روایت یک رزمنده؛
سه‌شنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۴۰
ماشین بعدی که رسید، اشهدم را خوانده بودم. ماشین بعدی شبیه جیب بود، یک چیزی به سرم خورد، یکی از این کلاه قرمز‌ها بود، می‌گفت تعال، بیا اینجا… پایم را نشان دادم که متوجه شود، تیر خورده‌ام. دو نفر سرباز آمدند و دست‌هایم را بستند و روی آسفالت کشیدند و لگد بارانم کردند.

به گزارش نوید شاهد چهارمحال و بختیاری؛ زادگاهش روستای سناجان از توابع بخش گندمان شهرستان بروجن استان چهارمحال‌وبختیاری است. دوران ابتدایی را در زادگاهش سپری کرده و مقطع راهنمایی را در یکی از مدارس زرین‌شهر اصفهان گذرانده است.

سشبزز

پسر هفتم و فرزند هشتم خانواده است. در قراری که با رفیقش گذاشته بود، در مسابقه‌ای به نام شهادت جا مانده و سال‌ها است دلتنگی‌هایش را با شهید حمید رجایی در گلستان شهدا تقسیم می‌کند.
عطاالله خلیلی، کوچک‌ترین زندانی پیش از انقلاب که دکترای مدیرت فرهنگی دارد و در دانشگاه تدریس می‌کند. او از روز‌های جنگ می‌گوید، از روز‌هایی که اگر چه یک برادرش شهید شد، اما شش برادر دیگر همزمان در جبهه برای ایران، می‌جنگیدند.

دوباره کی اعزام شدید؟

با توجه به اینکه دانش‌آموز بودم، حضور در جبهه گاهی سبب می‌شد از درس و مدرسه عقب بمانم و با فشار از سمت خانواده روبه‌رو شوم. معمولاً تابستان‌ها هم باید به پدر در کشاورزی کمک می‌کردم، اما با همه این اوصاف اعزام دوم من به کردستان در سال ۶۲ انجام شد. هوا هم حسابی سرد بود. ۱۸ ساله شده بودم و با تجربه‌تر. آنجا در پایگاهی به نام حسن‌آباد سنندج مستقر بودیم.

مدتی نگهبان بودم. اگر کسی در ساعات نگهبانی خوابش می‌برد یا اسلحه‌اش را می‌بردند یا صورتش را سیاه می‌کردند. دیگ‌هایی بود روی اجاق‌های نفتی که دودش به این راحتی‌ها پاک نمی‌شد. سن کم و سرمای شدید هوا سبب شده بود، تحمل شرایط کمی برایم سخت شود. به مدت ۹ روز شیفت شب بودم و بعد پاس‌بخش شدم. پاس‌بخش کارش بهتر بود. داخل اتاق می‌ماندم و هرچند ساعت یک‌بار به نگهبان‌ها سر می‌زدم؛ و این شرایط تا کی ادامه داشت؟

یک روز در اتاق مشغول نماز خواندن بودم که فرمانده پایگاه بلند شد و بدون اینکه به من چیزی بگوید شروع کرد به صحبت کردن و گفت؛ زمان‌هایی که در پایگاه نیست، مسؤلیت فرماندهی پایگاه با من است. سنم کم بود و حسابی هم خجالتی بودم. سرخ شدم. بچه‌ها به من تبریک گفتند و گذشت. گفتم قبول نمی‌کنم، اما فرمانده گفت امام فرمودند اطاعت از فرمانده اطاعت از امام است و نهایتاً پذیرفتم. مدتی گذشت. چند نفر از دوستان به نام آقایان کلیشادی و حاجی‌زاده که از بچه‌های عملیات‌محور بودند با من صحبت کردند و قرار شد فرماندهی پایگاه به من سپرده شود.

سن کم و مسئولیت پایگاه آن هم در کردستان سخت نبود؟ چه‌طور از پس آن برآمدید؟

بیشتر اوقات با مردم روستا صحبت می‌کردم. به آن‌ها گفته بودم حضور ما در آنجا جهت حفاظت از جان خودشان است. حتی می‌گفتم، می‌دانم یک نفر کومله در روستا در رفت‌وآمد است و اعلام کرده بودم، اگر باز هم خبر برسد آن شخص در فلان خانه رفت‌وآمد دارد، آن خانه را خراب خواهیم کرد. شرایط در آن سال‌ها طوری بود که روستا پزشک نداشت و اگر مردم مریض می‌شدند، کسی نبود که آن‌ها را مداوا کند.
یک بهیار به روستا آوردم که دارو‌ها را خوب می‌شناخت، فقط بلد نبود آمپول بزند. چون دوره دیده بودم به او گفتم تشخیص و تجویز دارو با تو و تزریقات با من. مردم متوجه تغییرات شده بودند و این کار‌ها روی آن‌ها اثرات خوبی گذاشته بود. البته با توجه به اینکه کردستان محل تردد ضدانقلابیون بود، اگر غافل می‌شدیم پایگاه سقوط می‌کرد که به لطف خدا در مدتی که آنجا بودم حتی یک نفر مجروح هم نداشتیم.

از شرایط پیش آمده راضی بودید؟

آن سال‌ها شعار می‌دادند «خوزستان شهادت، کردستان ریاست». ما دلمان نمی‌خواست ریاست داشته باشیم، دلمان شهادت می‌خواست. یک مرتبه هم با تیپ قمر بنی‌هاشم راهی شدم. چند ماه هم با آن‌ها بودم. با آغاز عملیات والفجر ۸ در آن عملیات به عنوان خط‌شکن حاضر شدم.
در مدتی که در جبهه حضور داشتم خیلی کم پیش آمده بود با تیر و تفنگ رابطه‌ای داشته باشم. اما در مرحله اول عملیات با تیپ قمربنی‌هاشم نیروی پیاده بودم و به شلمچه رفتم. سعی ما این بود که منطقه را آرام نگه‌داریم. شب‌ها از ساعت ۹ شب می‌رفتیم به خط و صبح برای نماز به داخل سنگر می‌آمدیم؛ و ماندید در جبهه جنوب؟
بله، برای عملیات فاو آماده می‌شدیم. در آن عملیات به پدافند ضدهوایی رفتم و هرچه تیر این مدت نزده بودم، در آن‌جا زدم. نهایتاً سال ۱۳۶۶ در قرارگاه کربلا عضو شدم. ابتدا به عنوان مسئول اطلاعات مهندسی فاو انتخاب شدم. مسئولیت اطلاعات این قرارگاه، مسئولیت اطلاعات مهندسی مجنون و دهلران از دیگر مسئولیت‌هایی بود که در این مدت بر عهده من گذاشته شد.

چند روزی به مرخصی آمدم، زمانی که دوباره به جبهه بازگشتم. فرمانده گفت باید بروی مجنون. گفتم حاجی الان فاو عملیات شده من بروم مجنون؟! حاجی من فاو را بلدم. اگر کاری باید انجام بدهم و بتوانم الان بهترین فرصت است. زمانی که به فاو رفتم، تماس گرفتم و گفتم دشمن خیلی پیش‌روی کرده است، در آن‌جا ماندیم و یک سری اقدامات مثل آماده کردن شناور‌ها روی رودخانه، تجهیز خود پل را انجام دادیم.
یک روز از قرارگاه برای سرکشی به بیرون آمدم و به شناور‌ها سر زدم، بعد به سمت پل که بخشی از آن را عراقی‌ها با هواپیما زده بودند، رفتم. به بچه‌های جهاد گفتم هرچه برای بازسازی پل مثل آسفالت و شن دارید، بیاورید تا پل درست شود. زمانی که به سمت قرارگاه بازگشتم، آتش دشمن شدت گرفته بود. هرچه گلوله زدند به ما اثر نکرد و از آن محدوده رد شدیم.

تا پایان عملیات در فاو ماندگار شدید؟

در آن زمان یک دستگاه جیپ داشتیم که گلوله خورده و موتورسیکلت ما هم سوخته بود. به بچه‌ها گفتم چیز‌های مهم را بردارید، وسایل مهم ما تنها نقشه‌هایمان بود. سوار ماشین‌های راه‌سازی شدیم. ۱۰۰ متر بیشتر نرفته بودیم که دیدیم روی آسفالت حدود ۱۰۰ نفر آدم هست. بچه‌ها گفتند این‌ها عراقی هستند، من گفتم عراقی کجا بوده! نگو عراقی‌هایی بودند که از سمت کویت آمده بودند. ما را که دیدند، گلوله بود که به سمت ما شلیک کردند.
باران گلوله بود که به سمت ما سرازیر می‌شد. ماشین ما نیم دور خورد و به پهلو قرار گرفت. از ماشین پایین پریدم که سمت جاده بروم. قدم اول را که برداشتم، در قدم دوم به زمین خوردم، چندبار این اتفاق افتاد تا توانستم خودم را بالاخره به کنار جاده رساندم. بدنم پر از خون شده بود. عراقی‌ها را که به سمت من می‌آمدند، می‌دیدم. بیش از هزار بار آیه و جعلنا را خواندم. دو تیر خورده بودم و از شدت خونریزی بی‌حال افتاده بودم.

بعد از این ماجرا چه اتفاقی برایتان افتاد؟

فکر همه چیز را به جز اسارت می‌کردم. می‌گفتم اگر یک تیر داشته باشم همان را به سمت دشمن می‌زنم تا آن‌ها من را بزنند. عراقی‌ها به سمت محلی که من افتاده بودم، آمدند، اما من را ندیدند؛ آنجا تا شب ماندم. بمباران هوایی که اتفاق افتاد، گلوله بود که شلیک می‌شد. حتی هلیکوپتر از بالای سر با بلندگو اعلام می‌کرد، کجا مجروح افتاده است.
ضعف و بی‌حالی در من زیاد شده بود. یک تکه کابل پیدا کردم و به واسطه آن پایم را بستم، اما زورم نمی‌رسید که محکمش کنم. به ذهنم رسید که در آن سراشیبی که قرار داشتم کمی برعکس شوم تا کمی خون به مغزم برسد. تشنگی امانم را بریده بود. در حالتی بودم که انگار بیهوش می‌شدم و به هوش که می‌آمدم دوستانم را می‌دیدم که دور من حلقه زده بودند، به آن‌ها می‌گفتم شما‌ها اینجا هستید و به من کمی آب نمی‌دهید.

چطور اسیر شدید؟

از آنجا که ساعت داشتم، خوب خاطرم هست ساعت هشت صبح بود. به سختی زمین را کندم و نقشه‌ای که در جیبم بود را زیر خاک پنهان کردم. دیگر ناامید شده بودم که عملیات شود و بچه‌ها بیایند و من را پیدا کنند. کنار جاده افتاده بودم که یک ماشین از کنارم رد شد، من را که دید، سرعتش را کم کرد. نیرو‌ها پیاده شدند و به طرف من آمدند. گلن گدن اسلحه‌ها را کشیدند و آماده شلیک شدند، اما می‌ترسیدند جلو بیایند.
ماشین بعدی که رسید، اشهدم را خوانده بودم. ماشین بعدی شبیه جیب بود، یک چیزی به سرم خورد، یکی از این کلاه قرمز‌ها بود، می‌گفت تعال، بیا اینجا… پایم را نشان دادم که متوجه شود، تیر خورده‌ام. دو نفر سرباز آمدند و دست‌هایم را بستند و روی آسفالت کشیدند و لگد بارانم کردند. با هر لگد حس می‌کردم چشم‌هایم از کاسه در می‌آید. خلاصه ۲۲ ساعت پس از مجروحیت اسیر شدم.

بعد از اسارت چه شد؟

من را به قرارگاه خودشان بردند و تا می‌توانستند بین نیروهایشان من را تا شب چرخاندم. توپ و تانک و نیرو بود که دیدم. آن‌قدر سلاح دیده بودم که فقط از خدا خواستم کمک کند رزمنده‌های ما اطلاع پیدا کنند و عملیات نکنند، چراکه آغاز عملیات مساوی بود با قتل‌عام رزمندگان ایرانی. فرماندهان ارشدشان بالای سرم می‌آمدند و می‌گفتند اسیر ایرانی، فرمانده ایرانی و چند تا سیلی می‌زدند و آب دهان روی من می‌انداختند و می‌رفتند و از آنجا بود که دوران اسارت شروع شد.

حرف‌ها از اسارت ماند برای فرصتی دیگر، یادآوری روز‌های جنگ نابرابر، رسیدن به اسارت، شکنجه‌های وحشیانه و شکنجه‌گر‌های بی‌انصاف، دیوار‌های سرد و سخت زندان، سکوت و بغض و دردی که همه‌اش یک جا ریخت لابه‌لای صدای مردی که قد خم نکرد و ایستاد حتی با پای زخمی و تنی خونین...

درد جنگ تمام نمی‌شود، زخم جنگ چنان در اعماق وجود مردان و زنان این خاک ریشه دوانده و قامت غیرت را برافراشته که تا همیشه، تا همیشه برای این وطن جان خواهند داد و به راستی که برای این وطن باید جان داد، باید همیشه برای ایران جان داد…

منبع: ایمنا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده