گذری بر زندگی سردار شهید «محمدیار خدادادی»
به گزارش نوید شاهد چهارمحال و بختیاری؛ محمدیار خدادادی، ششمین فرزند الله یار و خانم بیگم جان خدادادی، سوم تیر ماه سال ۱۳۴۲ در روستای سپیددیوان (شیخ علیخان)، شهرستان کوهرنگ به دنیا آمد.
خانم بیگم جان خدادادی، مادرش، میگوید: «بعد از به دنیا آوردن چند دختر مورد سرزنش قرار گرفتم که پسر ندارم. به همین خاطر نذر کردم پای پیاده به امام زاده ای که در خوزستان است بروم و از خداوند خواستم که به من فرزند پسری عنایت کند.
دوره ابتدایی را در روستا گذراند و برای ادامه تحصیل به مسجد سلیمان رفت، دوران متوسطه را در زرین شهر ادامه داد و در منزل عمویش به سر میبرد. مقداری زمین کشاورزی- که متعلق به پدر محمدیار بود – در روستای محل سکونتش وجود داشت. وی با کار و فعالیت زیاد آنها را کشت و برداشت میکرد. او از نیرو جسمانی خوبی برخوردار بود و به کشاوری علاقهمند بود.
با شروع انقلاب او نیز متحول شده بود و به همین دلیل وارد صحنههای مبارزه شد. او همانند دیگر جوانان این مرز و بوم در تظاهرات حضور داشت. اکثر اوقات به فعالیتهای انقلابی میپرداخت. اعلامیهها و پوسترهای حضرت امام خمینی (ره) را پخش میکرد و روی دیوارها شعارهای انقلابی مینوشت.
محمدیار در برابر مشکلات خیلی صبور بود و با یاد خدا قدم بر میداشت و در مصیبتها خیلی بردبار و متین بود.
وی در ۱۹ سالگی با خانم اشرف خدادادی ازدواج کرد و مدت زندگی مشترک آنها سه ونیم سال بود.
همسرش میگوید: «من و محمدیار دخترعمو وپسرعمو بودیم. چون خانواده من درخوزستان زندگی میکردند، تابستانها برای هواخوری به زرین شهر میآمدیم و این مدت را با خانواده عمویم زندگی میکردیم. آشنایی من و محمدیار هم از همانجا آغاز شد.
محمدیار پسری پاک و جوانی خوش اخلاق و مومن بود و در فامیل زبانزد همه بود از نظر تقوی نمونه بود نمازش را اول وقت میخواند و به مسایل دینی اهمیت میداد.»
خانم خدادادی همچنین میگوید: «من و محمدیار با روحیات یکدیگر آشنا بودیم. با شناختی که نسبت به هم داشتیم زندگی را شروع کردیم. با اینکه مشکلات مادی فراوانی در زندگی داشتیم، ولی به این چیزها اهمیت نمیدادیم. حاصل ازدواج ما یک دختر و یک پسر است.
زمانی که فرزند اولمان، فاطمه، به دنیا آمد، محمدیار چنان خوشحال بود که وقت ملاقات به دیدن من که آمد، تمام پرستاران و کارکنان بیمارستان را شیرینی داد. حتی به بعضیها پول میداد. او از اینکه صاحب دختری شده بود، خدا را شکر میکرد. هنگامی که دخترش فاطمه به دنیا آمد به همسرش گفت که وقتی به او شیر میدهد باید وضو بگیرد و ایشان نیز همین کار را انجام میدادند.
محمدیار بچهها را خیلی دوست داشت و میگفت: باید به بچهها محبت کنیم. با خوش رفتاری و حوصله با آنها بازی میکرد و آنها را سرگرم مینمود. در امور زندگی کوشا بود و خیلی مراعات حال مرا میکرد.»
همسرش میگوید: با همان حقوقی که از سپاه میگرفت، زندگی را میگذراندیم. در منازل سازمانی سپاه فولادشهر ساکن بودیم. ایشان در سپاه فعالیت میکرد و بعضی اوقات هم به ذوب آهن میرفت.
محمدیار خدادادی به مسایل حلال و حرام خیلی حساس بود و اگر چنین موردی پیش میآمد، خیلی عصبانی میشد. این عصبانیت فقط در چهره اش مشاهده میشد وگرنه چیزی نمیگفت. سعی میکرد با صبر و حوصله مشکلات را حل کند و حتی موقعی که مشکلی برای خانواده همسرش در خوزستان پیش میآمد، با وی تماس میگرفتند و از محمدیار هم فکری و کمک میخواستند. ایشان کمک فکری خوبی برای همه بود.
انگیزه اش از رفتن به جبهه تنها عشق به امام و اسلام بود. ایشان از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد.
همسر ایشان در ادامه میگوید: «محمدیار از افرادی که در مسایل دینی سهل انگار بوده و بدحجاب بودند، بدش میآمد. یک بار که برای احوال پرسی به منزل یکی از اقوام رفته بودیم، صاحب خانه نوار ترانه گذاشته بود. محمدیار ناراحت شد و نوار ترانه را شکست و به آنها گفت: دیگر به منزل شما نمیآیم.»
همچنین در ادامه چنین میگوید: «محمدیار به مادرش علاقهمند بود و هر گاه میخواست قسم بخورد به جان مادرش قسم میخورد.»
هنگامی که به مرخصی میآمد و از تلویزیون اخبار جبهه را میدید، به فکر فرو میرفت و میگفت: ببین در جبهه چه خبر است. از من نخواهید که به مرخصی بیایم. من جسمم این جاست. هوش و حواسم در جبهه است.
ایشان در هر حال خدا را در نظر میگرفت و بحثهای اخلاقی در سپاه میگذاشت. به نماز و روزه خیلی اهمیت میداد و سعی میکرد نمازش را به جماعت بخواند. وی قرآن را زیاد تلاوت میکرد.
مسئولیتهای وی در جبهه، معاون عملیاتی سپاه پاسداران لنجان، مسئول تیپ در لشکر قمربنی هاشم و مسئول محور عملیاتی منطقه شلمچه بود.
اشرف خدادادی، همسرش، چنین نقل میکند: «در همس ایگی برادرم دختر بچهای بود که مادرش را از دست داده بود و توسط نامادری نگهداری میشد. او مورد اذیت و آزار نامادری قرار داشت. وقتی محمدیار از حال و روز این بچه با خبر شد. خیلی ناراحت شد و به من گفت: باید به این دختر کمک کنیم. او لباس و کفش نو تهیه میکرد و برای اینکه احساس نکند به او ترحم میشود، آنها را کادوپیچ میکرد و به عنوان هدیه به او میداد.»
خدادادی از مستمندان و فقرا دستگیری میکرد و کمک مینمود و در امور خیر پیش قدم بود.
ایشان از همان اوایل مخالف بنی صدر بود و همیشه میگفت: «او یک منافق است و خیلی ضرر به رزمندگان میزند.» گاهی با صدای بلند او را نفرین میکرد و میگفت: «مرگ بنی صدر.» او معتقد بود که بنی صدر در پشت پرده خیانتهای زیادی به اسلام و مملکت میکند.
وی همیشه در صحبت هایش میگفت: «اگر مسلمانان گوش به فرمان امام خمینی باشند، امریکا کاری از پیش نمیبرد. امریکا جنایتکار است و عامل بدبختی همه کشورهای اسلامی است ولی هیچ غلطی نمیتواند بکند. به گفته رهبر عزیزمان تا جان در بدن داریم در برابر دشمن متجاوز خواهیم ایستاد و آنها را از خاک کشورمان بیرون میاندازیم.»
ایشان بیشتر اوقات به مطالعه کتابهای مذهبی، دینی، مخصوصاً کتابهای استاد مطهری و شهید بهشتی میپرداخت.
روزی مادر محمدیار نزد فرمانده سپاه رفت. از بس که نگران فرزندش بود و میترسید که اتفاقی برایش بیفتد، از فرمانده سپاه تقاضا کرد که دیگر ایشان را به جبهه اعزام نکند. فرمانده سپاه اضطراب و نگرانی مادر محمدیار را درک کرد و به محمدیار اجازه اعزام به جبهه را نداد تا مدتی خدادادی با فرمانده صحبت نمیکرد و به قول معروف قهر کرده بود. دو ماه از این ماجرا گذشت ولی همچنان محمدیار مصمم به رفتن جبهه بود. سرانجام بر اثر عشق و علاقهای که به جبهه داشت، فرمانده موافقت کرد و وی عازم جبهه شد.
وی عضو سپاه بود و کارهای فرهنگی انجام میداد. به دلیل اخلاق خوب ورزشی که داشت، تعدادی از جوانان رزمنده جذب او شده بودند. با کمک جوانان تیم تشکیل میداد و هر روز عصر مسابقه میگذاشت.
او زمانی هم جزو گشت سپاه بود و در شهر با ماشین مشغول گشت زنی میشد بعضی از افراد منحرف و خلاف کار را بازداشت میکرد و بدون اینکه پرونده سازی کند آنها را راهنمایی و ارشاد مینمود و آنها هم پی به اشتباه خود میبردند.
اشراف خدادادی چنین میگوید: «وقتی میخواست به جبهه برود، ما ناراحت بو دیم. ایشان به ما دلداری میداد و میگفت: ائمه اطهار (علیهم السلام) هم رنج و سختی بسیار کشیده اند. باید صبر و تحمل داشته باشید. شما خدا را دارید. خدا با شماست.»
علاقه زیادی به ورزش، مخصوصاً فوتبال داشتند و به نظر میرسید مسئول امور فرهنگی ورزشی سپاه است چو ن اسامی بازیکنان فوتبال و والیبال و درخواستهایی که جهت خرید لوازم ورزشی برای تیم سپاه نموده است، با امضای ایشان در نوشته هایش موجود است.
ایشان عقیده داشت و میگفت: منافقین چهره و نقاب دارند. به ما توصیه میکرد: مراقب باشید. مخصوصاً مراقب فعالیت و نقشههای دشمنان و منافقان باشید.»
مهدی باباسالاری، همرزم، میگوید: «موقعی که خدادادی مسئول انتظامات شهری بود، شدیداً فعالیت داشت. یک شب نزد من آمد و گفت: موتور کجاست؟ گفتم: میخواهی چه کنی؟ گفت: چند معتاد دیدم میخواهم آنها را دستگیر کنم. اصلاً استراحت نداشت و تمام وقت به فعالیت مشغول بود.»
محمدیار خدادادی با برادران بسیجی و حزب اللهی بسیار رفتار دوستانهای داشت. به طوری که تمام بسیجیهای سطح شهر ایشان را میشناختند و باایشان دوست بودند، ولی وقتی مأموریت پیش میآمد، بسیار قاطع عمل میکرد. در یکی از مأموریت هایش در زاهدان تعدادی از عوامل مواد مخدر را دستگیر کرد.
ایشان شخصیت ثابتی داشت و فردی بود که محیط بر روی او اثر گذار نبود. وی فردی شوخ و خوش رو و خوش برخورد و خودجوش و پرتحرک بود.
ایشان به قدری با خلوص و مومن بود که بعضی اوقات نیروی زیر دستش مسئول جایی و یا قسمتی میشد، وی به آنها احترام میگذاشت و هیچ وقت نمیگفت این نیرو تا دیروز زیر دست من بوده و حالا مسئول شده است.»
نعمت الله خدادادی میگوید: «در جبهه سوار موتور گریه کنان داشتم میرفتم که به محمدیار برخوردم. از من سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است؟ من توضیح دادم که ناصر و حمید که از فامیل هستند شهید شدند و جنازه هایشان پشت خط مانده است. ایشان مرا دلداری داد و گفت: که نگران این موضوع نباش و مرا به مقر خودمان برگرداند فردا صبح مرا صدا زد و جنازههای آن دو شهید را به من نشان داد و گفت: دیدی گفتم نگران نباش.»
برادرش میگوید: «به یاد دارم یک روز محمد یار با من شوخی میکرد و چفیه اش را به سرو صورتم میزد. من عصبانی شدم و گفتم: چرا این قدر اذیت میکنی. ایشان خندید و گفت: میخواهم که قوی بشوی.»
حبیب الله باقری، همرزم، میگوید: «خدادادی از کسانی که مزاحم نوامیس مردم میشدند، بیزار بود و عصبانی میشد. در آن موقع من در تبلیغات کار میکردم و یک جمله از حضرت امام (ره) نوشته بودیم. متن جمله این بود: «سپاه نور چشم من است و چشم من نباید خطایی کند.» ایشان بسیار روی این حرف تأکید داشت و میگفت: ما باید به رفتار و اعمال خود بنگریم و ببینیم آیا واقعاً آنگونه که امام خمینی بیان میکند هستیم یا نه.»
محمدیار خدادادی با اینکه تحصیلات زیادی نداشت و تا مدرک سیکل بیشتر موفق به ادامه تحصیل نشده بود ولی اطلاعات و شناخت دقیقی نسبت به اسلام داشت و برای واجبات اهمیت قایل بود. تا آنجا که میشد ترک محرمات میکرد و نماز اول وقت را ترک نمیکرد. ایشان به وضعیت تحصیلی من اهمیت زیادی میدادند و میخواستند که من همیشه شاگرد ممتاز باشم. مرا به خواندن و حفظ قرآن کریم به خصوص جزء سی ام تشویق میکردند. روز آخر که جبهه رفتند من بر خلاف همیشه نار احت بودم، به مدرسه رفتم. همه بچهها بازی میکردند، ولی من یک گوشه ایستاده بودم و داشتم بقیه را نگاه میکردم. متوجه دستی روی کتفم شدم برگشتم دیدم برادرم است، تعجب کردم، گفت: تو همیشه اینطور ساکتی یا اینکه میدانستی من به اینجا میآیم. من گفتم: نه همیشه این طور نیست من هم بازی میکنم. گفت وضعیت درسی خوب بود ولی تلاش کن بهتر از این باشد و خداحافظی کرد و رفت.
ایشان بزرگترین آرزیش شهادت بود و هیچ گونه دلبستگی به دنیا نداشت.
محمدیار خدادادی در جبهه چنین سروده است:
گفتم گنه ببخشا گفتا: بیا بسویم
گفتم که توبه کردم گفتا: گنه بشویم
گفتم که پا ندارم تا طی کنم ره عشق
گفتا به بال عشقم پرواز کن به سویم
گفتم شکسته قلبم از بس نمودم زاری
گفتا شکسته دل را باز است در به سویم
گفتم اسیر نفس و در قید تن گرفتار
گفتا مشام جان را پرکن زهوا و بویم
عبدالخالق عبدالهی، همرزم، میگوید: برای آخرین بار که ایشان را دیدم تقریباً سه- چهار روز مانده بود به مرحله آخر عملیات کربلای ۵ هنگام عصر بود. در محوطه پایگاه لشکر (انرژی اتمی) واقع در دارخو ین قدم میزدم. ناگاه چشمم به آن سیمای همیشه شاد و جذابش افتاد که لباس بسیجی بر تنش و سوار بر یک موتور سیکلت ۲۵۰ کنار جاده ایستاده بود و با یکی از رزمندگان صحبت میکرد. او نیز متوجه من شد و قبل از اینکه چیزی بگویم، سلام کرد و از موتور پایین آمد. چون مدتی بود که یکدیگر را ندیده بودیم. از این دیدار خیلی خوشحال شدیم. گفت برویم پایین توی سنگر ببینیم اگر شد تماسی با خانواده بگیریم. رفتیم و نشستیم. به نظر میرسید که این تلفن برایش اهمیت دارد. با این حال وی مرا رها نکرد و لذا کار شماره گرفتن را به یکی از دوستانش واگذار کرد و حدود یک ساعت که من در خدمت ایشان بودم، موفق نشد که تماس بگیرد و ضمن این مدت که در کنار هم نشسته بودیم و صحبت میکردیم به نظر میآمد که میخواهد مطلبی را عنوان کند که اظهار آن مشکل است. وقتی از سنگر بیرون آمدیم و میخواستیم از هم جدا شویم، گفتم: من میخواهم بروم تهران مأموریت. ایشان گفت: پس این آخرین دیدار است. گفتم: این حرفها چیه؟ تو بادمجان بم هستی، آفت نداری. بعد گفتم: مگر خبریه؟ گفت: بله. من شهید میشوم. من قدری سر به سرش گذاشتم و به اوگفتم: چند سال است چیزی نشده، ان شاء الله بعد از این هم طوری نمیشود.
با تبسمی خاص گفت: این بار فرق میکند. من به روی خودم نیاوردم، اما حسابی دلم شکست و باور کردم که این آخرین دیدار است. بعد از یازده روز به شهرکرد رفتم و دریافتم که آن قول عمل شده و سه روز از خاکسپاری او گذشته بود.
محمدیار خدادادی در ۹ اسفند ماه سال ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی شلمچه در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.
شهید خدادادی در قسمتی از وصیت نامه خود نوشته است: همسرعزیزم، امیدوارم که خداوند صبر و شکیبایی به تو عطا کند.
فرزندانم را- که یادگاری از من هستند- به خوبی مواظبت کن و اخلاق اسلامی به آنها بیاموز. در طول این مدت همچون مادر برای من و فرزندانم زحمت کشیدی، مرا حلال کن و هر وقت سرمزارم آمدید حمد وسوره برایم بخوانید.
پیکر شهید محمدیار خدادادی را در استان اصفهان در گلستان شهدای شهرستان زرین شهر به خاک سپردند. او اولین شهید خانواده است.
منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان