یادمان شهید غلامحسین افشردی
يکشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۴۶
نوید شاهد: اصغر هيچي نشده ،خود را از رفتن به بالاي دکل معاف ميکند . رسول ، کوله پشتي اش را يه ديوار سنگر تنگ و ترش تکيه ميدهد و دستش را روي شکمش مي گذارد . ديگر معلوم است که چه کسي بايد بالاي دکل درختي برود . با خودم دودو تا چهار تا ميکنم و بي حرف به طرف دکل راه مي افتم .
جيپ پرگاز ميرفت سبک بود و تلوتلو ميخورد . من و اصغر يک دستمال را به هم داده و با دست ديگرمان به لبههاي آهني جيپ چسبيده بوديم. رسول هم جلو نشسته و در دستي دستگيرة جل داشبورد را گرفته بود.

 رانندةجيپ، بي خيال پايش را گذاشته بود روي پدال گاز تا از نخلستان سوخته رد شود. نگاهم به سينة نخلستان دوختم و کندههاي سوخته را ديدم .

 خدا خدا ميکردم که راننده کمي عاقلانهتر براند و بيخودي به کشتن مان ندهد:

اين … جا … يک …. چاله چاله ……

 راننده چيزي ميگويد که نميشنويم . حرفهايش با تلق و تلوق جيپ که توي دست اندازها بالا و پايين ميپرد ،يکي شده . با اين حال ، خودمان را جمع و جور ميکنيم . به اطراف نگاه ميکنيم . صداي سوت به گوشمان ميرسد . فوري کف جيپ ميخوابيم . دو خمپاره با فاصلهاي نه چندان دور ، زمين را شخم ميزنند . گرد و خاک جلومان را ميگيرد . راننده حاضر نيست يک لحظه هم پايش را از روي گاز بردارد .

 از جا بلند ميشوم و به جلو نگاه ميکنم . کندههاي يک وجبي نخلهاي سوخته ،مثل نقل ونبات همه جا پخشاند . رسول که هميشه دهانش پر از حرف است ، حالا مثل کنه به دستگيره چسبيده و بالا و پايين ميپرد . رانندة جيپ ، عينک گندهاش را روي صورتش جابه جا ميکند و به عقب برميگردد. وقتي مي بيند سفت و سمج سرجايمان نشسته ايم ، مي خنددد . جيپ تو دست اندازها بالا و پايين ميرود مي رسيم که دل و رودهمان حسابي پشت و رو شده . خدا را شکر رسيديم …

 اصغر مي خندد و با کف دست به پشت رسول مي کوبد . رسول ، نفس نفس ميزند و حال استفراغ دارد . راننده،جيپ را تو دنده خاموش ميکند و از ماشين ميگريزد . رسول ، آب قممقه اش را روي صورت رنگ پريدهاش خالي ميکند و مات به ما زل ميزند . راننده همراه سه نفر به طرفمان مي آيد . رسول که از خنکي آب قمقمه حالش جا آمده، دست از شکمش برميدارد به آنها خيره ميشود.

چرا اين ها اين ريختي شده اند ؟ با حرف رسول به سه همراه راننده نگاه ميکنم . سر و وضع آشفت هاي دارند و خستگي از سر و صورتشان مي بارد . راننده تا مي رسد ،پشت رل مي شيند و استارت ميزند . اصغر خودش را به او مي رساند:

شام يادت نرود . رفيق ما زخم معده داردها. راننده، دنده عقب جبيپ را جا مي اندازد و عينک گندهاش را روي صورتش جابه جا ميکند :  حواستان جمع باشد . اينجا فرمانده خودتان هستند ؛ ولي از من مي شنويد ، زياد سرو صدا نکنيد . اگر عراقيها بفهمند از اين طرف آب زاغ سياه شان را چوب ميزنيد ، تا صبح برايتان جشن خمپاره ميگيرند. هر سه نفرمان ميدانيم براي چه آمدهايم .

 يکي از ما بايد برود بالاي دکل که بيشتر شبيه يک خانة درختي است ، يکي بايد پشت تيربار بنشيند و سومي هم بايد کمک حال باشد . من که از همان اوّل گفته ام نه ؛يعني نمي خواهم نفر سومي باشم .

امّا رسول با سليقه به جانم ميافتد و بيخ گوشم وزوز ميکند که قرار است فرمانده دسته ها را از بين بچه هاي کار کشته انتخاب کنند. نميدانم ….

 شايد به خاطر اينکه فرمانده دسته بشوم ، خود را به آب و آتش ميزدم .

اصغر چند قدم دنبال جيپ مي دود و با صداي بلند فرياد ميکشد:

 سور و سات ما يادت نرود رسول ، کوله پشتي اش را يکوري روي دوش مياندازد و راه مي افتد . بايد ده روز اينجا بمانيم و آبراه را زير نظر بگيريم . ميدانم وقتي برميگرديم ، سرو وضعمان قشنگتر از آن سه نفري که رفته بودند ، نخواهد بود .  

اهل بالا ، خودش فروز بپرد بالا….

 اصغر هيچي نشده ،خود را از رفتن به بالاي دکل معاف ميکند . رسول ، کوله پشتي اش را يه ديوار سنگر تنگ و ترش تکيه ميدهد و دستش را روي شکمش مي گذارد . ديگر معلوم است که چه کسي بايد بالاي دکل درختي برود . با خودم دودو تا چهار تا ميکنم و بي حرف به طرف دکل راه مي افتم . اصغر تند مي دود و سينه ام مي ايستد :

بايد ، شوخي کردم …مگر من مرده ام که تو بروي ؟ نميدانم بروم يا برگردم ؟ شوخي و جدي اصغر معلوم نيست . وقتي مي بينم شيطنت آميز نگاهم مي کند ، برمي گردم به طرف رسول . اصغر به جاده باريکي که ته اش يک خاکريز کوچک است ، چشم مي دوزد . تيربار ، رو به آبراه است و بين گونيهاي پر از خاک و خل استتاره شده . پشيماني را ميتوانم در نگاه اصغر ببينم :  بالاخره مايک جوري بايد با هم کنار بياييم ….

درسته يه نه ؟ سرم را به تاُييد حرف هايش تکان ميدهم . رسول ، خرت و پرت کوله پشتي اش را با خيال راحت بيرون مي آورد و روي زمين مي چيند . اصغر شايد در اين فکر است که بالا بهتر است يا پايين . رسول، فانسقه را از کمرش شل ميکند و ميگويد:

 من يک چرتي ميزنم ،شايد حالم بهتر شد. شماهم بهتر است با هم کنار بياييد.

 اصغر ،ابرو بالا مي اندازد و به طرف رسول ميرود:

 توهم براي خودت دکان بازکردهاي ها !؟

مي مانم چه کارکنم.

دلم نميخواهد عاطل و باطل باشم.

 کم کم از اين وضع حوصله ام سرمي رود .

 دستم را روي شانه اصغر ميگذارم و حرف دلم را ميگويم:

 بالاخره که چي؟

 ميروي روي پشت تيربار يا بالاي دکل؟

 اصغر به رسول نگاه مي کند و از بي خيالي او کفري ميشود:

 اصلاً پست اول را من مي خوابم ، شما نگهباني بدهيد…

بعدش هم خدا کريم است.

 رسول روي زانو بلند مي شود و به نخلستان سوخته نگاه ميکند؛

 جايي که يک ساعت پيش با جان کندن از آنجا دور شده بوديم.

يکنفر دارد مي آيد. اصغر چند قدم جلو.

 مي رود و دستهايش را با خوشحالي به هم مي مالد.  

فکر کنم کمکي باشد خدا کند مثل ما ريقو بازي در نياورد.

از حرف اصغر دلخور مي شوم.

 رسول با تعجب ميگويد:

  اين ديگر از کجا پيدايش شد؟

کسي که به طرفمان مي آيد، باريک و کم سال به نظر ميرسد .

 جوري راه مي آيد که انگار گلوله هاي دشکن برايش باد هواست .

 تا مي رسد، لبخند مي زند ودستش را براي دست دادن دراز ميکند.

 اصغر، سراپايش را نگاه ميکند و شانه بالامياندازد:

آمدهاي کمک ؟!

ميهمان ناخوانده با دقت به اطراف نگاه ميکند .

 وقتي دستي به ريش تنکاش ميکشد ، رسول ميخنددد.

 انگار دل دردش خوب شده که مي خواهد سربه سر ميهمان ناخوانده بگذارد.

 مگر کمک هم ميخواهيد؟

 از حاضر جوابي ميهمان ناخوانده اوقاتمان تلخ مي شود.

اصغر به خانه درختي نگاه ميکند ورو به ميهمان ناخوانده ميگويد:

بلدي بشمار سه بپري بالا؟

 ميهمان ناخوانده مي خندد و دندان هاي سفيدش معلوم ميشود.

  چرا بلد نباشم، ولي مگر شما براي همين کار اينجا نيستيد؟

 رسول بالگد به ديوار سنگر ميکوبد و عصباني ميگويد:

  جناب عالي چکارهايي که امريه صادر مي فرماييد؟

ميهمان ناخوانده با تعجب او را نگاه ميکند.

هنوز نيمچه لبخندي روي لبش هست.

 ناگهان به طرف سطل قراضهايي که دمر به زمين افتاده ، ميرود اصغر، دستش را روي گيجگاهش ميگذارد و آهسته ميخندد:

 اين بابا از کحا پيدايش شد؟

 ميهمان ناخوانده ، چند دقيقه ايي در خاک وخل پرسه ميزند.

 وقتي بر ميگردد، پيشان ياش پرازدانه هاي درشت عرق است:

ميبيند چقدر فشنگ اينجا ريخته؟

خداوکيلي حيف است اينها روي زمين بماند.

 بايد عليه صاحبش به کار برود، اصغر که از کارهاي ميهمان ناخوانده گيج شده ، اخم ميکند و ميگويد:

 به جاي اين کارها برو پشت تيربار و تا صبح فتيله به چشمات بگذار .

 بعد ببينم باز هم شعار ميدهي يا نه؟

  ميهمان ناخوانده در حالي که هنوز نگاهش خاک و خل را جست و جو ميکند،لبخند ميزند:

  فکر کنم خسته باشيد.

به نظرمن اگر کارها را تقسيم کنيد، به هيچ کس فشار نمي آيد. رسول سينه اش را جلو ميدهد و ميگويد:

برو پي کارت بابا!

 نيامده، داري رل فرمانده لشکر را بازي ميکني؟

 نگاه خيرة ميهمان ناگهان دلم را مي لرزاند

. آهسته آهستة سطل پر از فشنگ را مي فشرد و بارديگر لبخندي روي لبهايش مينشاند:

ميدانم خسته ايد؛ اما يادمان باشد براي چي به جبهه آمدهايم.

 ده روز بعد، وقتي جايمان را به سه نفر ديگر مي داديم،خوشحال بوديم رسول گفت:

 تو اين چند وقتي که جبهه بودم، هيچ جا سخت تر از نخلستان سوخته نبود.

 اصغر، موهاي چرک و خاک آلودش را شانه کشيد و بغل دست راننده نشست.

 چهار روز بعد ، فرمانده گردان،نيروهايي را که از ماموريت نخلستان سوخته بازگشته بودند، به صف کرد وگفت : فرمانده لشکر مي خواهد با تک تک شما آشنا بشود .

 هرسوالي پرسيد ،با دقت جواب بدهيد. برادر باقري خيلي سختگير است. از اينکه فرمانده، لشکر مي خواست با ما حرف بزند، خوش خوش انمان بود.

نيم ساعت بعد، در حالي که قيافه اي جدي به خود گرفته بوديم، فرمانده لشکر پيدايش شد. ناخودآگاه به هم نگاه کرديم. رسول که رنگ به صورت نداشت. فرمانده لشکر ، همان مهمان ناخوانده بود. اصغر، چشمانش را با يک دست پوشاند. وقتي دست بي حالم در دست فرمانده لشکر فشرده شد، اشکم درآمد. رسول، مثل بادکنکي که از هواي خالي شده باشد، مچاله شده بود و چشم از زمين برنمي داشت. يک لحظه سرم را بلند کردم. نگاه خيره و لبخند مهربان فرمانده لشکر،همان نگاه و لبخندي بود که از نخلستان سوخته ديده بودم.

 وقتي به سنگر برگشتيم، هرکدام گوشه اي نشستيم و به فکر فرورفتيم. رسول در حالي که اسباب و اثاثيه اش را جمع مي کرد، آهسته گفت:

 برويم بند دل ننه مان بنشينيم. اصغر، دو دستش را روي صورت گذاشت و صداي هق هق اش بلند شد. تا صبح ، صدبار مردم و زنده شديم . بعد از نماز جماعت صبح ،صداي فرمانده گردان را شنيديم:

آهاي سه قلوها، با شما هستم....

 با صداي او، همه به طرفمان گردن کشيدند. صورتمان مثل لبو سرخ شده بود.

 با فرمانده گروهانتان هماهنگ کنيد...

 از همين امروز. بروبچههاي دستهتان را تحويل بگيريد. يک هو همه چيز عوض شد. نمي دانستيم بخنديم يا گريه کنيم. فرمانده گردان، آخرين تير را در ترکش گذاشت . نمي دانست که از خجالت جرات خوشحالي نداريم.

 برادر باقري خيلي از شما تعريف ميکرد. ديگر نتوانستم جلو اشکهايم را بگيريم؛ رسول و اصغر هم بدتر از من .

حسن آقا! - نه!

 حسن خودکارش را آهسته روي ميز نقشه گذاشت و درحالي که درفکر فرورفته بود، از جا بلند شد. علي يک قدم به عقب برداشت. فکر نمي‌کرد حرفش حسن را تا اين حد تو فکر ببرد.

 حالا ما يک چيزي گفتيم برادر باقري ، باور کنيد خداي ناخواسته قصه بدگويي کسي را نداشتم. حسن نزديک آمد و روبروي علي ايستاد. علي، عمق ناراحتي را در چشمان فرمانده قرارگاه به خوبي مي‌ديد.

 به من خوب نگاه کن علي آقا. اين گزارشي که من خواندم. درست است يا نه؟ يک کلام بگو: آره يا نه، فقط يک کلام . تکرار مي‌کنم...

 تدارکات ، جيرة بچه ها را روي حساب و کتاب داده يا نه؟ علي سربه زير انداخت . لحظه‌اي فکرکرد که کاش گزارش را به باقري نداده بود.

 چي مي‌گويي؟ آره يا نه گفتن که فکر کردن ندارد. علي ، چنگ درموهايش انداخت و زيرلب گفت:

 «نه... نه، برادر باقري. » حسن ، تفنگ قنداق تاشويش را برداشت و روي شانه انداخت. علي جلوتر دويد و روبه‌روي حسن ايستاد.

 چه کار مي‌خواهي بکني برادر باقري؟ حسن لبخندي زد و گفت:«فکر کردي فيلم و سترن بازي مي‌کنم و مي‌خواهم دخل آدم بدجنس فيلم را بياورم؟ واله از تو بعيد نيست علي آقا...» علي که خيالش راحت شده بود، نفس راحتي کشيد:

«حقيقتاً برادر باقري از شما هيچي بعيد نيست. وقتي اسم بچه ها و حق‌کشي آنها پيش مي‌آيد، رو پا بند نمي‌شويد.» حسن لبخند زد و با دست به بيرون اشاره کرد:

حالا اجازه هست برويم از نزديک حال و اوضاع بچه‌ها را ببينيم؟ علي از سرراه کنار رفت و با دست به پيشاني‌اش کوبيد .

 برادر باقري، من خودم درستش مي‌کنم. برويم خط به چي؟ حالا يک اشتباهي شده، شما گذشت کنيد...

 هنوز حرفها در دهان علي لق مي‌خورد که دوباره حسن تو فکر رفت. گره توي ابرو انداخت و آهسته گفت: «بابا، عزيزمن ، جان من، اين بچه ها دارندخون مي‌دهند...

 يعني انتظار داري من و تو دست روي دست بگذاريم که هم خونشان را بدهند، هم گرسنگي و فلاکت بکشند؟ چرا؟ مگر خدا را خوش مي‌آيد؟!» علي دستهايش را به حالت تسليم بالاگرفت و پرسيد:

«با موتور برويم يا با ماشين؟»

حسن حرف او را نشنيده گرفت و پريد روي موتور.

 اجازه بدهيد من برانم برادر باقري...

 شما يک کمي خسته هستي...

 حسن کف دستش را به طرف او گرفت و گفت:

ماسمامک را بده به من . »

 علي سوئيچ موتور را کف دست حسن گذاشت.

 موتور با يک هندل روشن شد.

بپربالا علي آقا که وقت تنگ است.

 تابه خط مقدم برسند، يک ساعتي طول کشيده بود.

 حسن اول به سراغ بچه‌هاي مستقر در کانال رفت.

 چند خمپاره زوزه کشان زمين را شخم زدند و گرد و خاک را به آسمان بلند کردند.

 علي زيرلب صلوات فرستاد تا بلايي سرفرمانده قرارگاه نيايد.

 حسن وارد کانال شد. هيچ کس از آمدنش خبرنداشت.

 بعضي از نيروها هم هنوز او را نمي‌شناختند . حسن از اين موضوع خوشحال بود.

 برادر قرباني، سرتان را بگيريد پايين …

 تک تيراندازشان بدجوري مي‌زند…

 حسن خنديد و گفت: «فکر مي‌کني …

 اتفاقاً بدجوري مي‌خورند. اصلاً اينها آمده‌اند تا بخورند وگرنه با اين همه مهماتي که اينها دود هوا مي‌کنند،‌مي‌شود دنيا را گرفت.»

 علي ابرو بالا انداخت . هيچ حرفي براي پاسخ دادن نداشت. حالا به جايي رسيده بودند که کانال عمق بيشتري داشت. علي خيالش راحت شده بود. چند نفرکه به ديوار کانال تکيه داده‌بودند. با ديدن آنهابرايشان دست تکان دادند. حسن به اولين نفر که رسيد، دست داد و روبوسي کرد.

  شما تازه آمده‌ايد خط؟ حسن به علي نگاه کرد. معناي نگاهش براي علي روشن بود. مي‌بايست سکوت مي‌کرد.

 … آره . امروز آمده‌ايم.

اينحا وضعيت چطور است ؟ جوانک بسيجي تمام قد از جا بلند شد. سرش را تا لبة کانال برد و به دورتر خيره شد. در همان وضعيت هم شروع به حرف زدن کرد:

 الحمدالله بدنيست.

دشمن بعضي شبها حرکات ايذايي مي‌کند

 ولي تا بخواهند برگردند، چندتايي تلفات مي‌دهند.

علي به بسيجي ديگري که به آنها زل زده بود ، نگاه کرد .

 لب و دهان او مثل زميني ترک خورده بود. هنوز حسن او را نديده بود .

-شما مال کدام شهر هستيد ؟

 با سؤال او ، حسن به طرفش برگشت .

 علي تغيير ناگهاني او را به خود ديد .

ما بچة ايرانيم ؟

‌مگر شما نيستيد ؟

 بسيجي با حرف حسن خنده‌اش گرفت و لب ترک خورده‌اش خونين شد.

 در يک آن ، نگاه علي و حسن به هم گره خورد .

چشمان حسن مثل کاسه‌اي پر از خون بود:

چرا لب و دهانت خشک است ؟

 مگر اينجا چيزي براي خوردن پيدا نمي‌شود؟

 بسيجي دوباره خنديد و دستهايش را به آسمان گرفت .

خدا را شکر ، يک چيزهايي پيدا مي‌شود .

 ما که نيامديم مهماني . هرچي دادند، مي‌خوريم .

ندادند هم لابد نيست که نمي‌دهند .

 اشک در چشم حسن جمع شد.

 بيشتر از آن طاقت شنيدن حرفهاي بسيجي را نداشت .

وبرگشت و به سرعت در شنيدن حرفهاي بسيجي را نداشت .

برگشت و به سرعت در طول کانال به راه افتاد.

 وقتي مي‌رفت ، صداي بسيجي را شنيد :‌ کجا اخوي ؟ بابا کرسنه که نمي‌ماني ….

 صبر کن.

 علي که مي‌دانست اگر حسن را کادر بزني ، خودنش درنمي آيد .

 بي آنکه حرفي بزند، ترک موتور نشت و راه افتادند.

 تا به قرارگاه برسند، موتور مثل کشتي بي‌لنگر بالا و پايين مي‌پريد .

 علي در خودش جرات حرف زدن نمي‌ديد.

 مطمئن بود تا برسد ، حسن سراغ مسئول تدارکات را مي‌گيرد.

وقتي رسيدند، حسن گفت : «فوري اعلام کن، جلسه اضطراري داريم همين‌جا ! از حاج احمد هم خواهش کن بيايد . بايد بداند اينجا چه خبر است. »

 علي رفت و ساعتي بعد فرماندهان نشسته بودند تا حسن شروع به حرف زدن کند علي به مسئول تدارکات که سگرمه‌هايش توهم بود ، نگاه کرد حسن بسم‌الله گفت و از حاج احمد اجازه خواست که حرفش را شروع کند.

 حسن بي‌مقدمه گفت : ببينيد برادران ، انگار يک چيزهايي دارد با هم قاطي مي‌شود . با ما عشق مردم ، خون مردم، بچه‌هاي مردم و همه هستي اين مردم به جنگ دشمن آمده‌ايم . حلا چه طور بايد بفهميم که بابا از جيب همين مردم، براي خودشان خرج کردن که گناه کبيره نيست…

 حاج احمد گفت:‌«روشن‌تر بگو تا همه بدانيم چي شده…» …چشم، روشن‌تر مي‌گويم .اين آقايي که مسئو ل تدارکات است با چه اجازه‌اي ، با کدام فتوا سهميه کمپوت بچه‌ها را قطع کرده . طرف لب و دهانش شده عين هو تخته اما حرف نمي‌زند، اعتراض نمي‌کند. چون اعتقاد دارد با پاي خودش آمده .

 گرسنه است ،‌تشنه است، خسته است. ولي باز هم لبخند مي‌زند، بابا ، يک کمي فکر کنيم. خدا را خوش نمي‌ايد با بچه‌هاي مردم بي معرفتي کنيم . مسئول تدارکات از جا بلند شد . رنگ از صورتش پريده بود. علي به دستهاي لرزان او نگاه کرد: برادر باقري به خدا من تقصيري ندارم . حسن با ناراحتي رو به او کرد و گفت: « شما تقصيري نداريد ؟ پس چه کسي مقصر است؟ لابد بچه‌هاي رزمنده مقصرند که اهدايي خانواده‌ها را تحويل نمي ‌‌گيرند.»

برادر باقري به خدا هر وقت ما به اين بچه‌ها کمپوت داديم ، ديديم آبش را مي‌خورند و ميوه‌اش را دور مي‌اندارند . خب برادر جان ، اين اسراف است . من هم تصميم گرفتم که ديگر به آنها کمپوت ندهم . ناگهان چهرة حسن درهم رفت و به زمين خيره شد .بعد آهسته گفت: «شما اشتباه کرديد که چنين تصميم گرفتيد. اينها مال خودشان را مي‌خورند . مگر از جيب من و تو خرج مي‌کنند؟ شما شده برويد ببينيد تو خط چه غوغايي است؟

 از زمين و آسمان گلوله مي‌بارد .شايد فقط فرصت خوردن آب کمپوت را پيدا مي‌کنند که ميوه‌اش را نمي‌خورند با اين حال، من اين حرفها حاليم نمي‌شود. فردا با حاج احمد به خط مي‌رويم و شما با دست خودتان در کمپوتها را باز مي‌کنيد و به آنها مي‌دهيد اين کمترين کار براي عذرخواهي از بچه‌هاي رزمنده است.»

 تا فردا از راه برسد و پرتو خورشيد صبح‌گاهي روي دشت خيمه بزند ، حسن خواب به چشمانش نيامد . بعد از نماز صبح هم همين طور بيدار نشسته بود. با آمدن حاج احمد به طرف خط مقدم راه افتادند . مسئول تدارکات ، قبل از طلوع آفتاب، کمپوت ها را به خط رسانده بود حالا منتظر بود تا حاج احمد و باقري بيايند .علي، آثار رضايت را در صورت حسن مي‌ديد. مسئول تدارکات با ديدن آنها جلو آمد خمپاره‌ها در دور و نزديک منفجر مي‌شدند . برادر باقري ، با دست خودم، همان طور که نظر شما بود ، کمپوتها را باز کردم و به بچه‌ها دادم راضي شديد؟ حسن آرام نگاهش کرد و گفت: «هميشه هم نمي‌شود به رضايت بني بشر راضي بود. نگاهت را بلاتر ببر…

 خيلي بالاتر.آن وقت چيزهايي مي‌بيني که رضايت من و امثال من ديگر به پشيزي نمي‌ارزد. بعد به راه افتادند. حسن به همان کانالي رسيد که قبلاً آمده بود. جوانک بسيجي را مشغول خوردن آب کمپوت ديد. لحظه‌ايي نگاهش کرد. مي‌خواست برگردد که مثل آن روز دوباره صدايش را شيند: برگشتي ؟ خوب کاري کردي! فکر کردم دررفتي! حسن بالخندي زد و باصداي انفجار خمپاره‌اي به عقب برگشت. يکي گفت: «حاج احمد زخمي شده.»

 حسن با جوانک بسيجي خداحافظي کرد و گفت :«من کمپوت نگرفته‌ام الان مي‌روم و زودي برمي‌گردم .»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده