یادمان شهید غلامحسین افشردی
يکشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۵۴
نوید شاهد: آقاي افشردي ، شما اينجا چه کار مي‌کنيد ؟ آمده‌ايد درس بخوانيد يا منبر برويد؟ اين کارها عاقبت خوشي ندارد. سرتان را بيندازيد پايين تا درستان تمام بشود. بعد از آن همه تذکر،‌اين ديگر دفعة آخر است که به شما مي‌گويم. در غيراين صورت ، پاي سازمان امنيت به ميان کشيده مي‌شود. غلامحسين در نيم ساعتي که پيش رئيس دانشکده بود، فقط نگاه کرد. تصميم نداشت يک قدم هم عقب نشيني کند.
از پيچ‌جاده که گذشتند، غلامحسين پنجره را بست.

اتوبوس سرعت‌اش را کم کرد و جلو قهوه‌خانه‌اي ايستاد. ظهر بود.

 بوي آبگوشت بزباش و زغال گل انداخته به مشام مي‌رسيد.

 غلامحسين ، روي تخت جلو قهوه‌خانه نشت و به برگهاي پاييزي درختان محوطة‌قهوه‌خانه چشم دوخت.

اولين بار بود که به اروميه مي‌رفت.

آهاي جوان، مگر ناهار نمي‌خوري؟!

غلامحسين برگشت و به پيرمردي که در راه کنارش نشسته بود، نگاه کرد.

ناهار ؟

 پيرمرد، لقمه‌اي را که دستش گرفته بود، به طرف غلامحسين گرفت.

آره ، ناهار… مگر گرسنه نيستي؟

غلامحسين که تازه يادش افتاد صبحانه هم نخوره ، از جا بلند شد.

پيرمرد ، لقمه را بين دستهاي غلامحسين جا داد و لبخند زد:

 يک لقمه گوشت کوبيده است!

غلامحسين تعارف کرد؛ اما وقتي صورت مهربان پيرمرد را ديد، لقمه را گرفت.

 هردو مشغول خوردن شدند.

پيرمرد رفت و با يک پارچ آب برگشت.

 پس گفتي قرار است تو اروميه درس بخواني؟ غلامحسين لقمه‌اش را قورت داد و با تکان سر گفت:

بله ، قراراست درس بخوانم، شما مي‌دانيد دانشکدة اروميه کجاست؟

 پيرمرد، چشمانش را ريزکرد و به فکر فرورفت. نه، من از اين چيزها سردرنمي‌آورم. غلامحسين لبخند زد و گفت:

تورشتة دامپروري قبول شده‌ام. خيلي به دامپروري علاقمندم . پيرمرد ، چپق‌اش را از توتون پرکرد و ابرو بالاانداخت. نه، من از اين چيزها سر درنمي‌آورم!

 مگر بچه‌هاي شهر هم از دامپروري و از اين جور چيزها خوششان مي‌آيد؟

 غلامحسين صبر کرد تا پيرمرد چپق‌اش را روشن کند. وقتي بوي توتون در فضا پيچيد، به سرفه افتاد. سرفه‌هايش خشک و پي‌پي بود. شاگرد قهوه‌چي دو استکان چاي جلو آنها گذاشت و به ترکي چيزي گفت. غلامحسين دست به جيب‌اش فروکرد. پيرمرد با دست قوي و محکم‌اش دست او را گرفت:

تو که چيزي نخوردي که بخواهي پول بدهي! وقتي اصرار غلامحسين کارسازنشد، ديگر حرفي نزد.

 شاگرد اتوبوس از جلو در قهوه‌‌خانه گفت:

 مسافران اروميه، سواربشوند. اتوبوس راه افتاد. بعدازظهر به اروميه رسيد. پيرمرد، نشاني خانه‌اش را به غلامحسين داد و قول گرفت که حتماً به او سربزند.

دانشکدة دامپروري ، حال و هواي ديگري داشت. غلامحسين ، از همان لحظه با خودش عهد کرد که درسهايش را فقط براي يادگرفتن و خدمت به جامعه بخواند. همان روزهاي اول با يکي دو نفرآشنا شد؛ اما درد و دلهاي کريم از همه بيشتر بود.

مجبور بودم، آخر به جز رشتة دامپروري در هيچ رشته‌اي قبول نشدم . غلامحسين بي‌آنکه حرفي بزند، گذاشت تا کريم يک دل سيرحرف بزند.

بايد براي رشته‌اي وقت بگذاريم که آخر و عاقبت‌اش معلوم باشد. فردا که درس‌مان تمام شود، بايد بشويم رييس مرغ و خروس‌ها. غلامحسين از جا بلند شد و آستين‌هايش را بالازد . در حالي که به طرف مسجد دانشکده مي‌رفت. گفت:

 من تو چند رشتة ديگر هم قبول شدم. به اجبار به اين رشته نيامدم. غلامحسين دور مي‌شود. کريم به فکر فرومي‌رود. مسجد دانشکده خلوت است. بعداز نماز، آرزويي در دل غلامحسين جا باز مي‌کند. کاش يک روز اين مسجد پر از آدمهاي نمازخوان بشود. قرآن را باز مي‌کند و با صدايي دل نشين تلاوت مي‌کند. ناگهان دستي را روي شانه‌اش احساس مي‌کند:

 چه صداي خوبي داري! غلامحسين برمي‌گردد و کريم و عليرضا را مي‌بيند. قرآن جيبي‌اش را مي‌بوسد و رو به آنها لبخند مي‌زند .

 شما هم اگر مي‌خواهيد بخوانيد ، بسم الله. کريم، آستين‌هايش را پايين مي‌کشد و مهر نماز را روبه‌رويش مي‌گذارد . عليرضا لحظه‌ايي فکر مي‌کند و مي‌گويد:

 با اين صداي خوب،‌خيلي کارها مي‌شود کرد: غلامحسين دوباره لبخند مي‌زند:

مثلاً چه کاري؟ کريم در حالي که هنوز آب از صورتش مي‌چکد، سرتکان مي‌دهد و مي‌گويد:

 مثلاً مي‌توانيم کلاس قرآن تشکيل بدهيم. اين جوري،‌بچه‌هايي که پراکنده براي خواندن نماز مي‌آيند، کنار هم جمع مي‌شوند. اولين روز قرائت قرآن خلوت بود. غلامحسين نمي‌خواست نااميد بشود. چند روز بعد، وقتي کلاس حس و حالي گرفت، سرو کلة رئيس دانشکده هم پيدا شد. چنان شق و رق و غصبناک نگاه کرد که همه فهميدند راضي به برگزاري اين جلسات نيست. کريم گفت:‌

بالاخره حالمان را مي‌گيرد. عليرضا که دل و جرات بيشتري داشت، شانه بالا انداخت و خندان گفت:

 هرکاري که دوست دارد، بکند. ما مسلمانيم و قرآن هم کتاب خداست. ما حق داريم که از اين جلسات داشته باشيم. کريم که انگار راضي شده بود، زيرلب گفت:‌

 درست است؛ اما…

غلامحسين ، دست او را گرفت و در حالي که سعي مي‌کرد دل و جرات او را بيشتر کند، گفت:

 اما ندارد. نگران نباش. خدا خودش کمک مي‌کند. عليرضا پريد وسط حرف غلامحسين و با خوشحالي به او نگاه کرد:

 تازه قرار است براي بچه مدرسه‌اي هاي اروميه هم کلاس بگذاريم. کريم با تعجب پرسيد:

 مگر مي‌شود؟ عليرضا خنديد و گفت:

فردا جمعه شروع مي‌کنيم. غلامحسين به برف که آرام برزمين دانشکده مي‌نشست ، نگاه کرد. خوشحال بود که زحمات يکساله‌اش در دانشکده نتيجه داده است. حالا ديگر به آرزوي دلش رسيده بود. هم باعث برپايي نماز جماعت در دانشکده شده بود ،‌هم کلاس‌هاي قرائت قرآن روز به روز بهتر مي‌شد . ازسخت‌گيري و تهديدهاي رئيس دانشکده هم ترسي به دل نداشت . آن روز ، بعد از کلاس درس، رئيس دانشکده به او گفت به دفترش برود. غلامحسين مي‌دانست که او چه مي‌خواهد بگويد: رئيس دانشکده با صورت سرخ شده از خشم به غلامحسين نگاه کرد:

 آقاي افشردي ، شما اينجا چه کار مي‌کنيد ؟ آمده‌ايد درس بخوانيد يا منبر برويد؟ اين کارها عاقبت خوشي ندارد. سرتان را بيندازيد پايين تا درستان تمام بشود. بعد از آن همه تذکر،‌اين ديگر دفعة آخر است که به شما مي‌گويم. در غيراين صورت ، پاي سازمان امنيت به ميان کشيده مي‌شود. غلامحسين در نيم ساعتي که پيش رئيس دانشکده بود، فقط نگاه کرد. تصميم نداشت يک قدم هم عقب نشيني کند. دو روز بعد، دم دماي غروب بود که کريم سراسيمه خود را به خوابگاه رسانيد. غلامحسين وضوگرفته بود و آماده مي‌شد تا به مسجد برود:

 آمده‌اند همه جا را محاصره کرده‌اند. غلامحسين به آرامي به او نزديک شد و گفت: «چي شده؟» کريم با دست به بيرون دانشکده اشاره کرد و گفت:

 پليس ريخته تو دانشکده . بچه‌ها جلوي مسجد جمع شده‌اند و دارند اعتراض مي‌کنند. غلامحسين خيلي زود خود را به محوطة دانشکده و جلو مسجد رسانيد . رئيس دانشکده مدام پشت بلندگو حرف مي‌زد: دانشجويان عزيز. توجه کنند…

ماموران پليس براي ايجاد نظم و انضباط به اينجا آمده‌اند. در بين شما عده‌اي خرابکاري به اسم دانشجو رخنه کرده‌اند. وظيفه من و ماموران اين است که اين خرابکاران ضد وطن را شناسايي و از دانشکده اخراج کنيم. هيچ کس باور نمي‌کرد ساعتي بعد غلامحسين مشعول جمع کردن اسباب و اثاثيه خود باشد. بعد از رفتن ماموران پليس، رئيس دانشکده نامه‌ايي رسمي به غلامحسين داد، حکم اخراج از دانشکده . عليرضا در حالي که نمي‌توان جلو اشکش را بگيرد، گفت: - بعد از يک سال و نيم زحمت! لعنت به ستمکاران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده