم داغ شد و به هوش آمدم ناگهان دیدم که تعدادی از جنازههای دوستانم همچون شهید براتپور، شهید عزیزالله پسند آتش گرفته و میسوزند تا اینکه آتش به پای من هم رسید، چیزی که تعجبم را برانگیخت این بود که آتش به گردن آنان که رسید خاموش شد و از اینکه نمیتوانستم کاری انجام دهم و درد میکشیدم، غصه ام گرفت.
وی درباره نحوه مواجهه با نیروهای عراقی توضیح میدهد: حدود ساعت ۴ یا ۵ عصر بود بر زمین افتاده بودم که ناگهان صدای پایی به گوشم رسید با اندکی جابجایی عراقیها متوجه من شدند و قف قف بالا گرفت تا اینکه اسیرمان کردند به عربی به آنها گفتم. زخمی هستم هنگام بلندکردن خون بالا میآوردم که مرا بر زمین انداختند. مجدداً بلند کردند باز هم استفراغ! با همان حالت رهایم کردند با اشاره گفتند: باید بالای تپه بیایی. منهم از حال رفته و بر زمین افتادیم.
او از افسری که مانع کشته شدنشان شد میگوید: آن گروه بالا رفتند؛ بعد از چند دقیقهای سربازی آمد که خواست ما را بکُشد، افسری از بالای تپه صدایش زد و مانع شد. دستهایم را از پشت بست و انداخت همانجا. بعد از دقایقی افسری به نام حسین آمد. دستهایم را باز کرد و گفت: من شیعه ام. ما را بغل کرد و بر بالای تپه منتقل کرد. شب را با ناله و درد فراوان و در آن سرما با بدنی خونی سپری کردم تا فردا صبح شد. بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۶، افسر "حسین" آمد زخمهایم را پانسمان و لباسی هم از خودش بر ما پوشاند. چای برایم آورد و تعارف کرد چند دقیقهای منتظر قند شدم. افسر "حسین" به من اشاره کرد و به عربی گفت: شکر در چای موجود است. چای را با دو دانه بیسکویت خوردم.
این آزاده جنگ تحمیلی روایت میکند: بعد از ۴۸ ساعت خوابم برد. نمیدانم نیم ساعت یا یک ساعت در خواب بودم که ناگهان مورد ضرب و شتم دو نفر درجه دار بعثی قرار گرفتم و مرا همچون توپ فوتبال به هم پاس میدادند. بار دیگر زخمهایم باز و پانسمانها جدا و بدنم را غرق در خون کردند. این خود قصهای مفصل دارد قدرت راه رفتن نداشتم یکی از آنها مرا سر پا نگه میداشت و دیگری با ضربه پا به جلو پرتم میکرد. چندمتری در میان کوه و سنگلاخها میغلطیدم تا اینکه به ما میرسیدند. بالاخره این کار تا پشت منطقه شاخ شمیران ادامه داشت و بعد از اینکه کاملا خونی و زخمی شدم در ماشینی که پر از لوازم تعمیرگاه بود انداخته و به عقب منتقل کردند.
وی خنده دارترین خاطره دوران اسارت را چنین بازگو میکند: برای اولین روزی که وارد مرکز استخبارات عراق شدیم، حدود دوازده نفری بودیم اکثراً زخمی و خونی، از طرفی آمدند لباس رزم ما را درآوردند و به هر نفر یک لباس عربی (دیشداشه) دادند. وقتی بالاجبار همه را لخت کردند. ناگهان دیدیم که سرباز عراقی پا به فرار گذاشت و فریاد میزد «قنبله فجرهم» یعنی نارنجک منفجر میشود. دیگر سربازان و افسر ارشدشان بیرون آمدند تا ببینند چی شده. وقتی آمدند نزدیک دیدند که ترکش به بیضه یکی از بچههای شمال خورده و تیره و کبود گشته. آن سرباز خیال میکرد که ایشان به خود نارنجک بسته است. ما که حسابی خنده مان گرفت افسر عراقی هم به آن سرباز کلی فحش و ناسزا گفت و دیگر سربازان عراقی هم به او خندیدند.
خاطراتی از دوران اسارت
ورود به دربندیخان
عصر روز بیست و چهارم اسفند وارد شهر دربندیخان شدم و در پادگانی از قوات منصور در یک اتاقک حبس شدیم. تا نیمههای شب از ما بازجویی کردند و چند بار مورد کتک کاری قرار دادند. تا اینکه یک نفر مترجم آمد و به ما گفت که من همشهری شما هستم. از او پرسیدم بچه کجایی؟ گفت: آبادان. اوایل جنگ به عراقیها پیوستم. از دیدن آن خائن حالم به هم خورد و او را لعن و نفرین کردم. در حین بازجویی نقشه عملیات را جلو من پهن کردند و از من توجیح نقشه را خواستند. برعکس آن چیزی که میخواستند توضیحی دادم درهمین جا بود که افسر بازجو کننده کشیدهای محکم برصورتم نواخت و گفت: "لیش کذب" یعنی چرا دروغ میگویی و مرا ازاتاق بیرون انداخت بعد از چند دقیقه به اتاقکی منتقل که پنج نفر ازبچههای ایلام درآنجا بودند که تا صبح با هم بودیم.
در طویله ای وسط پادگان محبوسمان کردند
صبح روز بیست پنجم اسفد ۱۳۶۶ بعد از بازجویی به اتفاق ۵ نفر دیگر از لشکر ۱۱ ایلام پس از خوردن دولقمه صبحانه دست و چشم بسته بر ماشینی سوار کردند و راهی پادگان هوانیروی سلیمانیه شدیم. در طویلهای وسط پادگان محبوسمان کردند و دو نفر نگهبان برایمان گذاشتند. سرما همچنان آزارمان میداد. گرسنگی امانمان را گرفته بود. یکی از نگهبانان متوجه گرسنگی مان شد. جیره غذایی خود را بین دوازده نفر ما تقسیم کرد و چراغی که برای خودشان بود برایمان آورد تا سر و کله افسرنگهبان پیدا میشد. چراغ را میبرد بیرون و مرتب از افسران بعثی اعلان انزجار میکرد.
منتظر شلیک بودیم
در بیست و ششم اسفند ۱۳۶۶، با یکی از بچههای استان که با هم اسیر شده بودیم و یکی دیگر از بچههای ایلام خود از معاودین عراقی هر دو به عربی مسلط بودند گفتند: بچهها یکی از افسرهای عراقی دستور اعدام همه ما را صادر کرد. ما را کنار دیواری به صف کردند. ما هم شهادتین را جاری کردیم منتظر شلیک بودیم. عراقیها بین شان نزاعی درگرفت و روی کشتن یا ماندن ما با هم به مشاجره پرداختند یکی از آنان مانع این کار شد و بالاخره نجات یافتیم.
از پادگان به سمت سلیمانیه حرکت کردیم
بیست و هفتم اسفد ۱۳۶۶ از پادگان به سمت سلیمانیه حرکت کردیم در پادگانی و در اتاق خواب سربازان ما را حبس کردند هر کدام از ما را دست و چشم بسته به تخت یکی از سربازان عراقی بستند تا فردای آن روز مورد کتک کاری آن سربازان واقع شدیم در همانجا بود که صدای پیروزی رزمندگان را از رادیو ایران که در اتاق بغل دستی ما گوش میدادند شنیدیم که شهر حلبچه آزاد شد و فرمانداران شهر به هلاکت رسید.
در اتاقهای کوچک پر از شپش در مرکز استخبارات گرفتار شدیم
بیست و هشتم اسفند ۱۳۶۶ امروز به ۱۵ نفر رسیدیم و به شهر بغداد منتقل شدیم. همه زخمی و یا یک پا و دوپا قطع، بدنهای زخمی، دستها و چشمها بسته وسط ماشین رهایمان کردند. ماشین با سرعت بالا حرکت میکردند، یک آن ترمز میگرفت همه روی هم میریختیم. آه و نالهی همه بلند میشد. زخمهای بچهها باز شد. خلاصه به هر نحوی بود بعد از چهارساعت و با تحمل سختیهای فراوان وارد بغداد شدیم و در اتاقهای کوچک پر از شپش در مرکز استخبارات گرفتار شدیم. بازجوییهای وحشتناک، کمبود آب، غذا و دارو، همه و همه دست به دست هم داده و جهنمی واقعی برایمان به وجود آوردند که با هیچ توصیفی قابل بیان نیست.
پذیرش قطعنامه
روزی که امام (ره) قطعنامه را پذیرفتند تلویزیون عراق خبری را پخش کرد مبنی براینکه آیت الله خمینی در بیان پذیرش قطعنامه گفته اند من جام زهر را نوشیدم این خبر برای ما دشوار بود که خدایا چه اتفاقی افتاده که امام اینچنین سخنانی را بیان کرده اند. غم واندوه از یک طرف بخاطر سخن امام از طرف دیگر شادی و خوشحال سر تا پایمان را در بر گرفت و واقعاً نمیدانستیم بخاطر آن جمله امام گریه کنیم یا بر پایان جنگ و نجات خودمان از اسارتگاه بعثیون شادی کنیم. بعضیها هم واقعاً به پذیرفتن قطعنامه اعتراض میکردند و میگفتند امام نمیبایست قبول میمی کردند. بعداً فهمیدیم که فشارهای سختی بر امام و مسئولان آمد و واقعیت این بود که خطری جدی مملکت را تحدید میکرد و امام با ظرافت به پذیرش آتش بس و پایان جنگ اقدام کردند.
خبر آزادی
26مرداد ماه به طور قطع و یقین آزادسازی اسراء رسماً شروع شد علی رغم اینکه ما مفقود بودیم و عراقیها سعی میکردند ما را از دید صلیب سرخ مخفی نگه دارند، اما خوشحالی و شور و شعف بر همه چهرهها مشاهده میشد. به هر حال چندین سال مفقود و دوری از خانواده و وطن باعث خوشحالی ما شد و سعی کردیم مقدمات سفر را فراهم کنیم. سفری که حدود سه سال منتظر آن بودیم شاید باورتان نشود در اکثر این شبها خواب آزادی خود را میدیدیم و صبح که بیدار میشدیم و خود را در اردوگاه مییافتیم، غم واندوهی دو چندان سر تا پایمان را میگرفت؛ آن قدر در رؤیا بودیم و موقعی که خبر آزادی را دادند باورمان نمیشد. شاید سه الی چهار بار ما را داخل آسایشگاه میکردند و بیرون میآوردند تا اینکه نیروهای صلیب سرخ آمدند و از استرس و دلهره ساعت ده شب در مرز خسروی بر خاک پاک وطن بوسه زده و بر آستانه قادر متعال سجده شکر بجا آوردیم. میدرآمدیم بالاخره در پنجم شهریورماه ۱۳۶۹ پس از دو سال و اندی آزاد و به میهن عزیزمان برگشتیم.